مدیریت خشم-بخش ششم(داستان مار و مرتاض)
بخش های قبلی این نوشته: یک ،دو ،سه ،چهار و پنج.
*
در قطاری که به یکی از شهرهای هند می رفت، مردی عامی کنار یک مرتاض نشسته بود و از وی می پرسید:
"مرتاض یعنی کسی که خویشتن دار است.آیا شما هم قدرت ضبط نفس دارید؟"
مرتاض پاسخ داد: بله.
- یعنی بر خشم خویش مسلط هستید؟
+بله.
- منظورتان این است که بر خشم خود تسلط یافته اید؟
+ بله
- یعنی میخواهید بگوئید که می توانید خشم تان را کنترل کنید؟
+ بله می توانم.
- یعنی هیچ وقت دچار خشم نمی شوید؟
+ نه.
- جداً راست می گوئید؟
+ بله.
مدتی به سکوت گذشت.سپس مرد عامی دوباره پرسید:
واقعاً فکر می کنید می توانید خشم خود را کنترل کنید؟
مرتاض پاسخ داد: گفتم که! می توانم.
- پس می خواهید بگوئید هیچ وقت خشمگین نمی شوید حتی اگر...
مرتاض ناگهان فریاد زد: اهه! تو که یک ریز فقط همین را می پرسی! از جان من چه می خواهی؟نکند دیوانه ای؟ مگر به تو نگفتم که...
- آه، ای مرتاض! خشم یعنی همین. پس شما هنوز هم ضبط نفس ندارید چون...
مرتاض به میان حرفش دوید و گفت: چرا، دارم. آیا داستان آن مار و مرتاض را شنیده ای؟
مرد عامی گفت: نه، نشنیده ام.
+ پس گوش کن!
در کوره راهی که به یکی از دهکده های بنگال منتهی می شد، مار کبرایی زندگی می کرد و زائرانی را که برای زیارت معبد می رفتند، می گزید.
بالاخره مردم عاصی شدند و دیگر کسی(از ترس مار) به زیارت نمی رفت. متولی معبد وقتی از جریان آگاه شد، تصمیم گرفت مشکل را حل کند. پس به سکونتگاه مار رفت و افسونی خواند تا مار را از لانه اش بیرون بکشد و مطیعش سازد.
مار بیرون آمد و متولی به او گفت: "نیش زدن زائرانی که از اینجا عبور می کنند، کار درستی نیست" و از مار قول گرفت که زائران را دیگر نگزد.
چندی نگذشت که زائری که از آن راه می رفت، مار را دید و ترسید اما حرکت خطرناکی از سوی مار (که دال بر حمله باشد) ندید. پس از زیارت، به خانه اش رفت و قضیه را برای دیگران تعریف کرد. به زودی شایع شد که مار (به دلیل نامعلومی) آرام و سر به زیر شده و دیگر کسی را نمی گزد.
از آن پس، ترس مردم از آن مار کبری ریخت و طوری جری شدند که حتی کودکان روستا، مار را بازیچه ی خویش ساختند و دم آن بیچاره را می گرفتند و به این سو و آن سو می کشاندند.
روزی متولی معبد از نزدیکی سکونتگاه مار می گذشت.به فکرش رسید مار را احضار کند و از او بپرسد که آیا به قولش وفا کرده یا نه. پس او را فرا خواند. مار با حالی نزار به وی نزدیک شد. متولی چون حال مار را دید،پرسید: "چرا به این روز افتاده ای؟چه شده؟"
مار در حالی که می گریست گفت: از روزی که به تو قول دادم دیگر کسی را نگزم، مردم پدرم را در آورده اند.
متولی گفت: من به تو گفتم مردم را نیش نزن، ولی نگفته بودم از "فش فش کردن و تظاهر به نیش زدن" خودداری کن.
پایان داستان.
*
در مورد این داستان، یکسری توضیحات نوشتم و پاک کردم. به نظرم رسید که نتایج اخلاقی! داستان را بهتر است هر کدام برای خودمان تحلیل کنیم.
پی نوشت: این داستان را از کتاب روانشناسی خشم اثر کارول تاوریس نقل کردم.