زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۷۰ مطلب با موضوع «مدیریت و کسب و کار» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

چرا سرخ نمی‌شویم؟

" از دیدن انسان فاسد تعجب نمی‌کنم،

اما شرمنده نبودن فاسدان مرا شگفت‌زده می‌کند"

 

از وقتی که این جمله جاناتان سوئیفت را خوانده‌ام(در متمم) از ذهنم خارج نمی‌شود، نه به این خاطر که جمله تکان‌دهنده‌ای! گفته، یا اینکه آنرا درست یا غلط بدانم، بلکه دقیقاً به این خاطر که هنوزم که هنوز است من هم درست همینطورم.

بخش اول جمله که بدیهی است و جاناتان سوئیفت را هم شگفت‌زده نکرده.

موضوع مهمتر بخش دوم جمله است.

اگر بخواهم منطقی به بخش دوم نگاه کنم، واقعیت این است که بخش دوم هم شگفت‌زده شدن ندارد!

از آنجا که مغز همه ما "ماشین توجیه" است، ما مفسد فی الارض هم باشیم، مغزمان بالاخره از پس توجیه آن برخواهد آمد و به خوبی و خوشی و در صلح و صفا روزگار خواهیم گذراند. 

مغز ما "تعارض شناختی" را برنمی‌تابد. اگر باور یا مدل ذهنی ما در مورد موضوعی، با رفتار و عملکرد ما در آن موضوع در تضاد و تعارض باشد، غالباً این "باور و مدل ذهنی" ماست که تغییر می‌کند(آگاهانه یا ناآگاهانه) تا از شرّ آن تعارض شناختی راحت شویم و به راحت قلب و آرامش روان برسیم.

یادم می‌آید سالها پیش، یکی از دوستانم که تازه دوسه سالی بود کارش را شروع کرده بود، با هزار پیچ‌وتاب و سختی و سرخ شدن از دو راهی‌ای که با آن مواجه شده بود برایم گفت. می‌خواست بداند که در فلان پروژه که در آن مشغول به کار است، اگر کسی با او تماس بگیرد و چند سوال بپرسد و او هم جواب دهد و آن طرف هم حق المشاوره‌اش! را جبران کند یا اینکه کسی تماس بگیرد و درخواست کند که یکی دو خط از نقشه را کمی جابجا کند!، آیا کار بدی مرتکب شده است یا نه؟

اما امروز بدون هیچ پیچ‌وتاب و سختی و سرخ شدنی، آش را با جاش جابجا می‌کند. شیرینی‌های طلایی می‌دهد تا پروژه های بیشتری سرازیر شوند و شیرینی‌های طلایی می‌گیرد تا به سوالات مختصری جواب دهد یا خطوط مختلفی را جابجا کند. طرح توجیهی هم برایش می‌نویسد!

بگذریم این فقط یک نمونه بود وگرنه ده ها نمونه خیلی خیلی بزرگتر هست که مثال بزنم فقط حیف که اسلام دست و بالمان را بسته است!

 

برگردیم به جمله جناب سوئیفت.

پس بخش دوم هم واقعاً جای شگفتی ندارد. ولی باز هم یک جایی در اعماق ذهنم زخمی و شگفت‌زده می‌شود وقتی کسی با طی کردن پله‌های ترقی در کثافت و فساد هیچ شرمندگی و سرخ شدنی را تجربه نمی‌کند. طبیعتاً می‌دانید که بسیاری از مفاسد و کثافات! اصلاً شبیه این کلمات به نظر نمیرسند و بسیار تمیز و شیک و مجلسی اجرا می‌شوند، طوری که مرتکبشان آب در دلش هم تکان نمی‌خورد.

خلاصه کنم: به نظرم مغز عزیزمان در مسیر تکاملش راه‌هایی را یافته که بسیار کارامد هستند اما ظاهراً همگی نیمه‌ی تاریکی هم دارند که بسیار ترسناک است.

والسلام العلیکم و رحمه‌الله.

 

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۱۰
سامان عزیزی

از آشنایی ام با نسیم طالب بیش از ده سال می گذرد. احتمالاً خوانندگان این وبلاگ می دانند که بانی این آشنایی محمدرضا شعبانعلی و متمم هستند.

اولین جرقه هایی که انگیزه ای شدند برای نزدیک شدن بیشترم به طالب، چند مطلب از روزنوشته های محمدرضا بودند که با استفاده از آموزه های طالب نوشته شده بودند. شاید کمی اغراق آمیز به نظرتان بیاید ولی بعضی از این مفاهیم بودند که از نظرم آنقدر عمیق و جالب بودند که تا دو سه ماه ذهنم مشغول شان بود. به معنای واقعی کلمه غرق آن مفاهیم شده بودم و هر روز مشغول تعمیق و مصداق یابی برایشان بودم. 

گذشت و متمم شروع کرد به ارائه درس هایی که با استفاده از کتاب های طالب تدوین می شدند.

و داستان من با آموزه های طالب کماکان با همان شور و اشتیاق پیش میرفت. بارها و بارها آن مفاهیم را مرور میکردم، تمرین درس ها را انجام میدادم و بیرون از فضای متمم هم همچنان مشغول مصداق یابی بودم.

شاید در کنار برخی سرفصل های دیگر متمم(مثل تفکر سیستمی و چند مورد دیگر)، سرفصل های مربوط به طالب، یکی از ناب ترین و لذتبخش ترین دوران های مطالعه من در متمم بوده اند. حتی هنوز هم که به آن دوران فکر میکنم همان میزان لذت و غرقگی را حس میکنم.

مدتی گذشت و سراغ کتابهایش رفتم. اولین کتاب "قوی سیاه" بود که تنها کتاب ترجمه شده اش بود. چندبار کتاب را خواندم(در عرض یکی دو سال). با توجه به اینکه با کمک محمدرضا و متمم با بسیاری از پایه های تفکر طالب آشنا شده بودم از بار دوم مطالعه قوی سیاه به بعد بهتر حرف های طالب را میفهمیدم.

لطفاً تعجب نکنید! کتاب های طالب جزو سخت خوان و سخت فهم ترین کتاب هایی هستند که من خوانده ام. احتمالاً میدانید که من کتاب زیاد خوانده ام، کتاب های سخت هم زیاد خوانده ام، در ادامه توضیح خواهم داد که چرا در مورد کتاب های طالب چنین نظری دارم.

بقیه کتاب هایش ترجمه نشده بودند هنوز، این بود که با هر زحمت و بدبختی بود شروع کردم به مطالعه نسخه انگلیسی "فریب خورده تصادف" و بعدتر کتاب "پادشکننده".

خاطره:)

به نظرم خواندن نسخه های انگلیسی کتاب های طالب مثل خوردن تلخ ترین داروهاست. میدانی به بهبودی ات کمک میکند ولی مثل زهرمار است خوردنش.

خلاصه که خبر دار شده بودم که نشر آریاناقلم کتاب فریب خورده تصادف را در برنامه ترجمه گذاشته است(قرار بود آقای محجوب-مترجم توانای قوی سیاه- ترجمه اش کند اما چند سال بعد آریاناقلم با مترجمی دیگر روانه بازارش کرد). هر روز موقع خواندن کتاب آنقدر عذاب میکشیدم که بلافاصله به وبسایت آریانا قلم میرفتم و به هر طریقی بود تحریکشان میکردم که زودتر کار ترجمه کتاب را تمام کنند! چقدر هم گوششان بدهکار بود! سالها گذشت. محتوای فریب خورده تصادف بیات شد و بعدش تازه کتاب به بازار اومد. البته از حق نگذریم ترجمه خوبی بود. 

حرف ترجمه کتاب های طالب شد، نظرم را دوباره اینجا تکرار کنم.

فکر میکنم بهترین ترجمه از کتاب های طالب مربوط به ترجمه آقای محجوب از قوی سیاه باشد. واقعاً ترجمه سخت خوانیست. چندان روان نیست ولی با بررسی دقیق می گویم که دقیق ترین ترجمه است. بدانید و آگاه باشید که در مورد طالب و ترجمه کتابهایش، مهمترین مسئله، دقیق بودن است.

آنقدر استعاره و کنایه و پیچیده گویی و پیچیدگی و (کثافت!) در کتابهایش فراوان است که اگر دقیق نفهمید مطمئنم برعکس میفهمید(و با کمی اغماض، اشتباه و ناقص میفهمید).چنانچه من هم بارها دچارش شده ام.

بگذریم.

*

ظرف این سالها آن پنج کتاب(اینسرتو) طالب را بارها خوانده ام. سرجمع شاید بیشتر از سی بار(مجموعشان را).

هنوز هم هر وقت حوصله خواندن هیچ کتابی را ندارم، کتاب پادشکننده در کنار چهار کتاب دیگر(از نویسندگان دیگر) یکی از کتابهایی است که همیشه مرا سر ذوق می آورد و شوق خواندنم را بیدار میکند.

فکر میکنم بهترین کتاب طالب، با اختلاف بسیار زیاد(واقعاً بسیار زیاد، اصلا خیلی خیلی زیاد!) کتاب پادشکننده است.

به نظرم هر چیزی که طالب خواسته بگوید، نقل کند، آموزش دهد و بلند بلند فریادش بزند را می توانید در پادشکننده پیدا کنید.

رتبه های بعدی به نظرم اینها هستند:

فریب خورده تصادف

قوی سیاه

پوست در بازی(باید پای خودت در بازی گیر باشه)

تخت پروکروستس

 

پادشکننده کم اشتباه ترین، معتبرترین و با اصل و نسب ترین کتاب از بین آثار طالب است. میدانم گفتم! دوباره گفتنش ضرری ندارد.

*

احتمالاً تا اینجای مطلب، مطمئن شده اید که با یک "طالبی" طرف هستید.(طالبی: یعنی طرفدار بی چون و چرای طالب! غلیظ ترش کنیم: مرید طالب)

ولی اصلاً اینطور نیست.

واقعیت این است که از همان سال های اولیه آشنایی ام با طالب، اگر نگویم حالم از طالبی ها به هم میخورد حداقل می توانم بگویم که تمام تلاشم را کردم که حداکثر فاصله را با طالبی ها حفظ کنم.

دلیلش ساده است. بارها و بارها دیده ام که سطحی ترین فهم را از مفاهیم طالب، طالبی ها دارند. و کلاً از کسانی که متفکر یا نویسنده ای را پیامبر وار دنبال میکنند فاصله ایمن و مطمئنی را حفظ میکنم. 

معمولاً دو اتفاق برای این نوع افراد میفتد. یا در همان سطح سطحی فهم از مفاهیم می مانند تا آخر عمرشان و یا بعد از مدتی و پس از پی بردن به برخی باگ ها در تفکر متفکر مطبوعشان، بدون برداشتن تحفه ای، از آن ور بام میفتند.

بیشتر بازش نمیکنم و شما هم بیشتر بازش نکنید.

فقط یک موضوع در این زمینه سر دلم مانده که بد نیست بازگو کنم:

یکی از اولین کسانی که(و بر اساس بررسی های من اولین کسی که) طالب را به فارسی زبانان معرفی کرد محمدرضا شعبانعلی بود. البته این را بگویم که این مسئله اصلاً در ذهن من بار ارزشی ندارد، ساده تر بگویم: اصلاً برام مهم نیست که کی اول بوده. در همه زمینه ها همین باور را دارم. این موضوع را صرفاً به عنوان یک واقعیتی که اتفاق افتاده گفتم. اما از اولین بودن مهمتر و اتفاقاً در ذهن من هم با ارزشی بسیار زیاد، کسی که مفاهیم و آموزه های طالب و کسانی که طالب هم از آنها یاد گرفته بود را هم عمیق و هم با مصداق و تحلیل به فارسی زبانان ارائه کرد باز هم او بود.

حالا درسی که از محمدرضا گرفتم را بگویم.

طی این سالها بارها و بارها پیش آمد که طالبی ها با سر و صدای زیاد و حس مالکیت عجیب نسبت به طالب! هرجایی که تصورش را بکنید مثل مور و ملخ میریختند و برداشت های سطحی شان را جار میزدند. و القصه.

حتی یکبار ندیدم که محمدرضا واکنشی نشان بدهد یا حرفی بزند. 

دلایلش را به خوبی میفهمم اما باز هم رفتارش را ستایش می کنم. حتی بیشتر از وقتی که دلالیش را نمیفهمیدم.

و می بینید که درسی که از محمدرضا گرفتم چندان کارساز نبوده و دم خروسم اینجا زد بیرون! 

مدتی قبل محمدرضا مطلبی نوشته بود تحت عنوان"نسیم طالب، شام خوب صبحانه بد". در آن مطلب نکات مهمی را از رویه و سبک سیاق طالب گفته بود(و کمتر در مورد محتوای کتابهای طالب) و این رویه و سبک و سیاق را نقد کرده بود. فعلاً کاری به محتوای صحبت های محمدرضا ندارم که با بیشتر نقدهایش موافقم(شاگرد کم سواد فقط می تواند از استادش بیاموزد) و اینجا هم هر حرفی که میزنم صرفاً بیان تجربه شخصی خودم در مواجهه با طالب است.

اما بعد از آن مطلب، دیدم در شبکه های اجتماعی عده ای خر ذوق شده اند که بیا و ببین شعبانعلی چیز! برای طالب نگذاشته.

من هیچوقت ادعا نکرده ام که حافظه خوبی دارم ولی آدم های "رو مخ" و رفتارهای "رو مخ" را خوب یادم میماند. برخی از این دوستان را یادم هست که درست در همان زمانی که طالب داشت شناسانده میشد بهشان! چطور "طالبی وار" مدح بی چون و چرا و مطلق میگفتند. آخه شما چقدر داغونید ;)

از این هم بگذریم.

*

در مورد نقدهای وارد شده به طالب:

واقعیت این است که اشتباهات طالب در کتابهایش کم نیستند. همه میدانیم که او آدم نسبتاً پر شور و شوق و پر سر و صدایی است(محترمانه گفتم) و میل شدیدی در نوشته هایش هست که هر چیزی را با هیجان بسیار زیادی بیان کند(که البته من مشکلی با این بخش دوم ندارم چون میارزد). همینها برای توضیح اشتباهات ریز و درشت کتابهایش کفایت می کند.

اما از اشتباهات ریز و بعضاً مثالها و مصداق هایی که انطباق کاملی با مفهوم ارائه شده اش ندارند که بگذریم برخی از اشتباهات واقعاً بزرگند و شایسته توجه ویژه.

از معدود کتابهایی که در چند سال اخیر به شدت حاشیه نویسی کرده ام کتابهای طالبند. دقیق نشمرده ام ولی بیشتر از سی یا چهل مورد تناقض گویی و اشتباه از کتابهایش در آورده ام. چهار پنج مورد از آنها را بعدها فهمیدم که اشتباه از فهم من بوده و تصحیح کردم. تناقض گویی در کار هر نویسنده ای ممکن است پیش بیاید اما برخی از تناقض ها، تناقض در پایه های اصلی مفاهیم ارائه شده هستند. مثلاً در فاصله سی یا چهل صفحه، دو آموزه متناقض را مطرح کرده که هیج جوره نمی توانند در کنار هم بنشینند.

شاید بیشترین موارد هم مربوط به کتاب پوست در بازی باشند.

 

نقد دیگری که به طالب وارد می شود(باز هم بیشتر برای مفهوم پوست در بازی) این است که در نظر و عمل، سطوح خرد و کلان را یکسان فرض میکند و نسخه های یکسانی برای هر سطح ارائه میدهد.

به نظرم نقد کاملاً بجایی است. اشتباهی که من هم با کمک طالب بارها مرتکبش شده ام.

 

و نقد دیگری هم این است که طالب و کتابهایش نوعی بن بست هستند. کوچه ای که بن بست است و تو را به کوچه ها و خیابان های دیگر(و بهتر) هدایت نمی کند.

واقعیت این است که من در حدی نیستم که بتوانم در مورد این نقد نظر بدهم تنها چیزی که می توانم بگویم این است که برای من چطور پیش رفته است. برای من طالب بن بست نبود. از اولین کتابش مرا به سمت مندلبرو فرستاد. وادارم کرد خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم، می توانم از سنکا یاد بگیرم. چندین و چند کوچه و خیایان دیگر نشانم داد. با اینکه بحث های فنی پشت مفاهیم هم برایم دشوار بود و هم دوست نداشتنی، ولی تعداد ارجاع هایش برایم کم نبوده اند.

 

بسیاری از نقدها در حوزه آموزه های اقتصادی طالب مطرح می شوند. منطق بسیاری از این نقدها را درک می کنم. اما نکته جالبی که در مواجهه من با طالب پیش آمده این است که بجز چند توصیه ساده، تقریباً هیچ آموزه اقتصادی ای از طالب برایم جالب نبوده و به نظرم بهترین و ارزشمندترین آموزه های طالب در حوزه اقتصادی نیستند.

من نه معامله گر بوده ام و نه دلال سهام که بنشینم و با ادعاهای طالب ارضا شوم! 

تذکر مهم: لطفاً هر جا که گفته ام "آموزه های طالب"، شما دقیقاً اینطور بخوانیدش: "آموزه هایی که از زبان طالب و با صورت بندی ای که طالب به آنها داده بیان شده اند. گاهی این آموزه ها از آن خود اویند و بیشتر اوقات از دیگران هستند که در صورت بندی ای به سبک طالب بیان می شوند".

 

و چندین و چند نقد دیگر که هم از حوصله این مطلب و هم احتمالاً از حوصله شما خارج است.

طبیعتاً بررسی جز به جز کتابها و مفاهیمی که طالب مطرح میکند و همچنین آن تناقض هایی که گفتم نیازمند وقت و انرژی زیادی است که به نظرم از حوصله ام خارج است و فکر میکنم این وظیفه برعهده هر خواننده ی جدی ای ست که میخواهد از طالب بیاموزد که این کار را برای خودش انجام دهد.

*

در مورد آموزه های طالب:

قبل از هر چیز موضوعی را تکرار کنم که قبلاً هم بارها در این وبلاگ گفته ام. بجز برخی از علوم محض مثل فیزیک و ریاضی، در مورد هر دانش و علم و فلسفه ای-بخصوص در علوم انسانی و علوم اجتماعی- اگر آن دانش و علم و فلسفه به کار زندگی انسان ها نیاید و به فهمشان از جهان و چگونگی کار کردنش کمک نکند از نظرم وقت صرف کردن برایش وقت تلف کردن است. منظورم از "به کار آمدن"، به کار آمدن در همه ساحت های زندگی ذهنی و عملی است. ممکن است علم و دانش و فلسفه ای به شکل دادن مدل ذهنی ما کمک کند و مستقیماً عملی یا کاربردی محض نباشد اما غیر مستقیم این کار را بکند. میدانم که در این باورم باگ های زیادی وجود دارد ولی ترجیح میدهم همینطوری بمانم.

بسیاری از نوشته ها و آموزه های طالب از همین جنس اند برای من. یعنی به کار می آیند.

بگذارید با قصه ای که خود طالب تعریف میکند منظورم را بهتر برسانم:

حیف که پیروان متجدد نظریه تصمیم، جاده یکطرفه ای را از نظریه به عمل طی می کنند. آنها مشخصاً جذب پیچیده ترین اما به دردنخورترین مسائل می شوند و اسم این فرایند را میگذارند "کار علمی". حکایتی هست درباره استادی به نام تریفات(که من اسمش را عوض میکنم چون این داستان شاید جعلی باشد، هرچند از آنچه من شاهدش بوده ام خیلی هم متداول است). او یکی از دانشگاهیان بسیار مورد استناد و مرجع در زمینه نظریه تصمیم گیری است. ایشان کتاب درسی اصلی این رشته را نوشت و به ایجاد و بسط چیزی پرجلوه و بی فایده به نام "تصمیم گیری منطقی" کمک کرد که سرشار است از بدیهیات مدیهیات پر جلوه و بیفایده. احتمالات محتمالات و حتی از آن هم بیفایده تر.

آنوقت ها تریفات در دانشگاه کلمبیا، برای تصمیم گیری درباره پذیرفتن منصبی در دانشگاه هاروارد با خودش در کلنجار بود- خیلی از افرادی که درباره ریسک حرف میزنند ممکن است عمرشان را طوری سپری کنند که حتی با ریسک پذیری ای سختتر از این نوع تصمیم گیری هم مواجه نشوند. یکی از همکاران به او پیشنهاد می کند که چندتا از تکنیک های دانشگاهی بسیار مورد توجه و مورد احترام و نشاندار خودش را برای این مسئله استفاده کند، مثل چیزی شبیه تکنیک "حداکثر سود مورد انتظار" چون همانطور که آن همکار به او گفت: "شما همیشه درباره اش می نویسید". تریفات با عصبانیت جواب میدهد: "بیخیال، این قضیه جدیه!"

برعکس او، سنکا در حرف و عمل چیزی نیست جز "این قضیه جدیه".

در حالی که آثار آن دانشمند هارواردی را فقط آنهایی میخوانند که سعی دارند مقاله بنویسند و مقاله هایشان را کسانی میخوانند که می خواهند مقاله بنویسند و خوشبختانه توسط چرندیاب بی رحم تاریخ کنار گذاشته خواهند شد، آثار سنکا را مردم واقعی همچنان دو هزار سال بعد از مرگ او میخوانند.

 

من با کمک آموزه های طالب، سه مسئله بزرگ و مهم کسب و کارم را که بسیار پرتکرار هم بودند(یعنی هر ماه تکرار میشدند) حل کردم. چندین و چند مورد را در زندگی غیرکاری ام حل کردم. و تازه اینها فقط موضوعات و مسائل بزرگترند، مسائل ریزتر را که به وفور. 

از اینها مهمتر، تاثیر طالب و آموزه هایش در جرح و تعدیل مدل ذهنی و اصول و ارزش هایم است که معدود نویسنده و متفکری را سراغ دارم که انقدر برای من تاثیرگذار بوده باشد.

در این حرفی که میخواهم بزنم هیچ اغراقی نیست. بجز نیچه هیچ متفکر و نویسنده ای را سراغ ندارم که با او آشنا شده باشم و به اندازه طالب نکات و آموزه های پرمغز و به دردبخور برای زندگی واقعی و روزمره و روی زمین برایم داشته باشد. منظورم به تنهایی است! وگرنه اگر آماری و تعدادی مقایسه کنم مثلاً در حوزه روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری، شاید حدود ده متفکر و نویسنده با هم به اندازه طالب آموزه داشته باشند برای زندگی من.

موارد زیادی پیش آمده که آموزه ای از طالب را از قبل می دانستم و با آن آشنا بودم اما صورت بندی طالب، بسیار بهتر و کاربردی تر بوده و استفاده از آن آموزه را برایم چارچوب مند و ساده تر کرده است.

*

احتمالاً این را همه ما می دانیم که بسیاری از نکته ها و آموزه های طالب مال خود او نیست. از اعماق تاریخ تا همین امروز منظومه ای را جمع کرده که با چند ایده محوری ای که روی آنها تاکید دارد همخوانی و انسجام درونی دارند. من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم. 

بگذارید مثال بزنم.

در حوزه "هوش هیجانی"، احتمالاً دنیل گلمن را می شناسید. گلمن به هیچ وجه جزو دانشمندان تراز اول این حوزه نیست. حتی شاید دانشمند هم نباشد! ولی به نظرم بیشتر از همه دانشمندان تراز اول این حوزه به توضیح و شناساندن آموزه های این حوزه به مردم اثرگذار بوده است. توضیح و شناساندنی معتبر و علمی و قابل اتکا.

ایده ها و نکته ها و آموزه ها زیادی در کتاب های طالب هست(واقعاً زیاد)، ولی در برخی حوزه ها می شود نقشی مثل گلمن در حوزه هوش هیجانی را برای طالب هم قائل شد. ضمن اینکه طالب یک نیمچه نقشی به عنوان فیلسوف برای خودش قائل است که نظرم کاملاً برازنده او هم هست.

واقعیت این است که من بخش هایی از کتاب ماندلبرو را هم خواندم. حقا که دانشمند تراز اولی است. ولی فکر نمیکنم اگر طالبی نبود امروز ما مندلبرویی را هم میشناختیم. منظورم از "ما"، ما مردم عادی ای ست که درگیر مشکلات و مسائل عادی و واقعی زندگی مان هستیم و نه محققان و دانشمندان این حوزه.

باز هم خاطره:

دوره دبیرستان وقتی برای اولین بار با فیزیک مکانیک آشنا شدم واقعاً فیزیک مکانیک را نمیفهمیدم. میگفتند بهترین معلم مکانیک را برایتان آورده ایم که خیلی باسواد و معروف هم بود. هرچه بیشتر پیش میرفتیم من گیج تر میشدم و بیشتر حالم به هم میخورد. تا اینکه با یک معلم مکانیک دیگر آشنا شدم. چند کتاب معرفی کرد و خودش هم با روش همان کتابها برایم توضیح داد. جنس توضیح دادنش فرمولی نبود. دقیقاً روی زمین برایم توضیح داد. احتمالاً همانطوری که فیزیکدانان قبل از اینکه فرموله کردن مکانیک را شروع کنند میفهمیدند! مکانیک را طوری یاد گرفتم که بدون نیاز به فرمول های کنکوری! با ذوق و شوق تمام هر مسئله ای را حل میکردم.

نمی گویم در همه آموزه های طالب، اما در برخی از آنها دقیقاً همین نقش را برایم داشته است. مثلاً میدانم فلان داشنمند فلان حوزه، غولی است که طالب مورچه هم نیست پیش او، ولی در آن حوزه خاص، طالب برای من بهتر کار کرده است.

*

به هر حال بگذریم و جمع کنیم برویم پی کارمان! چون اگر بخواهم این مطلب را ادامه دهم باید چندین برابر این مطلب، کاغذ سیاه کنم.

طالب آدم تمیزی نیست. مثلاً مثل دنیل کانمن نیست. عاشق دشمن تراشی است. علاوه بر چند نقد مختصر بالا نقدهای دیگری هم به او و نوشته هایش وارد شده و می شود. در برخی حوزه ها بیش از حد پرمدعاست، اهل هوچی گری و جار و جنجال هم هست و جمع این ویزگی ها خاصیتی به او میدهد که نباید از نظر دور بداریم!

اما در پایان میخواهم بگویم که طالب هم مثل هر نویسنده دیگری انسان است. سیاه و سفید دیدنش بیشتر از اینکه به حال او بد باشد به حال خودمان بد است. به نظرم او متفکر و نویسنده ای ست که ارزش خوانده شدن و حتی بارها خوانده شدن را دارد.

پس طالب عزیزم، با وجود همه نواقص انسانی ات و تناقض گویی هایت و اشتباهات بزرگ و کوچکت و هوچی گری هایت، به احترام همه ی آموزه های ارزشمندی که برایم داشته ای، می ایستم و کلاه از سر برمیدارم و تا عمر دارم خود را مدیون تو و آموزه هایت می دانم.

 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۲۳
سامان عزیزی

گام اول: چند توصیه جذاب از لابلای کتاب‌های مرجع توسعه فردی(و یا توسعه سازمانی) که در نیمه اول قرن بیستم نوشته شده‌اند پیدا کنید.

گام دوم: تحقیقات و پژوهش‌های مختلف را به‌دقت بررسی کنید و هر تحقیقی که تا حدی موید آن توصیه‌ها بود را پیدا کنید(اگر تا حد خیلی خیلی کمی هم موید بود اشکالی ندارد).

گام سوم: هر تحقیق و پژوهشی که کوچکترین منافاتی با آن توصیه‌ها داشت را به‌کل نادیده بگیرید و به هیچ عنوان چه به صورت آشکار و چه به صورت ضمنی هیچ اشاره‌ای به آن نکنید.(دقت بفرمائید که این گام، سلبی است، اما در موفقیت کتاب شما بسیار تاثیرگذار است. حتی شاید کلیدی‌ترین گام باشد)

گام چهارم: برای هر کدام از توصیه‌های کتاب‌تان پنج داستان(ترجیحاً از سیلیکون ولی) جفت‌وجور کنید. حتماً سه‌تای آن قصه‌ها را طوری روایت(اگر هم لازم بود، تفسیر) کنید که مخاطب فرضی شما(که احتمالاً شما کمی هم او را دست‌کم میگیرید) نتواند ادعا کند که قصه‌ی شما ربطی به توصیه‌هایتان ندارد. دوتای بعدی اگر بیربط هم بود مهم نیست چون اگر سه‌تای اول را خوب انجام داده باشید مخاطب به شما شک نمی‌کند و احتمالاً با خودش می‌گوید که حتماً من ربطش را نمی‌فهمم وگرنه از چنین نویسنده با فهم و کمالاتی بعید است که قصه بیربط نقل کند، مخصوصاً که این نویسنده کاملاً علمی و متکی بر تحقیقات می‌نویسد.

گام پنجم: اگر خودتان استاد یکی از دانشگاه‌های معروف آمریکا باشید که عالیست و نصف راه را رفته اید. با تیتر درشت(و ترجیحاً با رنگ قرمز روی زمینه سفید) روی جلد کتاب بنویسید که استاد کجا هستید. اما اگر حتی چند صباحی هم کلاسی دوره‌ای چیزی در آن دانشگاه‌ها برگزار نکرده‌اید، مطمئن شوید که حداقل یکی از تحقیقاتی را که برای تائید توصیه‌هایتان گزینش کرده بودید در یکی از این دانشگاه‌ها و ترجیحاً روی دانشجوهای نخبه همان دانشگاه‌ها انجام شده باشد.

نقطه اهرمی برای گام پنجم: اگر خودتان هم چند تحقیق و آزمایش در تائید توصیه‌ها انجام داده باشید که دیگر نورعلی‌نور است. در حد پر کردن چند پرسشنامه توسط دانشجوهایتان و تحلیل آماری همان داده‌ها هم باشد کفایت می‌کند، تنها شرطش این است که حتماً یک متخصص "تحلیل داده" داده‌هایتان را تحلیل کرده باشد!

گام ششم: این مرحله مرحله‌ی سختی است چون باید کمی صبور باشید، اما اگر می‌خواهید قدم‌هایتان قرص و محکم باشد و نتیجه بدهد بهتر است انجامش دهید. بسته به میزان صبوریتان از شش ماه تا سه سال قبل از اینکه کتاب‌تان را راهی بازار کنید تلاش کنید چندین و چند دوره و کارگاه و سمینار و غیره(این غیره خیلی مهم است) برگزار کنید و تا می‌توانید توصیه‌هایتان را نشر و ترویج دهید. اگر بتوانید چند جلسه و دوره مشاوره هم برای مدیران و سازمانها چاشنی کار کنید که دیگر سنگ تمام گذاشته اید.

 

نکته بی‌اهمیت: گاهی میتوانید جای گام اول و دوم را عوض کنید. یعنی اول چند تحقیق پیدا کنید که چیز جذابی را تائید میکنند بعد بروید و لابلای کتابهای توسعه فردی و خودیاریِ قرن بیستم را بگردید دنبال توصیه‌های مرتبط.

در انتها کیک‌تان را به مدت سی دقیقه در دمای 220 درجه داخل فر بگذارید. ببخشید ببخشید اشتباه شد. این جمله مربوط به پست دیگری است که در مورد طرز تهیه کیک شکلاتی بسیار شیرین است. فراموشش کنید.

و تمام.

اسمش را بگذارید "بده و بستان" با زیرعنوانِ "رویکردی انقلابی به موفقیت". نویسنده: آدام گرانت. استاد دانشگاه وارتون.

 

چند توضیح:

* از بین نویسندگانی که با سیلیکون ولی و فرهنگ آن مرتبطند و من طی سالهای گذشته با آنها آشنا شده‌ام، به نظرم آدام گرانت یک سر‌و‌گردن از تمامشان بالاتر است(مثل نیر ایال و مالکوم گلدول و دیگران). بنابراین ...

* به خوبی می‌دانم که نوشته طنزگونه‌ام و آشی که پخته‌ام کمی شور است. البته فقط مقداری شور است. و احتمالاً کمی شوری باعث شود طعمش بهتر در خاطر بماند.

* آیا این چیزهایی که نوشتم به این معناست که کتابهای گرانت(مثل همین بده و بستان) ارزش خواندن ندارند؟ خیر به این معنا نیست. گاهی که با بعضی کتابها تنها می‌شوم یواشکی درِ گوششان می‌گویم: نظرت چیه با هم یه لعنت آبدار برای اولین کسی که این استانداردِ سیصد صفحه‌ای رو برای "حدِ آبرومندی" کتابها باب کرد بفرستیم؟ کاغذهای کتاب هم با زبان بی‌زبانی موافقتشان را اعلام می‌کنند.

بدون هیچ اغراقی می‌گویم، تمام محتوای این کتاب را با چندین و چند مثال و قصه و تحقیق، می‌شود در سی صفحه نوشت. آخر مرد حسابی سیصد صفحه را چطور سیاه کردی؟

* آیا توصیه‌هایش بد هستند که چنین به او تاخته‌ای؟ به هیچ عنوان. اتفاقاً خوب هم هستند. اما تکراری‌اند، غیر دقیقند، جامع نیستند ولی جامع نمایی میکنند طوری بیان شده‌اند که انگار مسیر موفقیت فقط از همین راه میگذرد و بس(البته به صورت انقلابی!). نقطه‌ای و جزیره‌ای هستند که به نظرم بیشتر از اینکه راهنما باشند ممکن است گمراه‌کننده هم باشند.

واقعیت این است که تمام توصیه‌هایش در دو سه فصل کوتاه از کتاب‌های کارنگی هست. هرچند که فکر میکنم لطف بزرگی است در حق گرانت که با کارنگی مقایسه شود.

* در دو دهه گذشته چندصد کتاب در این حوزه‌ها(توسعه فردی و توسعه سازمانی) خوانده‌ام(هم علاقه‌مند بودم هم نیاز داشتم و برای خودم و کسب و کارم مفید بود) و واقعاً احساس می‌کنم که نویسنده این کتابها هرچه متاخرتر باشد کمتر ارزش خوانده شدن دارد. قطعاً همه اینطور نیستند و استثنائاتی هست.

* باگ بزرگ این نویسندگان به نظرم بیشتر از هر چیزی این است که از تصویر کردنِ تصویر کلی برای مخاطبشان عاجزند. شاید برخی هم عاجز نباشند و دلشان میخواهد اینطور باشند! نمیدانم.

اینکه منظورم از "تصویر کلی و بزرگتر" چیست خودش قصه مفصلی است که اگر زنده بودم شاید روزی نوشتمش.

* تاکیدم روی نویسندگان قرن بیستم(بخصوص اواسطش) چند دلیل دارد که یکی دوتایشان را می نویسم. موج نوشتن کتابهای خودیاری و توسعه فردی و سازمانی در آن سالها اوج گرفت و به نظرم اغلب نویسندگان معتبر آن زمان بسیار کلی‌نگرتر(در مقابل جزئی و جزیره‌ای دیدن) از نویسندگان این دوره و زمانه هستند. از طرفی این نویسندگان جزو اولین گروه‌هایی هستند که شروع به انتشار پرتیراژ کتاب در این حوزه کردند و تجربیات انباشته شده نسل های زیادی که به صورت روایی و شفاهی بین فعالان این حوزه میچرخید را جمع‌آوری کردند. توصیه‌های غنی، تجربه‌شده و از آب‌گذشته‌ای! که به نظرم ارزششان از بسیاری از تحقیقات آبکیِ متاخر بیشتر است. و الی آخر!

 

 

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۴
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اثر توجیه اضافی و نقش آن در انگیزش درونی و بیرونی

چند روز پیش اتفاقی مقاله‌ای را در روزنامه دنیای اقتصاد می‌خواندم که به بحث تاثیر انگیزه‌های درونی ما روی فعالیت‌ها و کارهایی که انجام می دهیم می‌پرداخت.

این مقاله با تکیه بر آزمایش معروف گرین،استرنبرگ و لپر در سال 1976 نتیجه گرفته بود که انگیزاننده‌های بیرونی باعث از بین رفتن علاقه و انگیزه درونی ما می‌شود. البته این آزمایش روی کودکان انجام شده است ولی نویسنده مقاله بدون توجه کافی به این مسئله، این نتایج را یکراست به محیط کار بسط داده بود. جملاتی از دنیل پینگ عزیز-سلطان به بیراهه کشاندن مطالعات و مخاطبان- هم چاشنی کار کرده بود.

بجز تعمیم دادن بدون توجه به جوانب مختلف این نتایج، موضوع دیگری هم هست و آن اینکه این آزمایش فقط شامل این بخش‌هایی که این مقاله توضیح داده نیست و بخش های دیگری هم دارد که نتایج آن بخش از آزمایش ها به نوعی مکمل این بخش نقل شده هستند.

به هر حال خواندن آن مقاله بهانه‌ای شد که هم مطالب دیگری که در منابع مختلف خوانده بودم یادآوری شود و هم نوشتن‌شان به بروزرسانی وبلاگ کمک کند!

لطفاً قبل از ادامه، مقاله دنیای اقتصاد را بخوانید(+) چون فرضم بر این است که ابتدا آنرا خوانده اید بعد ادامه این مطلب را می خوانید.

 

انگیزه‌های درونی و بیرونی: کدام مهم‌تر است؟

انگیزه‌های درونی همان احساسات و اشتیاقی است که از درون ما می‌جوشد؛ مثلاً زمانی که یک کودک از نقاشی کشیدن لذت می‌برد، این لذت منبعی از انگیزه‌ی درونی است. از سوی دیگر، انگیزه‌های بیرونی معمولاً از پاداش‌ها و تأییدات خارجی ناشی می‌شوند؛ مثلاً وقتی به کودکی برای نقاشی خوبش شکلات می‌دهیم.

تعریف دقیق‌تری از انگیزش درونی و بیرونی برای درک بهتر لازم است:

انگیزش درونی: عبارت است از تمایل به سرگرم شدن در یک فعالیت به علت لذت بردن یا جالب یافتن آن، نه به علت پاداش‌ها یا فشارهای بیرونی.

انگیزش بیرونی: عبارت است از تمایل به سرگرم شدن در یک فعالیت به علت پاداش‌ها یا فشار‌های بیرونی، نه به علت لذت بردن یا جالب یافتن آن.

این دو تعریف را از کتاب روانشناسی اجتماعی نوشته آرونسون و همکارانش نقل کردم.

البته برای فهم بهتر موضوع تعریف دیگری هم لازم است که گوشه ذهنتان داشته باشید:

اثر توجیه اضافی: عبارت است از تمایل افراد به اینکه رفتار خود را حاصل علل بیرونی و ناگزیر ببینند و سبب می‌شود که علل درونی رفتار را دست‌کم بگیرند.

 

مقاله‌ی «روزی که بازی را فراموش کردیم»  توضیح می‌دهد که پاداش‌های بیرونی می‌توانند انگیزه‌های درونی کودکان را تضعیف کنند. اگر به کودکی بگوییم «اگر تکالیفت را انجام دهی، به تو جایزه می‌دهم»، ممکن است او به جای علاقه به یادگیری، صرفاً برای دریافت جایزه کار کند. اینجاست که انگیزه‌ی درونی رنگ می‌بازد و جای آن را پاداش‌های بیرونی می‌گیرد.

 

از کودکان تا کارکنان: آیا این بسط منطقی است؟

این مقاله نتایج مطالعات مربوط به کودکان را به محیط کار و انگیزه‌های کارکنان تعمیم می‌دهد. به نظر نویسندگان مقاله، همان‌طور که پاداش‌های بیرونی می‌تواند انگیزه‌های درونی کودکان را کاهش دهد، در محیط کار هم ممکن است پاداش‌های بیرونی مثل پول یا رتبه‌بندی باعث کاهش انگیزه‌های درونی کارکنان شود.

در نگاه اول، این بسط جذاب به نظر می‌رسد؛ اما اگر عمیق‌تر به موضوع نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که شرایط کودکان و بزرگسالان متفاوت است. تفاوت‌های روان‌شناختی و اجتماعی بین این دو گروه باعث می‌شود که نتوانیم به سادگی نتایج یک گروه را به دیگری تعمیم دهیم.

چرا این بسط‌دهی مشکل‌ساز است؟

۱. تفاوت‌های بنیادی بین کودکان و بزرگسالان: کودکان و بزرگسالان از لحاظ روان‌شناختی و تجربی بسیار متفاوت‌اند. کودکان هنوز در مراحل رشد و تکامل شخصیت خود هستند و انگیزه‌هایشان به شدت تحت تأثیر محیط اطرافشان قرار می‌گیرد. در حالی که بزرگسالان، با تجربه‌های زندگی‌شان، انگیزه‌های درونی و بیرونی‌شان را بهتر مدیریت می‌کنند. یک بزرگسال ممکن است بتواند از پاداش‌های بیرونی به عنوان یک انگیزه‌ی مکمل استفاده کند، بدون اینکه انگیزه‌های درونی‌اش تحت‌الشعاع قرار گیرد.

۲. پویایی‌های متفاوت انگیزش در محیط کار: در محیط کار، انگیزه‌های بیرونی مانند حقوق و ارتقاء شغلی، می‌توانند به افزایش انگیزه‌های درونی منجر شوند. برای مثال، یک کارمند ممکن است به خاطر پاداشی که دریافت می‌کند، احساس رضایت و موفقیت کند، و این احساس، انگیزه‌ی درونی او برای کار بهتر را تقویت کند. بنابراین، بر خلاف آنچه که مقاله «دنیای اقتصاد» بیان می‌کند، پاداش‌های بیرونی می‌توانند به شکل مثبتی بر انگیزه‌های درونی تأثیر بگذارند.

۳. نظریه‌ی خودتعیین‌گری: دسی و ریان، دو روان‌شناس برجسته، نظریه‌ای به نام «نظریه خودتعیین‌گری» را مطرح کرده‌اند که به بررسی انگیزه‌های درونی و بیرونی می‌پردازد. بر اساس این نظریه، اگر در محیط کار، سه نیاز اساسی انسان‌ها شامل خودمختاری، شایستگی، و ارتباط اجتماعی تأمین شود، پاداش‌های بیرونی می‌توانند انگیزه‌های درونی را تقویت کنند. این یعنی اگر افراد احساس کنند که در کارشان خودمختارند، در آن شایستگی دارند، و با دیگران در ارتباط مثبت‌اند، پاداش‌های بیرونی نه تنها به انگیزه‌های درونی آنها آسیب نمی‌زند، بلکه آنها را تقویت می‌کند.

چند مثال:

 فرض کنید یک شرکت نرم‌افزاری به کارکنانش برای هر پروژه‌ی موفقیت‌آمیز، پاداش مالی می‌دهد. اگر این پاداش‌ها با حس ارزشمند بودن کار و استقلال در انجام آن همراه باشد، احتمالاً کارکنان انگیزه‌ی بیشتری برای انجام پروژه‌های آینده خواهند داشت. اما اگر این پاداش‌ها تنها به عنوان یک ابزار فشار برای انجام کارها مورد استفاده قرار گیرد، ممکن است نتیجه‌ی عکس دهد و انگیزه‌های درونی کارکنان کاهش یابد.

یا در یک مدرسه، اگر معلم‌ها به دانش‌آموزان فقط به خاطر نمرات خوبشان جایزه دهند، ممکن است دانش‌آموزان به جای یادگیری، صرفاً به دنبال نمرات باشند. اما اگر این جوایز به عنوان تشویقی برای تلاش و یادگیری همراه با فراهم کردن محیطی مثبت و حمایت‌گر ارائه شوند، می‌توانند انگیزه‌های درونی دانش‌آموزان را تقویت کنند.

 

ترکیب صحیح انگیزه‌های درونی و بیرونی

به نظر می‌رسد که مقاله «روزی که بازی را فراموش کردیم» در نقد سیستم‌های پاداش‌دهی به درستی به نکات منفی این سیستم‌ها اشاره کرده، اما در بسط نتایج به محیط کار، از تفاوت‌های مهم روان‌شناختی و اجتماعی بین کودکان و بزرگسالان غفلت کرده است. انگیزش در محیط کار نیاز به درک عمیق‌تری از عوامل اجتماعی، فرهنگی و روان‌شناختی دارد.

به جای رد کامل پاداش‌های بیرونی، بهتر است به ترکیب صحیح آنها با انگیزه‌های درونی فکر کنیم. وقتی که پاداش‌های بیرونی به درستی طراحی و اجرا شوند و با نیازهای اساسی انسانی همخوانی داشته باشند، می‌توانند به تقویت انگیزه‌های درونی کمک کنند.

به طور کلی به نظر میرسد که نگاه کردن صرف با این عینک به بحث انگیزش درونی و بیرونی، بدون توجه به مطالعات "رفتارگرایان" که انواع پاداش‌ها را برای "تقویت" یا "خاموشی" یک رفتار در نظر میگیرند و پژوهش‌های زیادی هم هستند که مؤید نظر رفتارگرایان است، نگاه تک بعدی و ناقصی باشد.

در نهایت فکر می کنم نسخه‌پیچی برای "انسان‌ها" بدون توجه به عوامل مختلف و در نظر گرفتن جوانب گوناگون، همواره ابتر خواهد بود و به نتایجی که دنبال آن هستیم منتهی نخواهد شد.

در پایان نقل یک پاراگراف از کتاب روانشناسی اجتماعی(آرونسون و همکاران) خالی از لطف نیست و کمک می کند نگاه عمیق تر و چندجانبه‌تری به بحث انگیزش درونی و بیرونی و بخصوص بحث اثر توجیه اضافی داشته باشیم:

برای محافظت از انگیزش درونی در مقابل خطرات ناشی از نظام پاداش جامعه چه می‌توانیم بکنیم؟ خوشبختانه تحت شرایطی می‌توان از اثرات توجیه اضافی اجتناب نمود. چنانچه علاقه از ابتدا زیاد باشد، پاداشها آن را تضعیف خواهند کرد(کالدر و استاو،1975). اگر کودک به مطالعه علاقه‌ای نداشته باشد، ارائه پاداش برای علاقه‌مند کردن او، روش بدی نیست، زیرا از ابتدا علاقه‌ای نداشته که تضعیف شود.

نوع پاداش هم تفاوت ایجاد می‌کند.(توضیح داخل پرانتز از من است: اینکه پاداش وابسته به تکلیف باشد یا پاداش وابسته به عملکرد. پاداش وابسته به تکلیف به این معناست که پاداش به صرف انجام تکلیف داده شود بدون توجه به کیفیت عملکرد)

پاداش وابسته به عملکرد احتمالاً از علاقه‌مندی به تکلیف کمتر می‌کاهد و حتی ممکن است آن را افزایش دهد، چرا که دریافت پاداش به این معنی است که شما تکلیف را به خوبی انجام داده‌اید(دسی و رایان.1985). بنابراین بهتر است به جای ارائه پاداش به کودکان برای انجام بازی‌های ریاضی(پاداش وابسته به تکلیف)، برای عملکرد خوبشان در ریاضی به آنها پاداش بدهیم(پاداش وابسته به عملکرد). با این حال، پاداش‌های وابسته به عملکرد باید با دقت و احتیاط مورد استفاده قرار گیرند، چرا که می‌توانند نتیجه عکس داشته باشند. با اینکه این نوع پاداش‌ها بازخورد مثبتی را ارائه می‌دهند، اما به خاطر ارزیابی کردن افراد می‌توانند آنها را تحت فشار قرار دهند، عملکرد خوب آنها را تضعیف کنند و علاقه درونی‌شان به یک فعالیت را کاهش دهند(هاراکیوز،1989). یک راهکار این است که بدون آنکه افراد را به خاطر ارزیابی شدن، عصبی و ناراحت کنیم و فشار زیادی را بر آنان وارد کنیم، بازخورد مثبت را ارائه دهیم.

 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۳
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ

کتاب "علیه مالکیت فکری"

در زندگی ما انسان ها مسائل بسیار زیادی هستند که بدون هیچ تفکر و اندیشیدنی، در ذهن ما جا خوش کرده اند. اغراق نکرده ام اگر بگویم که اکثر مسائلی که در مجموع، مدل ذهنی ما را می سازند از این جنس هستند.

شاید یکی از چیزهایی که باعث متفاوت شدنِ بعضی از انسان ها نسبت به بقیه می شود همین مورد باشد. اینکه سهم سبد مسائلی که در مدل ذهنی ما قرار دارند و از فیلترِ مطالعه و تفکر و تحلیل ما عبور کرده اند چقدر است. فکر می کنم هر چقدر سهم این موارد بیشتر باشد می توانیم ادعا کنیم که زندگیِ اندیشیده تری داشته ایم.

 

به هر حال، یکی از انبوه مسائلِ نیندیشیده برای من بحث مالکیت فکری بوده است. آنقدر آنرا بدیهی فرض کرده بودم که هیچ وقت احساس نکردم نیاز دارم کمی بیشتر در موردش مطالعه کنم.

اخیراً کتاب علیه مالکیت فکری را خواندم. تعداد زیادی از سرنخ ها و ارجاعاتش را هم پیگیری کردم(که کم هم نیستند و حدود یک سوم حجم کتاب را تشکیل می دهند).

بعد از مطالعه این کتاب، نمیتوانم بگویم که "علیه مالکیت فکری" شده ام! اما اگر فرض کنیم که قبل از مطالعه این کتاب، نظرم در مورد مالکیت فکری مثل یک دیوار استوار و مجکم و بلند بالا بود، الان دیوارم هنوز پابرجاست ولی به طور قطع در برخی از قسمت های دیوار ترک های بزرگ و عمیقی ایجاد شده است.

فکر می کنم این کتاب کتابی است که حتماً ارزش خوانده شدن دارد.

مولف کتاب، استفن کینسلا است و با ترجمه محمد جوادی توسط نشر آماره منتشر شده است.

اگر فکر می کنید که استدلال های این کتاب هم مثل همان چرندیاتی است که بعضی از نویسندگان و متفکران چپ در این زمینه مطرح می کنند سخت در اشتباهید. کینسلا جزو حقوق دانان شناخته شده در آمریکاست و به نظر میرسد که از وکلای خبره در حوزه مالکیت فکری است(در واقع زمین بازی را هم تجربه کرده است) و نقدها و استدلال هایش کاملاً دقیق و شفاف و قابل فهم هستند.

در ارائه نظرات و نقدهایش هم اصلا حاشیه نرفته و آنقدر تسلط داشته است که در یک کتاب حدوداً صد صفحه ای بتواند استدلال هایش را روشن و شفاف بیان کند.(الباقی حجم کتاب بیشتر به ارجاعات و مقدمه مترجم اختصاص دارد)

به نظرم ترجمه محمد جوادی هم ترجمه دقیق و روانی است که مطالعه و درک استدلال های کینسلا را آسان می کند.

 

از این معرفی هم که بگذریم، برای من کتاب مفیدی بود و فکر می کنم دریچه ای خواهد شد که بیشتر در این زمینه مطالعه کنم. حداقل دستاوردش برای من این بود که متوجه شدم باگ های بزرگی در قوانین مالکیت فکری هستند که به آنها بی توجه بودم.

حالا طنز ماجرا اینجاست که این کتاب را یکی از دوستان معرفی کرد که گرایش شدیدی به تفکر چپ دارد. کتاب را هم نخوانده بود و نمیدانست که کینسلا در قسمتی از کتاب حسابی از خجالت چپها و نظراتشان در این زمینه درآمده است. به هر حال برای من که سبب خیر شد.امیدوارم خودش هم روزی این کتاب را بخواند.

پی نوشت : میدانم که فکر کردن و صحبت از قوانین مالکیت فکری در کشور ما کمی شوخ طبعی هم لازم دارد! و امیدوارم دیکتاتور درون عزیزانی رو که عادت دارن صلاح و مصلحت حرف زدن دیگران رو بهشون گوشزد کنن بیدار نکرده باشم ؛)

۱ نظر ۱۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ

مینی سریال The Dropout

قسمت اول و دوم سریال را که نگاه کردم، احساس کردم که این سریال هم از قماش همان فیلم و سریال های کلیشه ای است که از موفقیت ها و شکست های استارت آپ ها و قهرمانانشان در سال های اخیر دیده ام.

چند ماه پیش بود و چند روزی افتاده بودم گوشه خانه. از سر بی حوصلگی و اینکه حال نداشتم تا بروم و کنترل تلویزیون را بردارم نشستم و گذاشتم قسمت های بعدی هم نمایش داده شود!

کم کم زیبایی ها و ظرافت های کار نویسنده و کارگردان آشکار شد. فکر می کنم این دو آشناییِ عمیقی با اتمسفر و فرهنگ استارت آپ ها داشته اند که توانسته اند با این دقت و ظرافت این فضا و حواشی اش را به تصویر بکشند.

پیشنهاد می کنم اگر وقت و حوصله دارید این سریال را ببینید. دلیل پیشنهاد دادنم نه ربطی به خوش ساخت یا بدساخت بودنش دارد و نه حتی ربطی به خط داستانی سریال. که از این نظرها هم سریال بدی نیست.

دلیل اصلی پیشنهادم، نمایش نسبتاً دقیق و واقع بینانه ی فرهنگ "سیلیکون ولی"(طبیعتاً منظورم خود دره سیلیکون در سانفرانسیسکو نیست! بلکه نمادی است که یک فرهنگ جهانی برای استارت آپها شده است) در این سریال است. چه وجوه مثبتش و چه وجوه منفی اش. و منظور من دقیقاً متمرکز بر وجوه منفی آن است. از باورها و ذهنیت ها و رفتارها و ژست های توهمی و تهاجمی گرفته تا ریزترین ریزه کاری های حال به هم زنی که در پوششی غیرواقعی و عامه پسند و فریبکارانه نمایش داده می شوند.

در واقع فکر می کنم این سریال بیشتر از آنکه چیزهایی برای یاد گرفتن عرضه کند، چیزهایی برای یاد نگرفتن دارد(از جنس یادگیری های لقمان. که ادب را از بی ادبان می آموخت). نکات بزرگ و کوچکی که یاد می گیریم که انجامشان ندهیم. البته به شرطی که از قبل اسیر آن فرهنگِ سیلیکونی نشده باشیم. چون احتمالاً اگر نگاه انتقادی و واقع بینانه نداشته باشیم ممکن است دیدن چنین سریال هایی به تقویت همان باورها و رفتارها کمک کند!

 

فکر می کنم دیدن این سریال برای فاندرها، کوفاندرها!، کارکنان، و همه کسانی که حتی از کنار یک استارت آپ هم رد می شوند خالی از فایده نباشد.

در مورد داستان فیلم و واقعی بودنش و الهام گرفتن از یک پادکست و سایر موارد توضیحی نمی دهم چون به راحتی در دسترس هستند.همچنین برای آنهایی که نمره های فیلم و سریالها تنها معیار انتخابشان است بگویم که نمره 7.5 در imdb و 90درصد نقد مثبت در روتن تومیتوز دارد!

پی نوشت: اگر تماشایش کردید خوشحال می شوم بعداً همینجا در موردش صحبت کنیم.

۰ نظر ۰۹ مهر ۰۲ ، ۲۰:۵۷
سامان عزیزی
شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

راه حل های پیچیده!

چند ماه پیش داشتم یکی از کتاب های فیلیپ زیمباردو را می خواندم که در صفحات آخر آن داستانی از پدربزرگش نقل کرده بود.

داستانش در عین سادگی نکات مهمی را در خود داشت. گفتم اینجا بنویسمش که یادم بماند(و وبلاگ هم بروز شود;) )

 

"یک روز در اتاق انتظار یک ساختمان پزشکان کوچک در سیسیل ایتالیا سه مریض درباره شایستگی و مهارت پزشکان خود با هم گفتگو می کردند.

آقای نی نی میگفت: هیچ جراحی را از نظر مهارت نظیر جراح من پیدا نمیکنید. او می تواند بدون آنکه احساس درد کنم، خارها و تیغ هایی را که هنگام چوپانی در پایم فرو رفته درآورد.

بیمار دوم گفت: این در مقایل کار دکتر باکی گالوپی که عالیترین روغن نرم کننده را اختراع کرده هیچ است. این روغن، زخم های ناشی از کشیدن طناب قایق ماهیگیری را که روی دستم پیدا شده به راحتی تسکین می دهد.

مرد سوم گفت: چاره ی ساده برای بیماری های ساده! من هر وقت دچار اضطراب می شوم که چگونه خانواده ام را سیر کنم، دکتر اودراب میز به من آموخته که خودم را هیپنوتیزم کنم و اضطرابم را با مجسم کردن این صحنه که برای همه بچه هایم کیک سیب کافی در آسمان وجود دارد، برطرف سازم.

خلاصه این سه نامطمئن از اینکه کدام یک از دکترها حاذق تر است باهم بحث می کردند. چون به نتیجه نرسیدند به نگهبانی که به صحبت هایشان گوش میداد مراجعه کردند. گفتند: پیرمرد، شما داستانهای ما را شنیدید، به نظر شما کدامیک از این دکترها از همه حاذق تر است؟

پیرمرد گفت: هر سه آنها بدون شک متخصصین فوق العاده ای هستند با مهارت و قدرت تجسم بسیار در معالجه. با توجه به اینکه من مرد ساده و بی سوادی هستم نمی توانم به شما کمک کنم تصمیم بگیرید کدام درمان و کدام دکتر از همه بهتر است. آنچه می توانم تقدیم کنم، یک جفت کفش به شما آقای نی نی، و یک جفت دستکش به شما آقای ماهیگیر و به دوست گرسنه ام یک ظرف ماکارونی برای امروز و پیشنهاد شغل کمک نگهبان برای فردای اوست."

 

می دانم که بسیاری از مسائل و مشکلات ما از جنس مشکلات این داستان نیستند. برخی مسائل آنقدر پیچیده و چند وجهی هستند که راه حل هایی از این جنس برای آنها مصداق حماقت محض است(مثل تشکیل قرارگاه مبارزه با قیمت مرغ و الخ). اما برخی از مسائل هم در زندگی شخصی و کاری داریم که مشابه همین داستانند و بعید می دانم کسی باشد که چنین راه حل هایی(از جنس راه حل پزشکان) را تجربه نکرده باشد.

این داستان پیام های اخلاقیِ دیگری هم دارد که تفسیرشان را به عهده مخاطب می گذارم!

 

۱ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۷ ب.ظ

تردید

یک متر و بیست در یک متر و نیم. این ابعادِ انبار اجاره ایه که وقتی کارمون رو شروع کردیم اجناس مون رو اونجا میگذاشتیم.

انبارِ واحد مسکونی ای بود که یکی از شریک هامون اجاره کرده بود توی غربی ترین نقطه تهران. جایی که حتی زیر پونزِ نقشه هم نبود. جایی که اتوبان همت تبدیل به جاده خاکی میشد.

اولین سفارش هامون رو که گرفتیم(از سوپرمارکت ها) مجبور بودیم همه ی بارها رو قبل از رسیدن تنها اتوبوس شرکت واحد، برسونیم ایستگاه و با اتوبوس ببریم. یه نقطه مرکزی بین سوپرمارکت هایی که ازشون سفارش گرفته بودیم انتخاب می کردیم و بارها رو اونجا پیاده میکردیم. یکی مون نگهبانی بارها رو میداد و بقیه مون هم دونه دونه سفارش ها رو میبردیم به فروشگاه ها. بدبختیش اونجایی بود که بعضی از فروشگاه ها میزدن زیر قرارشون و میگفتن ما سفارش ندادیم! مجبور بودیم بارها رو توی مسیر معکوس تا انبارِ یک و هشت دهمِ متریمون برگردونیم.

بین کسب و کارها مد شده که هرجور شده شروع کارشونو ربط بدن به زیرپله ای چیزی! کسب و کارهای دیجیتال هم که خوراک شون گاراژه! و اگه خودشونو به یه گاراژی ربط ندن انگار توی مسیر موفقیتشون یه چیزی کمه.

ما دو سال و نیم طول کشید تا به مرحله ی زیرپله برسیم. قبل از این مرحله با هر بدبختی ای بود پول یک وانت پیکان قدیمی رو جور کردیم و تمام کسب و کارمون پشت این وانت بود. بگذریم از اینکه چون بی تجربه بودیم یه وانت تصادفی بهمون انداختن که وقتی سوارش میشدی از زیر آتیش میداد بالا. یه چیزی شبیه کوره آجرپزی. وقتی فهمیدیم طرف کلاه سرمون گذاشته آدرسشو پیدا کردیم رفتیم در خونه اش. میگفت من دیگه فروختم بهتون و پولشم خرج کردم الانم هر کاری میتونین بکنین. ما هم دیدیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و با همون وانته به کارمون ادامه دادیم ;)

به هر حال بگذریم. داستان مفصل ترِش رو میگذارم به وقتش براتون تعریف میکنم.

اما طیِ هفده سالی که از اون زمان میگذره سختی و بدبختی و مشقت تا دلتون بخواد داشتیم توی مسیر کارمون. امروز با معیارهای روتینِ سنجشِ کسب و کارها، احتمالاً تا حدی موفق به حساب بیائیم. حداقل هنوز سرپائیم!

طی این سالها ده ها موقعیت شغلی مستقیم و صدها موقعیت شغلی غیرمستقیم به واسطه کارمون ایجاد کردیم.

احتمالاً خودتون بتونین چرخه ها و گردش کارها و مسائل و مشکلات مختلفی که وجود داشتن و دارن رو تصور کنین.

فشارهای مختلفی که از همه طرف وارد میشد رو فاکتور میگیرم!(از فشارهای مالی تا فشارهای اجتماعی از سمت خانواده و نزدیکان تا دوست و آشنا. از فشارهایی که به واسطه اقتصاد بیمارمون بهمون تحمیل میشد تا فشارهایی که از سمت بازیگران بازارمون بهمون وارد میشد از نوع ناجوانمردانه اش)

خلاصه اگه بخوام همه چیز رو لیست کنم مثنوی هفتاد من میشه(فکر میکنم همه ی کسانی که تجربه ساختن یک کسب و کار رو از صفر دارن بتونن این حرفم رو تائید کنن).

خب فعلاً اینها رو گوشه ذهنتون نگه دارین.

*

یکی از آشناهام که سالهاست میشناسمش و دورادور و گاهی هم از نزدیک در جریان کارهاش بودم چند ماه پیش برای کاری باهام تماس گرفت و همدیگه رو دیدیم.

حالا کارشون چیه؟ خیلی خودمونی و سرراست بخوام بگم: دلالی.

قبلترها به شغل شریفِ "کار چاق کنی" مشغول بود ولی چند سالی هست که کارش رو به دلالی ارتقا داده.(هم "کار چاق کنی" و هم "دلالی" رو به معنای عرفی اش در نظر دارم و بار معنایی منفی هم داره. و گرنه با تعریف دقیق این دوتا واژه که توی علم اقتصاد مطرح میشه مشکلی ندارم و به نظرم در هر اقتصادی هم وجود دارن و نقش های سازنده ای هم ایفا میکنن و الی آخر)

کارهایی که تا الان انجام داده، طوری نبودن که با قوانین جاری کشور بشه اتهامی بهش زد(حداقل اونهایی که من خبر دارم ازشون. البته قوانین زیادی تو راهن که جمعیت بیشتری رو پوشش خواهند داد!). این توضیح رو دادم که کارش رو از دلالی هایی که از نظرم "دزدی" و "کلاهبرداری" هستن تفکیک کنم. در واقع فکر می کنم اگر از مردم بپرسن که آیا میخوان جای ایشون باشن؟ شاید خیلی ها جوابشون مثبت باشه (عده ای هم هستن که شاید در ظاهر نه بگن ولی احتمالاً اگر در خلوت ازشون بپرسن نه نمیگن!)

چندباری که همدیگه رو دیدیم متوجه شدم که سه تا جوجه دلال هم تربیت کرده که کارهای چیپ تر و کارهایی که شاید خیلی تمیز نباشن رو براش انجام بدن.

از وقتی که یادم میاد نه دفتر و دستکی داشته نه دردسر و مشقت هایی که دائمی باشن و بخوان آرامش ذهنی اش رو به هم بزنن.

نه از چرخه ها و گردش کارهای سخت و پیچیده خبری بوده نه از سایر رنج ها و بدبختی هایی که توی کسب و کارها هست.

چندتا مهارت توی کارش ضروریه ولی مهارت های خاص و ویژه ای نیستن و فکر می کنم خیلی ها میتونن این مهارتها رو کسب کنن.

خلاصه کنم. این موارد رو گفتم که یه سرنخ هایی بهتون بدم که یک تصویر از کسب و کار ایشون توی ذهنتون بسازین.

 

یکی دوماه پیش بود که در جریان دو معامله ی آخرش قرار گرفتم و جزئیاتش رو برام توضیح داد.

بدون دردسر های رایج کسب و کارهایی از جنس کار ما، سود خالص این دوتا معامله اش از کل سود خالصِ هفده سال کسب و کار ما بیشتر بود!

لطفاً ساده نگذرین از کنار جمله ی قبلی.

هفده سال کاره.

نه فقط کار من، نتیجه کار و تلاشِ خیل آدمهایی که بالاتر گفتم.

 

واقعیتش رو بخواین تا دو سه روز حالم خراب بود. یعنی کارد میزدین خونم در نمیومد.

این اولین بارم نبود که با چنین چیزهایی مواجهه میشدم. بارها پیش اومده که با چنین مقایسه هایی روبرو بشم.

نمیدونم دلیلش سختی ها و بلاهای چند سال اخیر بود یا بخاطر شرایطی که یکی دو سال گذشته خودم درگیرش بودم یا دلایل دیگه، که انقدر برام سنگین بود این مقایسه.

به هرحال جای زخمِ این اتفاق گوشه ی ذهنم مونده!

 

بعد از اون چند روز اول که احساساتم کمی از غلیان افتادن، موتور توجیه مغزم تازه روشن شد! و شروع کرد به توجیه کردن. که آقا این مقایسه کلاً غلطه و ارزش کار ما خیلی بالاتره و بابا اینا خیلی درب و داغونن و آخه اینم شد ارزش آفرینی و قس علی هذا.

خلاصه این موتور هم چند روزی روشن بود ولی نتونست چندان که باید و شاید کمکی بهم بکنه.

راستش بعد از این افت و خیز های ذهنی، فقط یه سوال بود که کمکم کرد. همون سوالی که طی این سالها بارها کمک کرده که راهم رو گم نکنم.

اینکه سودی رو که بدست میارم از نقطه صفر تا صدش رو بررسی کنم و از خودم بپرسم آیا حاضرم یک ریال از این پول رو وارد زندگیم کنم یا نه؟

وقتی جواب این سوال رو میدم ارزش هایی که برام اولویت دارن بهتر به چشمم میان. اونجاست که دیگه ملاکم فقط قانونی بودن سودی که بدست میارم نیست. فقط مولد بودن یا ارزش آفرین بودن نیست.

این سوال خیلی ساده و کلی به نظر میاد ولی من سوالات جزئی تر رو هم امتحان کردم و فکر می کنم در این زمینه ی خاص، وقتی سوال جزئی تر و دایره شمولش کوچکتر میشه راه برای دور زدن و توجیه کردن هموارتر میشه. ساده تر بگم، اگه با خودمون صادق باشیم به نظرم همین سوال کفایت میکنه.

بالاتر گفتم که وقتی این سوال رو از خودم میپرسم اولویتبندی ارزش ها بهتر به چشمم میاد. وقتی صحبت از سلسله مراتب ارزش ها میشه انگار کار کمی سخت و ثقیل میشه ولی در این زمینه راحت تر اینه که بگیم ممنوعیت ها و خط قرمزها راحت تر به چشم میان. مثل اینکه : من پول غیرقانونی توی زندگیم نمیارم. پولی که ناشی از خلق ارزش نباشه نمیارم. پولی که حقی رو از دیگری ضایع کرده باشه نمیارم. پولی که با اجبار یا نارضایتیِ کسی به دست اومده باشه نمیارم. پولی که غیر اخلاقی به دست اومده باشه نمیارم(با اصول اخلاقی در تضاد باشه). پولی که گردشش شبهه داشته باشه نمیارم(حتی گردشیش که مستقیماً به من ربط نداره و توی مراحل قبلی اتفاق افتاده).پولی که به طریقی به اقتصاد کشور لطمه بزنه نمیارم. ادامه شو خودتون برین.

فکر می کنم تاحدی منظورم رو رسوندم که چرا اون سوال ساده و کلی بیشتر به کارمون میاد. شاید عصاره ای از همه ی چیزهایی که برام ارزش به حساب میان بهم کمک کنن که تصمیم بگیرم. یا شاید اونجایی که توی خلوت خودم  حساب میکنم که با این سود راحت هستم یا نه.

 

به هر حال تا اینجای کارم همین سوال کمکم کرده. شاید اشتباهات مختلفی مرتکب شده باشم یا وقتهایی بوده که وسوسه شدم و دنبال کلاه شرعی برای توجیه گشتم ولی مطمئنم که این سوال نگذاشته که اون بند پاره بشه. به قول نادر ابراهیمی در کتاب ابوالمشاغل:

"ابن مشغله میگفت: باید ایستاد؛ بدون تزلزل، بدون شک، و بدون اضطراب ...

ابوالمشاغل میگوید: باید ایستاد؛ حتی اگر زانوها قدری بلرزد، شک قدری نفوذ کرده باشد، و اضطراب نیز، ناگزیر، قدری ..."

 

پی نوشت: این مطلب رو برای دوست عزیزی که چند وقت پیش سوالی در این زمینه پرسیده بود نوشتم. امیدوارم تا حدی به سوالش جواب داده باشم یا حداقل سرنخی داده باشم که خودش به جواب برسه.

پی نوشت بعدی: امیدوارم این سوال به شما هم کمک کنه ولی اگر سوال بهتری داشتید دونستنش رو از ما دریغ نکنین. شاید در آینده لازممون شد ;)

نکته ی بدیهی: طبیعتاً وقتی داشتم این مطلب رو می نوشتم، حالات حدی رو نادیده گرفتم. مثل کسی که در شرایط اضطرار گیر کرده و دغدغه اش وعده ی غذایی بعدی خانواده اشه.

 

۱ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۷
سامان عزیزی

سال گذشته که کتاب جدید کانمن و همکارانش را می خواندم برخی قسمتها را برای خودم ترجمه می کردم و از بعضی مطالب آن یادداشت برداشتم.

در بخش پایانی کتاب "نویز" چک لیستی ارائه شده که به نظر میرسد برای کاهش برخی خطاهای شایع و شاید کم کردن دامنه ی نویز در فرایند های تصمیم گیری موثر باشد.

ترجمه من ترجمه ی دقیقی نیست و صرفاً برای خودم انجام شده اما احساس کردم منتشر کردن آن در اینجا برای دوستانی که کتاب ها و منابع حوزه تصمیم گیری و مباحث میانبرها و خطاها را مطالعه کرده اند بتواند مفید باشد.

فکر می کنم این چک لیست بیشتر برای کسانی مفید است که یک آشنایی حداقلی، با این مباحث داشته اند، چون به نظرم مطالعه یک چک لیست تاثیری روی کیفیت تصمیمات ما نمی گذارد.

با توجه به نحوه نگارش این چک لیست توسط کانمن و همکارانش، به نظر میرسد که فرضشان بر این بوده که تصمیمات توسط یک گروه تصمیم گیری اتخاذ می شوند و این چک لیست برای کسی است که ناظرِ این فرایند است اما بیشتر صحبت هایشان قابل تعمیم به فضای تصمیم گیری فردی هم هست.

 

این چک لیست از چهار سرتیتر تشکیل شده که هر کدام چند تیتر فرعی دارند:

 

1-رویکرد ما به قضاوتها

1-1-جایگزینی

آیا شواهد و تمرکز گروه تصمیم گیری اینطور نشان نمی دهد که به جای پاسخ به سوال دشوارتر، به سراغ پاسخ به سوال ساده تر رفته اند و آنرا جایگزین کرده اند؟

آیا گروه یک عامل مهم را نادیده نگرفته است؟ (یا اینکه آیا به عامل نامربوطی، وزن بیش از حد نداده است؟)

2-1-نگاه به درون

آیا گروه در گفتگوها و مشورت های خودش نگاه به بیرون دارد و به جای ارزیابی کامل(درونی و بیرونی) سعی در اعمالِ ارزیابیِ مقایسه ای و رقابتی دارد؟ 

3-1-تنوع دیدگاه ها

آیا دلیلی وجود دارد که گمان کنیم که اعضای گروه دارای خطاها و تعصبات مشترکی هستند که می تواند باعث همبستگیِ خطاهای آنها شود؟ در مقابل، آیا می توانید به دیدگاه یا تخصص مرتبطی فکر کنید که در گروه وجود نداشته باشد؟(و باید باشد)

 

2-پیش داوریها و خاتمه دادن های زودتر از موعد

1-2-پیش داوریهای اولیه

آیا هیچ یک از تصمیم گیرندگان، نفع بیشتری از یک خروجی و نتیجه گیری خاص نسبت به خروجی و نتیجه گیری دیگری نمی برد؟

آیا کسی از قبل الزام و تعهدی برای به نتیجه رسیدن ندارد؟ آیا دلیلی برای مشکوک شدن به تعصب ورزیِ فرد خاصی وجود دارد؟

آیا مخالفان نظراتشان را بیان کردند؟

آیا ریسک تشدید تعهدات در صورت از دست دادنِ زمان و دوره ی اقدامات عملیاتی وجود دارد؟(به عبارتی، اگر زمان مناسب اقدامات اجرایی رو از دست بدیم، آیا تعهداتمان مضاعف می شود؟)

2-2-خاتمه دادن های زودتر از موعد (بخصوص در انسجام بیش از حد گروه)

آیا سوگیریِ تصادفی ای در انتخاب ملاحظاتی که در ابتدا مطرح شدند وجود داشته است؟

آیا گزینه های جایگزین(آلترناتیوها) به طور کامل در نظر گرفته شده اند؟ و آیا برای یافتنِ حمایت فعالانه از این گزینه ها تحقیق شده است؟

آیا داده ها یا نظرات ناراحت کننده، سرکوب یا نادیده گرفته نشده اند؟

 

3-پردازش اطلاعات

1-3-در دسترس بودن یا برجسته بودن اطلاعات

آیا مشارکت کنندگان در مورد یک رویداد خاص، به دلیل اینکه تازه اتفاق افتاده یا دراماتیک بوده یا داشتن ارتباط شخصی با آن رویداد، اغراق نمی کنند حتی اگر در ظاهر قابل تشخیص نباشد؟

2-3-بی توجهی به کیفیت اطلاعات

آیا قضاوتها بیش از حد بر روایت ها، داستان ها و آنالوژی ها تکیه نداشته است؟ آیا داده ها این داستانها و آنولوژی ها را تائید می کنند؟

3-3-اثر لنگر

آیا اعدادی که از صحت یا مرتبط بودن آنها مطمئن نیستیم در قضاوت نهایی نقش مهمی ایفا نکرده اند؟

4-3-پیش بینی بازگشت ناپذیر

آیا مشارکت کنندگان، برونیابی یا تخمین یا پیش بینی های بازگشت ناپذیر انجام نداده اند؟

 

4-تصمیم

1-4-خطا(مغالطه) برنامه ریزی

وقتی از پیش بینی ها استفاده می شد، آیا مشارکت کنندگان  درباره منابع و اعتبار این پیش بینی ها سوال کردند؟ آیا از دید یک ناظر بیرونی، این بیش بینی ها به چالش کشیده شدند؟

آیا برای اعدادی که از درستی شان مطمئن نیستیم از بازه های اطمینان بخش(confidence intervals) استفاده شد؟ آیا این بازه به اندازه کافی وسیع در نظر گرفته شد؟

2-4-ترس از دست دادن

آیا ریسک پذیری تصمیم گیرندگان با ریسک پذیری سازمان همسو است؟ آیا تیم تصمیم گیری بیش از حد محتاط است؟

3-4-خطای تمرکز بر زمان حال(دید کوتاه مدت)

آیا محاسبات (از جمله نرخ تنزیل مورد استفاده) منعکس کننده تعادلِ اولویت های کوتاه مدت و بلند مدت سازمان است؟

 

۱ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۳۹ ب.ظ

تو قیاس از خویش می گیری و لیک ...

چند ماه پیش توی یه جمعی نشسته بودم که چند نفرشون از دوستانی بودند که سالهاست می شناسم. مثل همه ی صحبت های جمعیِ اغلبِ جمع هایِ چند سال اخیر که بحث هزینه های زندگی پایِ ثابت بحث هاست، بحث به هزینه های زندگی کشیده شد.

یکی از دوستان داشت می گفت که من سعی کردم سبک زندگیم رو طوری تنظیم کنم که بتونم با پنج میلیون تومن هم ماه رو بگذرونم و مشکل حادی برام پیش نیاد.

بحثها پیش رفت و کمی بعد، این دوستم کاری براش پیش اومد و رفت.

یکی دیگه از دوستان تا دید این دوستمون رفت گفت: "بدبختِ خسیس رو نگاه کنین که با این همه درآمدی که داره دلش نمیاد بیشتر از پنج میلیون در ماه خرج کنه. این بیچاره ها بلد نیستن خوب زندگی کنن و خرج کنن. خدا پول رو به کی داده! "

راستش من اون دوستمون رو که رفت چندین ساله میشناسم. کسب و کار خوب و درآمد  بالایی داره و خبر دارم که سالهاست سهم زیادی از درآمدش رو(تا جایی که من میدونم بیشترش رو) صرف رسیدگی به کودکان بدسرپرست یا بی سرپرست، بیماران و کودکان کار میکنه. به عبارتی میخوام بگم که پولی که این در یک ماه صرف کمک به دیگران میکنه از پولی که اون یکی دوستمون در تمام طول عمرش و با گرفتنِ ژستِ منجی عالم بشریت، صرف کمک کرده بیشتره(البته صورت مسئله مون کمک کردن نیست اینجا.صرفاً منظورم مقایسه میزان پولیه که توسط این دو نفر توزیع میشه، حالا هرجا که باشه). منظورش از اون حرفش هم این بود که من تلاش کردم سبک زندگیم طوری باشه که برای اون حالت هم آماده باشم نه اینکه فقط پنج میلیون هزینه می کنم برای گذران زندگیم.

می خواستم چیزی بگم که از حرفهایی که زد خجالت بکشه اما خیلی وقته دارم تمرین می کنم که حرف هایی که میدونم هیچ تاثیری نداره رو نزنم. حساب کردم دیدم این آدم ارزش خراب شدن تمرینم رو نداره بنابراین فقط به گفتن این بسنده کردم که : برادر! ما خیلی وقتها رفتار دیگران رو با مدل ذهنی خودمون تفسیر می کنیم و این یعنی اینکه بیشتر داریم در مورد خودمون اطلاعات میدیم نه نگرش و مدل ذهنی دیگران. البته مطمئنم که اون اصلاً متوجه نشد چی گفتم اما به هر حال دل خودم کمی خنک شد بدون اینکه تمرینم رو خراب کرده باشم ;)

*

فکر می کنم چند هفته پیش بود که ایلان ماسک گفته بود که من از خودم خونه ای ندارم و به معنای واقعی کلمه دارم تو خونه ی دوستام زندگی می کنم.

چند روز بعد از این قضیه یکی از دوستانم که چند وقتیه یک شرکت استارت آپی راه انداخته داشت اینو برام نقل میکرد و میگفت منم میخوام خونه مو بفروشم و صرف برنامه های شرکتم کنم.

کاری به درستی و غلطیِ تصمیمش ندارم چون خودش بهتر از جزئیاتش خبر داره اما حسی که ازش گرفتم این بود که در جهان خودش (یعنی در بستر و دایره ارتباطاش)فقط دوست داره شبیه ایلان! به نظر بیاد. درست مثل خیل عظیمی از استارتاپ های کشورمون که فقط رفتارهای سیلیکون ولی رو کپی کردن و مدل ذهنی رو یاد نگرفتن و به محض کوچکترین تغییری در فضای کسب و کارشون، همه چیزشون به هم میریزه.

*

چند وقت پیش اتفاق جالبی برای من و یکی از دوستان که اون هم به فایل گفتگوی معلم مون(محمد رضا شعبانعلی) گوش داده بود افتاد.

محمد رضا در جایی از بحثش داشت در مورد قوانین مرتبه دو زندگیش صحبت می کرد و به عنوان یه مثال ساده(از ده ها مثال دیگه) به این اشاره کرد که من مطلقاً به هیچ تماس یا پیغام ناشناسی جواب نمیدم و توضیحاتی هم در این مورد داد.

این دوست ما به نوعی فریلنسر حساب میشه. کارهای فنی کامپیوتری برای افراد و شرکت های مختلف انجام میده. در واقع کلی کارت ویزیت فیزیکی و دیجیتال پخش کرده که یه روزی یکی کارش بهش بیفته و باهاش تماس بگیره.

در گذشته منم هر وقت کسی کاری داشت که این دوستم میتونست کارش رو راه بندازه رو بهش معرفی میکردم(در واقع شماره یا کارت ویزیتش رو میدادم که باهاش تماس بگیرن).

خلاصه اینکه طبق روال سابق شماره شو به یه نفر دادم که باهاش تماس بگیره. اتفاقاً پروژه خیلی مناسبی هم برای این دوستم داشت.

بعد از چند روز اون فرد باهام تماس گرفت و گفت چند روزه هرچی تماس میگیرم با اون دوستت جواب نمیده، میشه خودتم یه پیگیری بکنی؟

بهش زنگ زدم و بلافاصله گوشی رو برداشت. گفتم مشکلی برات پیش اومده که تماس هاتو جواب نمیدی؟ گفت نه چطور مگه. ماجرا رو براش گفتم. ایشونم در کمال ناباوری گفت که از وقتی توضیحات محمدرضا رو گوش دادم و بهشون فکر کردم(دقت کنین گفت فکر کردم!) دیگه تماس های ناشناس رو جواب نمیدم. چون هر کاری هم بخواد بهم معرفی بشه معرفش باید باهام هماهنگ کنه طبیعتاً. گفتم تا حالا چند هزار کارت ویزیت چاپ کردی؟ توی چندتا سایت آگهی کردی شمارتو؟ گفت خودت که میدونی خیلی زیاد.

گفتم ای عزیزِ دل برادر! با توجه به سبک تو برای گرفتن پروژه هات و روشی که از اون طریق کار جذب میکنی، تو نه تنها باید تماس های ناشناس رو جواب بدی بلکه باید صدای زنگ موبایلت رو تا ته زیاد کنی و بذاری ویبره هم بزنه و با یه بند محکمی موبایلت رو از گردنت آویزون کنی که کوچکترین تماس یا پیام ناشناسی از دستت نره.

اگه صرفاً کسب و کاری هم به این مسئله نگاه کنی، جواب دادن به همه ی تماس های ناشناس برای تو به همون اندازه درست و مفیده که جواب ندادن به تماس های ناشناس برای محمدرضا. منطق هر دو کار هم یکیه تقریباً!

چطور کپی رفتار رو انقدر سریع گرفتی ولی اونجا که میگه مدل های ذهنی رو یاد بگیرم رو نگرفتی.

پس از آن از نقشِ نصیحت کننده طلبکار به در آمده و باقی گفتگو را همچون آدمیزاد ادامه دادم ;)

*

به نظرم هر کدوم از ما میتونیم با یک دقت ساده به زندگی روزمره و تصمیم گیری ها و رفتارهای خودمون و دیگران، ده ها مثال از این جنس پیدا کنیم. بنابراین از ردیف کردن مثال های دیگه صرف نظر می کنم.

مثال اول، نمونه ای از تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون بود و دو مثال دیگه نمونه هایی از کپی کردنِ صرفِ رفتار دیگران بدون فهم مدل ذهنیِ پشت اون رفتار بود.

 

خب منظورت چیه؟یعنی میگی اصلاً نباید از رفتار هایی که میبینیم یاد بگیریم و یکراست بریم مدل ذهنی رو پیدا کنیم؟

تا جایی من میفهمم اصلاً منظور این نیست.

در واقع یکی از راه هایی که انسان ها میتونن یاد بگیرن از طریق توجه به رفتار هاست(اگر عینک علم شناختی(کاگنتیو) در مورد یادگیری (از طریق مشاهده) رو به چشم زده باشیم که برخی پرچمداران این رشته معتقدند که تنها راهه).

ما ناگزیریم که جهان رو از دریچه ی نگاه محدود خودمون ببینیم(شما راه دیگه ای سراغ دارین؟) و

از طرفی حدس زدنِ مدل ذهنی و یاد گرفتن مدل ذهنی دیگران در خلا نمیتونه اتفاق بیفته و باید خروجی های این مدل تحلیل بشن(که همون رفتارها هستن) تا به مرکز پردازش برسیم(که همون مدل ذهنی باشه).

اما به نظر میرسه ما انسانها طوری طراحی شدیم که در این زمینه به شدت مستعدِ خطا کردن و بیراهه رفتنیم. برای راحتی کار صورت مسئله رو انقدر تنزل میدیم و ساده سازیش میکنیم که اصلاً وادار به فکر کردن نشیم و یه نتیجه گیری سطحی می کنیم و به ادامه زندگی مشغول میشیم.

مثلاً بالاتر گفتم که خروجی ها باید تحلیل بشن. طبیعتاً تحلیل خروجی ها با تحلیل یک خروجی زمین تا آسمون فرق میکنه ولی ما برای راحتی کار "یک خروجی" رو عزیزتر میشماریم و همچنان در جهل مرکب به حیات نباتی مون ادامه میدیم.(البته امیدوارم اینطور حرف زدن به کسی برنخوره چون خودم انقدر از این خطاها داشتم و دارم که مخاطب اول و آخر حرفم خودمم)

درست مثل این بی سوادهایی که عاشق تفسیر زبان بدن هستن! یک حرکت رو میگیرن و داستانشونو میسازن.

 

به هر حال از این همه داستان سرایی میخواستم به دو جمله برسم که:

- با تقلید صرف از رفتار یک فرد دیگر به هیچ عنوان شبیه او نخواهیم شد و حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه او به نظر برسیم.

- با تقلید صرف از رفتار یک کسب و کار دیگر به هیچ عنوان شبیه آن کسب و کار نخواهیم شد حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه اون کسب و کار به نظر برسیم.

 

با این جمله میشه بازی کرد و جمله های دیگه ای هم تولید کرد! مثل :

- با تقلید صرف از رفتار های یک مدیر دیگر به هیچ عنوان به مدیری شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک سخنران خوب به هیچ عنوان به سخنرانی شبیه او تبدیل تخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک روانشناس موفق به هیچ عنوان به روانشناسی سبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک نویسنده موفق به هیچ عنوان به نویسنده ای شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک پزشک خوب به هیچ عنوان به پزشکی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک حکمران خوب به هیچ عنوان به حکمرانی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- و الی آخر

با این راه و روش، بیشتر یک مدیرنما، سخنران نما(یا همون شو من)، روانشناس نما، نویسنده نما و پزشک نما خواهیم بود.

 

اما موضوع دیگه ای که فکر می کنم خیلی مهمه اینه که سعی کنیم از مثال های مشابه نمونه اول این مطلب تا جای ممکن پرهیز کنیم. یعنی تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون. قطعاً نمیشه کلاً کنارش گذاشت(نه ممکنه و نه مفید) چون فرایند اتوماتیکِ ذهن ماست که خروجی چندصدهزار سال تکامله. اما به نظرم هر جا دیدیم که داریم با یک یا تعداد معدودی رفتار، نتیجه گیری میکنیم و مدل ذهنی و نگرش اون شخص رو سهل الوصول فرض میگیریم باید مراقب باشیم. به نظرم این حداقل کاریه که ازمون برمیاد.

شاید این مشکل و خطا(تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون) مادر خطای دوم هم باشه(تقلید صرف رفتار بدون فهم مدل ذهنی).

 

پی نوشت: و در اینجا شما رو به خوندن دو بیت از دو داستان مجزا در مثنوی مولانا دعوت میکنم(با جستجوی این دو بیت به اون دو داستان هم میرسین.از ارجاع به سایر داستان های تابلوتر خودداری کردم مثل "خر برفت و خر برفت آغاز کرد";) ).

 

تو قیاس از خویش می گیری و لیک // دورِ دور افتاده ای بنگر تو نیک

 

از چه ای کل با کلان آمیختی // مر تو هم از شیشه روغن ریختی

 

پی نوشت بعدی: انگار دوباره رفتم رو مود نصیحت الملوک :) امیدوارم زودتر از این مود خارج شم.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۳۹
سامان عزیزی