زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیک گرگین» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ

دیوارهای زندان

هراری در کتاب انسان خردمند ،پدیده ها را در یک تقسیم بندی سه گانه قرار می دهد.

نوع اول  "پدیده ی عینی" ، که مستقل از درک و آگاهی انسان ها و باورهایشان، وجود دارد. او "رادیواکتیویته" را مثال می زند که یک اسطوره نیست بلکه یک پدیده عینی است. مدتها قبل از اینکه ما به وجودش پی ببریم و کشفش کنیم وجود داشته است.

کسی نمی تواند ادعا کند که "من به رادیواکتیویته باور ندارم". در واقع این حرف یک حرف بی معنی و فاقد اعتبار است.

یا هر نمونه ی عینی دیگری.(مثل اینکه کسی بگوید من به سنگ یا رودخانه یا سیب باور ندارم)

 

نوع دوم "پدیده ی ذهنی" است. چیزی که وجودش وابسته به آگاهی و باورهای هر فرد است. این پدیده ،وقتی می تواند تغییر کند یا از بین برود که باورهای فرد دگرگون شود.

مثلاً فرض کنید که من معتقد باشم که فرد بسیار دانایی هستم و جزو استثنائات عالم به شمار می روم(به عبارتی توهم دانایی زده باشم!). این باور من، ممکن است بعد از مدتها و با سنجش تصمیم ها و رفتار و عملکردم،متزلزل شود و تغییر کند یا سرم در جایی به سنگ بخورد و متوجه شوم که باورم نادرست بوده است. به عبارتی ممکن است سرِ عقل بیایم و از این توهم دست بردارم. در این صورت، می توانم بگویم که  این "پدیده ذهنی" ،دیگر وجود ندارد.

هر باور ذهنی دیگری هم، می تواند مصداقی برای "پدیده ذهنی" باشد به شرطی که فقط در ذهن و باور و اعتقاد شما باشد.

 

نوع سوم "پدیده ی بین الاذهانی" است، که در شبکه ی ارتباطی ای وجود دارد که آگاهیِ ذهنیِ بسیاری از افراد را به هم پیوند می دهد.

در این حالت، اگر کسی عقاید خود را تغییر دهد یا حتی بمیرد، اهمیت چندانی ندارد و پدیده بین الاذهانی به زندگی خود ادامه می دهد، مگر اینکه اکثر افراد حاضر در این شبکه بمیرند یا باورشان را تغییر دهند.

به نظر میرسد پدیده های نوع سوم، حاصل به هم پیوستن انسان ها در حدود هفتاد هزار سال پیش هستند.زمانی که انسان ها شبکه های ارتباطی شان را با کمک تخیلات و خیالپردازی هایشان گسترش دادند.

این پدیده ها می توانند تاثیرات عظیمی بر جهان بگذارند. بسیاری از قدرتمند ترین نیروهای پیش برنده ی تاریخ، بین الاذهانی هستند، مثل قانون،پول، خدایان، ملت ها و فرهنگ ها و ادیان.

 

هراری در ادامه، مثال های جالبی از پدیده های بین الاذهانی مطرح می کند:

" به عنوان مثال، پژو دوست خیالیِ مدیر عامل شرکت پژو نیست(منظورش این است که پژو  به عنوان یک پدیده ذهنی(شرکت سهامی یا مسئولیت محدود یا انواع دیگر شرکتها)، فقط در ذهن و باور یک نفر(مدیرعامل) نیست). این شرکت در تخیل مشترک میلیون ها نفر وجود دارد. مدیر عامل به وجود این شرکت باور دارد، هیئت مدیره نیز به آن باور دارند، همانطور که وکلای شرکت، منشی ها، تحویلداران بانک، کارگزاران بورس،نمایندگان فروش، از فرانسه تا استرالیا، همه به وجود آن باور دارند. اگر مدیرعامل به تنهایی ناگهان اعتقاد خود را به وجود شرکت از دست بدهد، او را به سرعت به نزدیکترین آسایشگاه روانی می برند و شخص دیگری را به جای او می نشانند.

به همین شکل، دلار و حقوق بشر و ایالات متحده ی آمریکا در تخیل مشترک میلیاردها نفر وجود دارند و فرد واحدی نمی تواند وجود آنها را تهدید کند"

 

اما راه تغییر این نظم های خیالیِ بین الاذهانی چیست؟

راه آن این است که همزمان، آگاهیِ میلیارد ها نفر را تغییر دهیم که طبعاً کار ساده ای نخواهد بود. این تغییرات باید همان مسیری را طی کنند که پدیده ی بین الاذهانی قبلی طی کرده است. این نظم های خیالی در طول تاریخ، معمولاً توسط سازمان های پیچیده ای مثل حزب سیاسی، جنبش ایئولوژیک یا فرقه ی دینی شکل گرفته اند. در واقع شکل دادن به این پدیده ها، از باور افراد زیادی به اسطوره هایی مشترک آغاز شده است.

به نظر میرسد که امروز هم، راه همان است ولی ابزار های امروز امکانی را فراهم کرده اند که این پدیده ها با سرعتی شکل بگیرند و رشد کنند که در تاریخ بی سابقه است.

ذات پدیده های بین الاذهانی، از شبکه های ارتباطی میان انسان ها نشأت می گیرد و امروز ،گسترش و توسعه ی شبکه های ارتباطی میان انسان ها، بیشتر از هر زمان دیگری است.

اینکه این امکان،چه بر سر روند شکل گیری و اوج و سقوطِ پدیده های بین الاذهانی می آورد، می تواند بحث پیچیده و البته بسیار جالبی باشد که فکر می کنم فهمش نیازمند درک سیستم های پیچیده باشد (که من سوادی در این زمینه ندارم و البته در تلاش هستم که تا جایی می توانم درکی از آنها پیدا کنم).

 

برگردیم به بحث هراری.

او معتقد است برای برچیدن هر نظم خیالی ای، ناگزیریم چیزی را تصور کنیم که قدرتمند تر باشد(یعنی یک نظم خیالی که قدرتش از نظم خیالی مورد نظر، بیشتر است). مثلاً برای برچیدن پژو (به عنوان یک شخص حقوقی-که خود یک نظم خیالی است) نیازمند چیزی مثل نظام حقوقی فرانسه هستیم.

برای برچیدن نظام حقوقی فرانسه، نیازمند چیزی قدرتمند تر هستیم مثل دولت فرانسه و همینطور تا آخر.

نکته کلیدی در این بحث این است که ما راهی برای خلاصی از نظم خیالی نداریم. وقتی دیوار های زندانمان را فرو می ریزیم و به سمت آزادی می دویم، در حقیقت داریم روانه ی محوطه ی وسیع ترِ زندانی بزرگتر می شویم.

 

یاد تعریفِ کازانتزاکیس از آزادی افتادم در کتاب گزارش به خاک یونان:

در ایستگاه،ایتکا منتظرم ایستاده بود.مرا که دید،خندید: " به دام افتاده ای،ولی نترس.دام بزرگی است. هر چه داخل آن راه بروی،میله هایش را پیدا نمی کنی.معنای آزاد بودن همین است. خوش آمدی!"

 

پی نوشت: مطالب دیگری که تحت تاثیر کتاب انسان خردمند نوشته ام: (+) ،(+) ،(+) ،(+)

 

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۶
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ق.ظ

بی جنبه ی درون ما

هراری، در کتاب  "انسان خردمند"(با ترجمه خوب نیک گرگین)، آنجا که به بحث ابزارهای سنگیِ اولیه ی ساخت بشر می رسد، بحث جالبی را مطرح می کند. او در مورد یکی از کاربردهای این ابزار های سنگی می گوید:

"یکی از مرسوم ترین کاربردهای ابزار های سنگیِ اولیه، شکستن استخوان برای دستیابی به مغز استخوان بود."

اگر فکر می کنید که بشر صرفاً بخاطر پی بردن به خواص و ارزش غذایی مغز استخوان، دنبالش راه افتاده بود، سخت در اشتباهید!.با عینک امروز نمی شود به تحلیل زندگی آن روزهای نیاکانمان بپردازیم. بهتر است ادامه داستان را از زبان هراری بشنویم:

" برخی محققان بر این باورند که این نخستین جا پای محکم ما بود. همانطور که دارکوب ها متخصصِ شکار حشرات از میان تنه ی درختان هستند، انسان های اولیه هم در بیرون کشیدن مغز استخوان مهارت پیدا کردند. اما چرا مغز استخوان؟

خب، تصور کنید که شاهدید که یک گله شیر، زرافه ای را تکه پاره می کنند و می بلعند. با شکیبایی منتظر می مانید تا کارشان تمام شود. اما هنوز نوبت شما نرسیده است. چون بعد از شیرها، کفتارها و شغال ها می آیند و شما هم جرئت ندارید موقع مرده خوری مزاحم آنها شوید. وقتی که دیگران کارشان تمام شد، تازه شما و دار و دسته تان، در حالی که با احتیاط کامل به چپ و راست نگاه می کنید، به خود اجازه می دهید به سراغ آنچه باقی مانده است بروید.

این کلید فهم تاریخ و روانشناسی ماست. تا همین اواخر، جنس انسان همواره جایگاهی در میانه ی(در ترجمه کتاب قید شده: "جایگاهی مرکزی".ولی به نظرم رسید که "میانه"واژه مناسبتری باشد) زنجیره غذایی را به خود اختصاص می داد. در طول میلیون ها سال، انسان مخلوقات کوچکتر را شکار می کرد و آنچه می توانست برای خود گرد می آورد و در تمام این مدت، طعمه شکارگران بزرگتر می شد. فقط همین 400هزار سال پیش بود که چند گونه ی انسانی به طور منظم شروع به شکار طعمه های بزرگ کردند، و فقط همین صد هزار سال پیش بود که -با ظهور انسان خردمند- بشر ،خود را به راس زنجیره غذایی رساند.

این جهش چشمگیر از میانه به راس، عواقب سنگینی داشت. دیگر جانداران راس هرم، مثل شیر و کوسه، این مسیر را به تدریج ظرف میلیون ها سال طی کردند. این به اکوسیستم اجازه می داد تا با برقراری موازنه، مانع از آن شود که شیرها و کوسه ها اختلال های جدی ایجاد کنند. شیرها که درنده تر شدند، غزال ها نیز سریع تر می دویدند، کفتارها بهتر همکاری می کردند و کرگدن ها تندخو تر می شدند. اما انسان، برعکس، با چنان سرعتی به راس هرم صعود کرد که اکوسیستم فرصت نیافت خود را تطبیق دهد.

علاوه بر این، انسان هم نتوانست خود را سازگار کند. برترین حیوانات شکارگرِ زمین، موجودات با عظمتی هستند. میلیون ها سال برتری موجب شده است سرشار از اعتماد به نفس باشند. در مقابل، انسان خردمند ، بیشتر به دیکتاتوری های پیزُری شبیه است. ما که در گذشته ای نه چندان دور، یکی از آوارگان علفزارهای استوایی بودیم، پر از ترس و نگرانی درباره ی موقعیت خود هستیم و همین ما را دوچندان بی رحم و خطرناک می کند.  انبوه فجایع تاریخی، از جنگ های خونین گرفته تا فجایع زیستبومی، پیامد های این جهش پرشتاب بوده است."

 

احتمالاً وقتی که حدود 32000سال پیش، نیاکانمان در غار اشتادل، این مجسمه عاجی را می تراشیدند و سرِ شیر را بر پیکر نحیف خودشان می گذاشتند، می خواستند تصویری خیالی از خودشان بسازند برای غلبه بر ترس و نگرانی و عقده حقارتِ ناشی از این جهش پرشتاب تطبیق نایافته! (البته این را از خودم درآوردم.شما در حد یک شوخی به این تفسیر نگاه کنید.ولی اگر به هراری دسترسی دارید این تفسیر را به گوشش برسانید شاید در ویرایش بعدی کتابش از آن استفاده کند:) )

 

داشتم فکر می کردم که چه مصادیق فراوانی از این جهش های پرشتابِ تطبیق نیافته را می توانیم در زندگی های شخصی خودمان پیدا کنیم. جهش های پرشتابی که بدون تطبیق با سیستم هایی که درونمان و دور و برمان هستند،رقم می زنیم بدون آنکه اعتماد به نفس(و البته عزت نفس) لازم را برای این جهش ها در خودمان ایجاد کرده باشیم.

شاید مدیرانی را دیده باشید که به اتفاقی(غیر از شایستگی) ، بر راس هرم یک سازمان نشسته اند و برای حفظ این جایگاه ، به هر زور و زری که شده می خواهند لباس آن جایگاه را بر تنشان کنند. به هر تخریب و ویرانگری دست می زنند چون خودشان و اطرافیانشان نتوانسته اند یا فرصت نکرده اند که با این جهش پرشتاب تطبیق پیدا کنند.

 

احتمالاً شوپنهاور هم نگران این جهش های پرشتاب بوده که چنین جمله ای گفته است:

"اگر کسی را که خو و منش گدایی دارد بر اسب بنشانند، حیوان را آنقدر می تازاند تا بمیرد"

 

به نظر میرسد که این جهش های پرشتاب همیشه در مقیاس های مختلف در زندگی بشر حضور داشته اند و دارند.

اصطلاحاتی مثل  بی جنبه، تازه به دوران رسیده، جَو گیر،نو کیسه و غیره،و معادل هایشان در زبان های دیگر،  احتمالاً در مقیاسی کوچکتر برای توصیف همین مسئله به وجود آمده اند.

 

ما چند جهشِ پرشتابِ تطبیق نیافته در زندگی مان داشته ایم؟آیا می توانیم پیامد هایشان را ببینیم؟آیا در زمان این جهش ها، خطرناک تر از قبل نشده بودیم؟

 

پی نوشت: قبلاً هم تحت تاثیر کتاب انسان خردمند ،مطالبی نوشته بودم.(+)، (+)، (+) .

نمی دانم بعد از دوبار خواندن این کتاب ،کی می توانم از این کتاب دل بِکنم . فعلاً که نتوانسته ام!

 

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۲۴
سامان عزیزی