مدیریت خشم-بخش سوم(اشاره ای به سنکا)
اگر بخش اول و دوم این این مطلب را مطالعه نکرده اید، احتمالاً مفید خواهد بود اگر نگاهی به آنها بیندازید:
بعد از اینکه سعی کردم فصل مشترکی از تعاریف خشم که ساده و ملموس باشد را پیدا کنم، یاد نوشته های "سنکا" که اخیراً در کتاب تسلی بخشی های فلسفه خوانده بودم،افتادم.گفتم شاید بد نباشد قسمت هایی از آنرا که با بحث مدیریت خشم مرتبط هستند با هم مرور کنیم.
سنکا، اصولاً مواجهه ما انسان ها را با دنیای بیرون از خودمان به این صورت می دید:
در واقع او معتقد بود که زندگی سرشار از ناکامی های مختلف است. هرچند که دامنه ی این ناکامی ها از صدمه دیدن انگشت پا در برخورد با دیوار تا مرگ نابهنگام، پهناور باشد ولی میگفت که در هسته ی هر ناکامی، ساختاری اساسی نهفته است : تضاد خواسته ای با واقعیتی بنیادین.
سنکا می گفت که ما از همان دوران کودکی کم کم به این تضادها پی می بریم و کشف می کنیم که جهان با امیال ما چندان مطابقتی ندارد.
حکمت سنکایی به ما توصیه می کند که یاد بگیریم سر سختی و لجاجت جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی،اضطراب، ترشرویی، خود برحق بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم.
او معتقد بود که ما زمانی می توانیم به بهترین صورت این ناکامی ها را تحمل کنیم که خود را برای آنها آماده ساخته و درک کرده باشیم که بیشترین آسیب را از ناکامی هایی می بینیم که انتظارشان را نداشته ایم و نتوانسته ایم آنها را بفهمیم. فلسفه باید ما را با ابعاد حقیقی واقعیت سازگار و از آنها راضی کند، و بتواند ما را، اگر نه از خودِ ناکامی، حداقل از نمایش عواطف ویرانگر همراه با آن حفظ کند.
فکر می کنم وظیفه ای که سنکا برای فلسفه اش قائل بود ، یعنی آماده کردن نرم ترین فرود ممکن آرزوهای ما بر روی دیوار انعطاف ناپذیر واقعیت، می تواند به همه ی ما در بالا بردن مهارت مدیریت خشم مان کمک کند.
هر چند که در بخش های دیگر مطالب مدیریت خشم، قرار است به مرور و بررسی چند مورد از راهکار های مواجهه با خشم بپردازیم، ولی فکر می کنم پیشنهاد های سنکا هم می توانند راهنماهای خوبی برای تقویت این مهارت باشند.
سنکا در مورد خشم و عصبانیت چنین می گوید:
راهی سریع تر از این به جنون نمی رسد.بسیاری از افراد خشمگین آرزو می کنند کودکانشان بمیرند،خودشان فقیر شوند، خانه شان خراب شود، و در عین حال انکار می کنند که عصبانی هستند، درست همانطور که دیوانگان جنون خود را انکار می کنند.
ظاهراً سنکا با این دیدگاه که عقل مقوله ای جداگانه است که در معرض حمله ی گاه و بیگاه احساسات آتشینی قرار می گیرد که نه قادر به تشخیص آنهاست و نه مسئول آنها شمرده می شود، مخالف بوده است. او معتقد بود که عصبانیت، نه از فوران مهار نشدنی هیجانات، بلکه از اشتباه اساسی(و مهارشدنی) قوه تعقل ناشی می شود. عقل همواره بر کنش های ما حاکم نیست. سنکا می پذیرفت که اگر بر ما آب سرد بپاشند، بدن ما هیچ راهی ندارد جز اینکه بلرزد، اگر با انگشت به چشم های خود ضربه بزنیم، مجبوریم پلک های خود را به هم بزنیم. ولی عصبانیت به مقوله ی حرکت های جسمانی غیر ارادی تعلق ندارد. عصبانیت تنها ممکن است با تکیه بر برخی عقاید عقلانی ظهور کند. اگر ما بتوانیم عقاید را تغییر دهیم، گرایش خود به عصبانیت را تغییر خواهیم داد.
به نظر سنکا،آنچه ما را عصبانی می کند، برداشت های خوشبینانه ی خطرناکی درباره ی چگونگی جهان و دیگر افراد است. در واقع او معتقد بود نگرش ما در این باره که چه چیزی بهنجار است اساساً تعیین کننده میزان بد بودن واکنش ما به ناکامی است. اینکه بفهمیم از دنیا چه انتظاری می توانیم داشته باشیم و دریابیم که امید چه چیزی را داشتن امری بهنجار است، آنوقت اگر از دستیابی به امر مورد علاقه خود باز بمانیم، عصبانیت ما را فرا نمی گیرد.
بر اساس همین نظرات بود که او نتیجه گرفت : " هر گاه از امیدواری بیش از حد دست برداریم، دیگر عصبانی نخواهیم شد".
در کل به نظر میرسد که نحوه مواجهه سنکا با خشم و راهکار او برای مدیریت آن، از جنس نگرش و مدل ذهنی است.البته شاید همین انتظار هم از او میرفت، او فیلسوف بود و راهکارش از جنس فلسفیدن.