زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹ ب.ظ

سرِ چهارراه

خانمی که پشت فرمان نشسته بود خودش را مشغول مرتب کردنِ کیفش کرده بود. دخترک با انگشتِ اشاره اش به شیشه ی ماشین چند ضربه ی آرام زد. خانم خودش را به نشنیدن زد و به زیر و رو کردن وسایل داخل کیفش ادامه داد.

دخترک همانجا ایستاد و به چراغ راهنمای چهار راه نگاهی انداخت که روی ثانیه ی پنجاه و نه بود و داشت پائین تر می آمد.

می خواست ضربه ی دیگری به شیشه بزند که خانم سرش را بالا آورد و شیشه ی ماشین را کمی پائین داد.

- گل نمی خرید؟

- نه

- چرا؟ ببینید چه گل های قشنگ و تازه ای دارم.

- آخه گل رو برای کسی می خرن. کسی نیست که من بخوام براش گل بخرم.

- خب چرا برای خودتون نمی خرید؟

دخترک داشت با تعجب به اسکناس هایی که خانم در ازای یک شاخه گل در مشتش گذاشته بود نگاه می کرد که با صدای بلند بوق ماشین عقبی به خودش آمد. به راننده ی ماشین عقبی اخم کرد و خودش را کنار کشید.

به چراغ چهار راه نگاه کرد که سبز شده بود و ثانیه ی پنجاه و نه را نشان می داد و داشت پائین تر می آمد.

خانم چند لحظه یکبار به شاخه گلی که برای خودش خریده بود نگاه می کرد و از حس خوبی که سال ها بود تجربه نکرده بود، ناخودآگاه لبخندی بر لبش می نشست.

 

۹۸/۰۵/۲۴
سامان عزیزی

نظرات  (۳)

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۸ امیرمحمد قربانی

سلام سامان.

 

راستش حرف زیادی نداشتم که زیر این حکایت زیبا بگم. خودش به اندازه‌ی کافی خوب هست. ولی می‌خواستم تشکر کنم بابت لبخندی که نوشته‌ات پس از خواندن برایم به هدیه آورد.

 

ممنون.

پاسخ:
امیر محمد راستش این داستان یکی دو ماهی هست که توی درفتم داره خاک میخوره و قرار بود بعدا جزئیات بیشتری بهش اضافه بشه
ولی نمیدونم چرا دیشب هنر باد کردن متنم از کار افتاده بود :)
در هر صورت، خوشحالم که نتیجه ی خوندن این داستان برای تو یک لبخند زیبا بوده.

سلام اقا سامان. داستانک جالبی بود 👍بیان روان و بدون اضافات

( بنظرت با این توصیفات داستان چطور میشه ؟ البته شاید یه کم جزئیات ش اضافه باشه !!

 راننده ی خانم متفکر و در حالی که توی آینه ی سایه بون بالای سرش به چهره ی خودش خیره شده خبر از ثانیه های باقیمانده ی چراغ راهنمایی نداشت .... دخترک میترسید بخاطر مزاحمت سرزنش شود ولی دوباره به شیشه زد )

پاسخ:
سلام حسین جان
ممنونم.
در مورد جزئیات داستان هم، فکر میکنم بستگی به هدف و مفهومی داره که طرف میخواد برسونه.
مثلا ممکنه برای هدفی که تو از این داستان داری اون جزئیاتی که گفتی خوب و مفید باشن. و ممکنه برای رسوندن یک مفهوم دیگه خوب نباشن و الی آخر.
احتمالا میدونی که من سررشته ای از داستان نویسی و به طور کلی نویسندگی ندارم.اینارم همینطوری گفتم

خیلی جالب بود برام؛ انگار که یکی داشت ماجرای خودم رو تعریف میکرد

سال قبل که پسرم پیش دبستانی میرفت برای اینکه راحت تر ازم جدا شه و بره مدرسه

تصمیم گرفتم خودم ببرمش و بیارمش در حالی که در خانه کار میکنم

اوایل با خودم گفتم این کار رو شروع میکنم و هر جا کم اوردم براش سرویس میگیرم

اما به عشقش انجامش دادم تا اخرین روز

اخر اون دوره برای خودم یه دسته گل گرفتم شبیه به همین داستان

و به خودم هدیه ش کردم به خاطر قدم بزرگی که با موفقیت بر داشته بودم

عجیب حال خوشی داشت

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی