زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲۶۰ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ

مدل ذهنی اسکیمو

پیری سیاح: به چه فکر میکنی؟

اسکیمو: هیچ.

پیری سیاح: یعنی واقعاً به هیچ چیز فکر نمیکنی؟

اسکیمو: من به هیچ چیز فکر نمیکنم.گوشت فراوان در اختیار دارم.

 

توضیح یک: پیری سیاح از جهانگردان ترک بوده است و در سفر به قطب یک اسکیمو به عنوان راهنما او را همراهی میکرده است.(جهانگرد ها هم ظاهراً جیره غذایی زیادی همراه دارند)

توضیح دو: مکالمه فوق را از کتاب "تاریخ تمدن" اثر ویل و آریل دورانت نقل کردم.

پی نوشت یک: ویل دورانت،بعد از نقل داستان بالا میپرسد: "آیا فرزانگی واقعی آن نیست که ناچار نشویم فکر کنیم؟" !

پی نوشت دو: علامت تعجبِ بعد از جمله ی ویل دورانت را بنده به جمله اضافه کرده ام و مسئولیت آن با من است.

پی نوشت سه: ممکن است شما ی خواننده با خودتان فکر کنید که :دو خط نقل قول که این همه توضیح و پی نوشت لازم نداره بنده خدا". و من هم در جوابتان عرض میکنم که "به نظر من لازم داره!"

 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ

بدبخت ترین فقیر عالم

اگر سال ها پیش، فقط گمان میکردم که بدترین نوع فقر، فقر مغزی است(یعنی ناتوانی و کم توانی در فکر کردن)

امروز دیگر یقین دارم که بدترین است.

امروز دیگر با دیدن هر نوع فقری،قبل از هر چیز دیگر، دنبال نشانه های فقر مغزی میگردم.

 

ناشناس

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۴ ق.ظ

دوباره اول و آخر انسان!

پیش نوشت: میدونم. اخیراً بند کردم به اول و آخرِ انسان!.اول و آخری که آنقدر مهم نیست، و آنچه مهم تر است وسط اوست! یعنی بین اول و آخرش.

 

معمولاً اولِ به دنیا اومدنمون ما گریه می کنیم(احتمالاً از غم به دنیا اومدنمون. یا شاید فقط می خوایم گلومون رو صاف کنیم!نمیدونم.) و دیگران خنده می کنند(احتمالاً از خوشحالی دیدن محصول بقا) اما آخرِ از دنیا رفتنمون میتونه خیلی متفاوت باشه  با دلایل متفاوت:

ممکنه ما خنده کنیم و دیگران گریه

که شاید بهترین حالت باشه.

 

ممکنه ما خنده کنیم و دیگران هم خنده

ممکنه ما گریه کنیم و دیگران هم گریه

 

ولی احتمالاً بدترین حالت اینه که

ما گریه کنیم و دیگران خنده.

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ

اول و آخر انسان

گاهی با دیدن برخی انسان ها، فکر می کنم که دانه ی ما انسانها را در عفونت و کثافت کاشته اند. چنانچه (به قول حضرت علی) اولِ انسان آبی گندیده و متعفن است و آخرش لاشه ای پوسیده و بو گندو.

و گاهی با دیدن برخی دیگر از انسان ها،فکر میکنم دانه ی ما را در باغی سرسبز و زیبا در کنار جوی آبی زلال و گوارا کاشته اند. چنانچه اول انسان شور زندگی است و ساختن و آخرش گذشتن و ایثار و سکوت.

 

اما این وسط ، سوالی که فقط خودمان می توانیم به آن جواب دهیم این است که:

به کدامشان نزدیک تریم؟

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۹
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ق.ظ

ما و فیل های درمانده

می گویند تعلیم دهندگان فیل ها ، فیل به آن بزرگی را با طناب کوچکی می بندند و با همین طناب کوچک ،آن فیل از جایش تکان نمی خورد! .همان فیلی که با کمی تلاش می تواند یک درخت را از جا برکند در مقابل طناب تعلیم دهنده اش، تسلیم و مطیع است.

می گویند که دلیلش این است که فیل را از دورانی که خیلی کوچکتر است با طناب می بندند و او هم که جوان است و جویای نام! تلاش زیادی برای رهایی می کند ولی از آنجا که هنوز بزرگ و قوی نشده، تلاشش ناکام می ماند و بعد از مدتی تسلیم می شود و دیگر تلاشی نمی کند.بچه فیل ما این ذهنیت را با خودش تا دوران بلوغ و بزرگسالی می برد و اینطور می شود که ما از دیدن فیلی به آن عظمت که با طنابی کوچک بسته شده است آنقدر تعجب می کنیم.

بگذریم.احتمالاً این داستان را بارها شنیده باشید و من فقط برایتان مرورش کردم.

از این داستان در حوزه های مختلفی استفاده شده است:

مثبت اندیشان بازاری با کمی پیاز داغ بیشتر در همایش هایشان تعریفش می کنند و بعد بر سر ما فریاد می زنند که "ذهنیتت را تغییر بده تا آزادی را تجربه کنی" (البته دیگر از این جلوتر نمی روند،چون بجز برانگیختن هیجانات ما،چیز بیشتری برای گفتن ندارند)

متخصصان حوزه پرورش عادت ها هم(به درستی) به عنوان داستانی از شکل گیری عادت از آن بهره می برند.(بند عادتها)

و الی آخر.

داشتم فکر میکردم که این داستان چقدر برای فهم مفهوم "درماندگی آموخته شده" که روانشناس برجسته آمریکایی -مارتین سلیگمن-مطرح کرد، مناسب و گویاست.

قبلاً به بهانه داستان زندگی ویکتور فرانکل و بحثِ داشتن احساس کنترل ،کمی درباره سلیگمن توضیح دادم و اینجا تکرارش نمی کنم. 

نکته قابل تامل برای من در این داستان این است که همه ما از شنیدن داستان فیل (درمانده شده) تعجب می کنیم ولی فراموش می کنیم که خودمان در زندگی مان چند تا از این طناب های فیل بند! داریم.تحت تاثیر محیط و جامعه و تربیتمان، و مهمتر از آنها تحت تاثیر تجربیات و افکار آگاهانه و ناآگاهانه خودمان.

به هر حال اگر من هم نخواهم مثل مثبت اندیشان بازاری این داستان را تمام کنم، فکر می کنم مناسب باشد اگر پیشنهاد کنم که کتاب معتبر و معروف "خوشبینی آموخته شده" را مطالعه کنید.بعید می دانم هیچ وقت از خواندنش پشیمان شوید.

این کتاب توسط فروزنده داورپناه و میترا محمدی به فارسی ترجمه شده و انتشارات رشد آنرا به چاپ رسانده است.

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی
دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ب.ظ

موتور محرک هر یک از ما

بچه که بودم خیلی به گله گوسفند ها علاقه داشتم! دوران جنگ بود و ما در یک روستا در غرب کشور زندگی می کردیم. تابستان ها برخی از اهالی روستا که گوسفند و بز داشتن، دامهاشون رو به یک چوپان معتمد می سپردند و حدود سه یا چهار ماه، دامها در کوهستان های اطراف زندگی می کردن.

هر روز نزدیک غروب، چوپان روستا ،گلّه رو می آورد روی تپه ای نزدیک رودخانه روستا و صاحبان دامها(اکثراً خانمها) به سمت آن تپه می رفتند تا هم دیداری با دامهایشان تازه کنند و هم شیرشان را بدوشند و اگر رسیدگی ای لازم بود انجام بدهند.

سن و سال کمی داشتم ولی هنوز تصویر آن تپه و گلّه را با وضوح بالایی در خاطر دارم. تقریباً هر روز از پشت بام خانه این منظره فوق العاده رو به تماشا می نشستم. بارها از مادرم خواستم اجازه بدهد نزدیک غروب به آن تپه بروم اما اجازه نداد تا اینکه یکی از دوستان مادرم که چند گوسفند و دو سه تا بزغاله داشت را راضی کردم که اجازه ام را از مادرم بگیرد و من را همراه خودش ببرد.

آن شب از شوق دیدار گوسفندان و بزغاله ها تا نزدیک صبح بیدار بودم و از صبح که بیدار شدم شال و کلاه کرده منتظر رسیدن زمان حرکت!

اولین چیزی که شگفت زده ام کرد این بود که بعضی بزها و گوسفند ها با چه شوقی از میان انبوه گلّه، راهشان را باز میکردند تا به دیدار صاحبانشان برسند و صاحبانشان که از این شوق به وجد آمده بودند چنان آنها را بغل می کردند که انگار فرزنداشان را دیده اند.

بگذریم.هدفم از تعریف این داستان چیز دیگری بود.

یکی از گوسفند ها بعد از ناز و نوازش و دوشیده شدنش، باید به سمت گلّه می رفت که با آن برود ولی چنان لج کرده بود که صاحبش هر چه زور داشت صرف هُل دادنش کرد ولی از جایش جُم نخورد. چوپان را هم صدا کردند و چند ضربه چوپ چوپان هم کارگر نیافتاد. ظاهراً بدجور لج کرده بود! تا اینکه آن دوست مادرم سر گوسفند را نوازش کرد و مشتی علف در دستش گرفت و آنرا جلو دهان گوسفند گرفت و راه افتاد سمت گلّه که کمی آنطرفتر بود. گوسفند هم خرامان خرامان به دنبالش!

 

با اینکه این تصویر را بارها و بارها در زندگیم مرور کرده ام، اما زیاد پیش آمده که درسِ آن داستان را فراموش کرده باشم. 

انگیزه ها و انگیزاننده های هر کس در زندگی موتور محرک اویند. اگر می خواهم خودم یا کس دیگری را راه بیاندازم، باید علف مناسب را تشخیص دهم!.

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ب.ظ

آخرین پند استاد

پیش نوشت: این مطلب را از وبلاگ قدیمی معلمم-محمد رضا شعبانعلی-برداشته ام(و از آنجا که آن وبلاگ بسته شده است نمی توانم به آنجا لینک بدهم) 

 

بزرگترین استاد شهر، در بستر مرگ افتاده بود. مردم در بیرون خانه جمع شده بودند و می گریستند. شاگردانی که به وی نزدیکتر بودند، در داخل خانه و در کنار بستر او نشسته بودند. یکی از شاگردان که از همه به استاد نزدیکتر بود، آرام خود را به وی نزدیک کرد و پرسید:
ای استاد بزرگ. همه می دانیم که همیشه از بیان کردن آموزه های خود و آموختن به ما شاگردان لذت می برده ای. امروز آخرین درس ات را به ما بگو. بگو که چگونه به چنین شهرت و محبوبیتی دست یافتی که مردم اینگونه در ماتم بیماری تو می گریند

استاد با اشاره انگشت شاگرد را فرا خواند و آرام در گوش او گفت:فرزندم. برای کسب محبوبیت، واقعیتها را با مردم در میان نگذار. رویاهای مردم را به بازی بگیر.
شاگرد هنوز داشت تعجب زده گوش می داد. استاد ادامه داد: 
برای تو سه واقعیت را می گویم و سه رویا را. اما سه واقعیت این است که:

  • تحول آرام و تدریجی است. به کار و تلاش زیادی نیاز دارد. کمی بخت و اقبال. مقدار زیادی فداکاری و بینهایت صبر و حوصله.
  • جامعه تکه تکه است و پر از تضادهای فرساینده.
  • مرگ وجود دارد و واقعیت بازگشت ناپذیر زندگی است.

هر کس از این سه واقعیت با مردم گفته، در فقر و محرومیت و تنهایی، زندگی کرده و مرده است. اما کسانی بوده اند که خیالبافانه با مردم از سه رویا حرف زده اند:

  • میتوان با یک حرکت بزرگ، با یک تحول، یک انقلاب ، ناگهان همه چیز را تغییر داد و دنیای بهتری برای مردم ساخت.
  • میتوان همه انسانها را برای مدت طولانی برای یک هدف واحد گرد هم جمع کرد.
  • پس از مرگ، میتوان زندگی را دوباره تجربه کرد.

کسانی که رویاهای مردم را به بازی گرفتند، توانستند خود مردم را هم به بازی بگیرند و آنها را برای هر حرکتی که میخواستند بسیج کنند.
در آخر نیز در اوج شهرت، محبوبیت و تأثیرگذاری مردند.
استاد پیر در حالی که برای همیشه لب از گفتن فرو می بست گفت: شاگردان من. مردم کسی را برای گفتن واقعیتها پاداش نخواهند داد.
مردم دوست دارند رویاهای خود را بشنوند. دوست دارند خیالهای آنها به بازی گرفته شود. این آخرین درس من برای شماست.
استاد چشم از جهان فرو بست و صدای شیون و ماتم، تمام شهر را برداشت.

 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
سامان عزیزی
شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ب.ظ

آیا شما هم با موبایلتان رابطه عاطفی دارید؟

صبح که بیدار می شوید، اولین کاری که می کنید چیست؟ احتمالاً ساعت را نگاه می کنید، از روی صفحه موبایلتان.

اگر فشار دستگاه گوارش،شما را وادار به بلند شدن نکند احتمالاً ایمیلتان،تلگرامتان،اینستایتان،فیسبوکتان و یا هر کانال ارتباطی دیگرتان را چک می کنید تا ببینید کسی برایتان پیغامی نگذاشته ،و این کار را کجا انجام می دهید، از روی صفحه موبایلتان.

وقتی می خواهید جایی بروید،اولین چیزی که بر میدارید،احتمالاً موبایلتان است،فقط به خاطر گُل روی صفحه موبایلتان.

وقتی سر سفره غذا می نشینید، اول از همه غذا را از کجا نگاه می کنید؟ احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

اول صبح و بعد از شروع روزتان، بخاطر اینکه ببینید وقتی شما خواب بودید ولی دنیا خواب نبود! چه اتفاقاتی افتاده،از کجا شروع می کنید؟احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

وقتی بیکار نشسته اید، بیشتر از هر چیز کجا را نگاه می کنید؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

اگر تعداد دفعات نگاه کردن به یک شخص یا چیز را در طول زمان بیداریتان حساب کنید،چه چیزی رکورد دار خواهد بود؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

بیزحمت خودتان فهرست را ادامه دهید، من روی صفحه موبایلم چشمک می زند!

 

خوب عزیز من، من اگر این همه به روی زشت ترین موجود دنیا هم خیره می شدم، تا الان عاشقش شده بودم! و دوری اش برایم مشکل می شد!. حالا خوبرویی این چنین،که آنچه همه خوبان دارند او یکجا دارد، که دیگر جای خود دارد.

 

روانشناسان به این مشکل شدنِ دوری از موبایل می گویند "نوموفوبیا" یا همون "No Mobile Phobia"

 

آمار و ارقام در این زمینه فراوان است.انگار ما به طور متوسط نزدیک به صد بار در روز(خواسته و ناخواسته) روی ماه موبایلمان را چک می کنیم(برخی منابع برای سنین هجده تا بیست و چهار سال رقم پانصد تا نه صد بار را ذکر کرده اند)، یا می گویند اگر موبایلمان در فاصله ای بیش از 1.5 متری ما قرار داشته باشد دچار نگرانی و اضطراب می شویم.  و آمارهای مختلف دیگر،که با یک سرچ ساده می توانید به همه آنها دسترسی پیدا کنید.

می فرمائید "خوب که چی؟"

عرض میکنم: هیچی.فقط خواستم بدانید.همین.

نه قصد نصیحت دارم(که دیگ به دیگ نمیگه روت سیاه) و نه قصد لیست کردن n تکنیک کم کردن وابستگی به موبایل.

می دانید "توجه" و "تمرکز" این روزها گوهر کمیابی شده است و من هم اسمی برای این خوبرو انتخاب کرده ام که گفتم اینجا هم بنویسمش:

قاتل التوجه فی کل امور.

 

خارج از این بحث ها شاید بد نباشد اگر چند روزی (در خانه و محل و کار و مترو و اتوبوس و تاکسی و مهمانی و ...) آمار تعداد و نوع استفاده و مدت زمان استفاده دیگران را (و نه خودتان را) از موبایلشان بگیرید(آخر شاعر میفرماید: خوشتر آن باشد که سرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران) شاید کمی در مورد رابطه تان با خوبروی خودتان هم به فکر فرو رفتید.(شاید هم نرفتید و بعد از آن بخاطر دو به هم زنی من در رابطه شما و خوبرویتان فحشی چند نثارم کردید)

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۵
سامان عزیزی
جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ب.ظ

این روزها...(شایدم شب ها!)

این روزها به هر جا سر میزنم(از بقالی سر کوچه گرفته تا جلسات کاری، از کانال های خبری گرفته تا وبلاگ های دوست و آشنا) صحبت از ریا و زندگی رو زمینی و زیر زمینی است. صحبت از فردی است که من شناختی از او ندارم.

 

عده ای موضع گرفته اند که آی ایهاالناس، چرا حریم خصوصی دیگران برایتان قابل احترام نیست؟

در مقابل عده ای هم فریاد برآورده اند که حریم خصوصی برایمان مهم است ولی طرف ادای واعظان زهد در می آورده و اکنون که صدای طبل رسوایی اش بلند است، باید درسی به او و همکیشانش بدهیم.

عده ای همیشه علاف هم این وسط هستند که تکلیفشان روشن است.اصل ماجرا و درس ماجرا کوچکترین اهمیتی برایشان ندارد.آنها فقط علاف بودن را می فهمند.

به قول معروف اما، نظر بنده به نظر گروه دوم نزدیکتر است.

ولی راستش را بخواهید در دلم ،هم به خودم و هم همگروهی هایم میخندم. چرا؟

زیرا تبی است زودگذر.می آید و بی آنکه درسی برای ما مردم دیر فهم و پر شور(شما بخوانید جَو گیر) داشته باشد،می رود و ما سراغ خبر داغ و بی اهمیت یا کم اهمیت بعدی می رویم...

مردمی که همیشه دو نوع ارزش و فضیلت داشته اند.یکی برای جلوت و دیگری برای خلوت. این فرهنگ چنان در گوشت و پوست و خونشان رسوخ کرده که همین ژست های روشنفکری هم از دسته جلوتشان است. دوستی میگفت در دنیای شیشه ای امروز، دیگر باید خود بود و بی ریا.زیرا که هر دورانی را فضیلتی است و فضیلت امروز خود بودن .

حرف آن دوستم را میفهمم، ولی این را هم می دانم که هیچ فضیلتی نمی تواند از بیرون به ما تحمیل شود اگر در گوشت و پوست و خونمان پرورشش نداده باشیم. اگر هم شد نتیجه ای جز نسخه ای پیشرفته تر  و پیچیده تر از خلوت و جلوت سابق نخواهد بود.

می خواهم بگویم که ظاهراً ما در هر دورانی باید بین نوع فضیلت تمایز قائل شویم: فضلیت های خلوت و فضیلت های جلوت!

 

اما این روزها فکر می کنم یک موضع بی سر و صدا را بیشتر از همه می پسندم که از جنس پرورش است برای گوشت و پوست و خونمان:

اینکه تنها راه شروع این پرورش ،از خودِ خودمان می گذرد.اینکه من برای بهبود این وضعیتی که به آن معترضم و با شور و هیجان خاصی دارم در موردش موضع میگیرم و اظهار فضل می کنم چه کار می توانم بکنم؟

 

پی نوشت کمی نامربوط و کمی مربوط:

از همه اینها گذشته یاد داستان عیسی و مریم مجدلیه افتادم که در آستانه سنگسار مریم، عیسی گفت: اولین سنگ را کسی بزند که گناهی مرتکب نشده است.

ترجمه آن می شود: اولین سنگ را کسی بزند که تا به حال در هیج جا خود را به چیزی غیر از آنچه هست نمایش نداده!

 

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۳
سامان عزیزی

پیش نوشت: منظور از کلید در عنوان این پست، کلید روشن و خاموش کردن است نه کلید باز و بسته کردن در!

ویکتور فرانکل، روانشناسی یهودی بود که در خلال جنگ  جهانی دوم به اسارت نازی ها در آمد و راهی اردوگاه های کار اجباری شد. طی سه سالی که زندانی بود بدترین و فجیع ترین شکنجه ها را تحمل کرد، دوستان و نزدیکانش جلو چشمش عذاب می کشیدند، یا از فرط درد و شکنجه می مردند یا از فرط رنج های غیر قابل تحمل، خودکشی می کردند و جان می دادند. اما او زنده ماند و پس از آزادی، حاصل تجربیاتش در اردوگاه را در قالب یک کتاب که پایه ای برای نظریه تجربه شده اش بود منتشر کرد. کتاب انسان در جستجوی معنا.

او که پایه گذار مکتب لوگوتراپی در روانشناسی است، معتقد بود که معنا بخشیدن به زندگی اش، راه نجاتش را فراهم کرده بود.

اما به نظر میرسد چیزی که بیشتر از همه چیز در قدرت بخشیدن به اراده او نقش داشته است، احساس کنترل بر افکارش بوده است. چنانچه خودش در کتاب انسان در جستجوی معنا هم اشاره می کند :

همه چیز را می توان از انسان گرفت مگر یک چیز را. آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایطی و گزینش راه خود.

 

سالها پیش محققان آزمایشی را ترتیب دادند که هدف آن سنجش ارتباط حساسیت شنوایی با درد بود. در مرحله ای از آزمایش ،آنها برخی افراد را در اتاقک های صوتی قرار می دادند و صدا را تا جایی زیاد می کردند که افراد علامت بدهند تا کار بلند تر کردن صدا متوقف شود.

آزمایشگران دو اتاق کاملاً مشابه داشتند که تنها در یک مورد تفاوتی بین شان بود. یکی از اتاق ها یک دکمه ی قرمز اضطراری روی دیوارش نصب شده بود تا شرکت کننده گان در صورت تمایل بتوانند خودشان صدا را قطع کنند (در اصل آن دکمه جنبه نمایشی داشت ولی شرکت کننده گان از نمایشی بودن آن آگاهی نداشتند).

نتایج بسیار هیجان انگیز بود. افرادی که در اتاق دکمه دار قرار می گرفتند به خاطر احساس کنترل ناشی از وجود دکمه قرمز، صداهای بسیار بیشتری را تحمل می کردند.

آزمایش های مشابهی توسط مارتین سلیگمن نیز انجام شده است . او با الهام از آزمایش های ریچارد سولومون از دانشگاه پنسیلوانیا روی سگ ها، و تکمیل و توسعه این سلسله آزمایشات، موفق به مطرح کردن مفهوم" درماندگی آموخته شده" شد که بر پایه احساس عدم کنترل بر خود و شرایط  شکل می گیرد.

 

از همه اینها می خواهم نتیجه بگیرم که، امید، بدون داشتن احساس کنترل ،شکل نخواهد گرفت. اگر شکل هم بگیرد سمت و سوی آن به طرف تقدیر و نیروهای ماورایی و برخی خرافه ها و توهمات خواهد رفت.

با وجود اینکه روانشناسان شناختی، داشتن احساس کنترل بیش از اندازه را جزء خطاهای شناختی ما انسانها طبقه بندی می کنند، ولی همزمان باید بدانیم که انگیزاننده بسیاری از رشد و پیشرفت های انسان، بر پایه همین خطا بنا شده است!

از طرفی، و بنابر گفته برخی روانشناسان دیگر، بخشی از احساس کنترل ما(نسبت به زندگی و محیط مان) در سال های کودکی مان شکل می گیرد، بنابراین نیاز است که والدین با نحوه رفتار و گفتارشان بتوانند در شکل دهی منطقی به این احساس نقش ایفا کنند. چنانکه همین احساس در بزرگسالی این کودکان، می تواند زمینه ساز باور آنها به "اختیار حداقلی" باشد که به نظر میرسد این باور می تواند دنیای متفاوتی را برای آنها رقم بزند. 

پی نوشت: مطالب مرتبط پیشنهادی

1-مطلب محمد رضا شعبانلی(معلم من) در مورد اختیار حداقلی

2-داستانی از اختیار حداقلی

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۸
سامان عزیزی