زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

فکر میکنم اکثر انسانها خط قرمزهایی برای خودشان دارند یا حداقل می‌شود گفت که دوست دارند اینطور به نظر بیایند که خط قرمزهایی برای خودشان دارند.

با ادبیات دیگری هم می‌شود گفت:

فکر میکنم اکثر انسانها ارزش‌هایی برای خودشان دارند که سعی در حفظ این ارزش‌ها دارند یا حداقل می‌شود گفت که دوست دارند اینطور به نظر بیایند.

این خط قرمزها(یا ارزش‌ها) ممکن است از راه‌های مختلفی در ذهن و باور ما شکل گرفته باشند. از تربیت و خانواده بگیرید تا جامعه و رسانه و الی آخر.

همچنین این ارزش‌ها ممکن است "آگاهانه" یا "ناآگاهانه و ناخودآگاه" در ذهن و باور ما جا خوش کرده باشند.

در این مطلب کوتاه کاری به این بحث‌ها نداریم! حتی کاری به این هم نداریم که این خط قرمزها و ارزش‌ها درست و عقلانی و ارزشمندند یا نه. فرض‌مان این است که بله درست و عقلانی و ارزشمندند.

*

دو دسته آدم هستند که از رفتارشان آزار زیادی می‌بینم. 

یادم هست که سالها پیش که چنین رفتارهایی میدیدم آزارش را کاملاً حس میکردم ولی نمی‌دانستم چرا انقدر آزار میبینم! (دیدین رفتار کسی آزارتون میده و نمیدونین چرا؟ فقط میدونین یه مشکلی داره ولی هنوز خوب متوجهش نشدین. اون سالها چنین حالی داشتم!)

دسته اول کسانی هستند که به صورت سفت! به برخی خط قرمز‌های ریز و کم هزینه پایبند هستند ولی وقتی موضوع بزرگتری پیش می‌آید که از همان جنس است و منطبق بر خط قرمزی که در موضوعات کم هزینه به آن سفتی رعایتش می‌کردند، انگار نه انگار! به نرمی و لطافت خاصی از کنارش رد می‌شوند و اگر لازم هم شد توجیه زیبایی برایش می‌تراشند. به هر حال از منافع گل‌درشت نمی‌شود گذشت، خط قرمز چه کشکی‌ست! 

با دیدن این نوع رفتارها دوباره! قانع می‌شوم که زور منافع در هدایت رفتار انسانها از زور هر چیز دیگری بیشتر است. حالا ویترینش هرچه می‌خواهد باشد.

 

طبیعتاً نمیتوانم از نزدیکان خودم مثال بزنم اما برای خالی نبودن عریضه مثالی از یکی از دوستانم میزنم که وقتی این موضوع را برایش توضیح میدادم برایم نقل کرد.

دوستم تعریف میکرد که چند سال قبل یکنفر را به عنوان مدیر پروژه در یکی از پروژه‌های حدوداً سه یا چهار ساله شرکتشان منصوب کرده بودند. روال کار اینطور بوده که از مرحله‌ای به بعد بخش زیادی از بودجه پروژه را به حساب مدیر پروژه واریز میکردند و در نهایت هم گزارش میگرفتند. دریافتی اصلی مدیر پروژه و سایر کارکنان دخیل در آن بر اساس ساعت کاری‌ای بوده که قرار بوده خودشان و تحت نظار مدیرشان ارائه کنند. 

دوستم میگفت که این جناب مدیر عادت جالبی داشت که خیلی هم رویش اصرار داشته و به بخاطرش کلی هم به خودش افتخار میکرده و آن اینکه ساعت کاری خودش را به دقیقه می‌نوشت و برای شرکت میفرستاد. گفته نمی‌خواهد حتی یک دقیقه هم مدیون شرکت شود.

خلاصه در همین مدت زمانی که پروژه ران بوده جناب مدیر پروژه یک ماشین قسطی خرید می‌کنند که معلوم می‌شود کل اقساط سه ساله خودرو را از نقدینگی و بودجه پروژه پرداخت می‌کرده! نه اینکه دزدی کرده باشد، نه! صرفاً برداشته و بعدها هر وقت پول داشته دوباره گذاشته سر جایش. به صورت اتفاقی پروژه را هم طوری پیش برده که نیازی به آن پول‌ها نباشد البته با اعمال شاقه.

مثال‌های زیادی در ذهنم هست که برای نوشتنشان معذوریت دارم ولی به نظرم موضوع بحث واضح‌تر و عینی‌تر از آن است که نیاز به نمونه و مثال داشته باشد.

 

دسته دوم کسانی هستند که هر وقت احساس کنند رفتارشان در معرض دید دیگران قرار دارد به صورت سفت! خط قرمزها و ارزش‌های ریز و کم هزینه‌شان را گاهی به صورت ضمنی و گاهی به صورت عریان فریاد می‌زنند.

خب این دسته که اصلاً نیاز به مثال زدن ندارند:)

لطفاً دقت بفرمائید که منظورم از رفتارهای دسته دوم ریاکاری‌های گل‌درشت نیست. نوع دیگری است که فکر میکنم حداقل یک لایه پیچیده‌تر از ریاکاری‌های گل‌درشت اجرا می شود.

 

می‌دانم که هستند کسانی که آنچه این دو دسته دارند را یکجا دارند! اما فکر می‌کنم همه ما کم‌و‌بیش رفتارهایی از جنس دسته دوم داشته‌ایم. به عبارتی رفتار عام‌تری است و گاهی قابل درک هم هست.

*

پی نوشت: یادم نیست این جمله را اولین بار از چه کسی شنیدم یا خواندم ولی بد نیست شما هم اگر نشنیده‌اید بشنوید. "از کسی که هیچ پنچری ریزی نداره بترس"

به نظرم آنقدر جمله حکیمانه‌ای ست که به سادگی در منطق سیستم‌های زنده و طبیعی قابل توضیح است. حتی در سیستم‌های مکانیکی هم مصداق دارد!

۰ نظر ۱۷ آذر ۰۴ ، ۲۰:۴۳
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ

از گلستان (بخش دوم)

در مطلب قبلی توضیحات مختصری در مورد مواجهه‌ام با گلستان سعدی و اینکه گزیده‌هایی از آن را نقل کنم نوشته بودم، این مطلب در ادامه آن است.

*

در مقدمه‌ای که محمدعلی فروغی بر گلستان نوشته، اشاره‌ای به این موضوع دارد که بسیاری از خوانندگان گلستان، تعجب می‌کنند از اینکه سعدی هفتصد سال پیش(و الان حدود هشتصد سال پیش) به زبان امروزی ما سخن می‌گفته، "ولی حق این است که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن نگفته است بلکه ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوئیم. یعنی سعدی شیوه نثر فارسی را چنان دلنشین ساخته که ربان او زبان رایج فارسی شده است"

شعرا و نویسندگان بسیاری بعد از سعدی بوده‌اند که خود معترفند که در نویسندگی هرچه دارند از سعدی دارند.

بگذریم برگردیم به نقل چند بخش خواندنی دیگر از گلستان:

 

درویشی مستجاب‌الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعای خیری بر من بکن.

گفت: خدایا جانش بستان.

گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟

گفت: این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.

ای زبردستِ زیردست آزار // گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهانداری؟ // مردنت به، که مردم آزاری

*

احتمالاً همه ما تجربه کرده‌ایم که گاهی دلمان می‌خواهد در هر کاری دخالت کنیم و انگار نمی‌توانیم در مقابل این میل مقاومت کنیم(این رفتار می‌تواند دلایل مختلفی داشته باشد. از احساس "همه چیز دانی" و "دانای کل" بودن تا فخر فروختن و کمال طلبی افراطی). مصداق‌هایش فراوانند از زندگی شخصی و خانوادگی‌مان بگیرید تا مدیریت ذره‌بینیِ یک مدیر کسب و کار.

بنابراین این بیت را حفظ کرده‌ام که هر وقت خودم را در چنین موقعیتی دیدم یکبار در ذهنم مرورش کنم. یا حداقل ذهنم مشغول این بیت شود و کمتر دخالت کنم!

چو کاری بی فضول من برآید // مرا در وی سخن گفتن نشاید

*

یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته‌اند؟ 

گفت: بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم.

هر که را جامه پارسا بینی // پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست // محتسب را درون خانه چه‌کار؟

*

دبیری(ببخشید زاهدی!) مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخواستند بیش از آن کرد که عادت او  تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی // کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت، گفت: ای پدر، باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.

ای هنرها گرفته بر کف دست // عیب‌ها برگرفته زیرِ بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور // روز درماندگی به سیم دغل

*

فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنانِ رنگینِ دلاویزِ متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آنکه نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافقِ گفتار.

البته سعدی از زبان پدر این فقیه، توضیحاتی داده که پسرم بهتر است بخاطر این چیزها خودت را از کسب علم و حکمت این متکلمان و حکما و کوچ و منتورها محروم نکنی. ولی چون قبول و موافقِ طبعم نبود نقلش نکردم;)

 

پی نوشت: بخاطر اینکه ممکنه حوصله‌تون سر بره، باقی رو میگذارم برای پست بعدی.

 

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۰۴ ، ۱۹:۴۰
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

از گلستان (بخش اول)

فکر می‌کنم سیزده یا چهارده سالم بود که پدرم یک نسخه نفیس از گلستان سعدی و یک نسخه معمولی از بوستان سعدی برایم خرید.

نمی‌دانم بخاطر نفیس بودن نسخه گلستان بود :) یا دلایل دیگری داشت، ولی از گلستان خیلی بیشتر از بوستان خوشم آمد و بهتر توانستم با آن ارتباط بگیرم. 

یادم هست که دوبار به طور کامل گلستان را خواندم و هرازگاهی در سال‌های بعد سری به گلستان میزدم. سالها گذشت و من دیگر حتی یکبار هم سری به گلستان نزدم تا اینکه فروردین امسال که در یک کتابفروشی میچرخیدم تصحیح محمد‌علی فروغی به چشمم خورد و خریدم. از همان موقع کتاب روی میزم بوده و هر وقت انرژی و حوصله‌ای داشته‌ام لابلای کارها جلو رفته‌ام و خوانده‌ام.

مقایسه تصویری که در نوجوانی از گلستان داشتم با تصویر امروزم تجربه جالبی بود.

به نظرم بسیاری از آموزه‌های گلستان هنوز هم زیبا و گیرا و الهام‌بخشند، در کنار بسیاری آموزه‌های دیگرش که زیبا و نادرست و ناصحیح‌اند.

برایم جالب بود که فروغی در مقدمه‌ای که بر گلستان نوشته، به این موضوع اشاره کرده بود که گلستان از قدیم تبدیل شده به "کتاب کودکان". به این معنی که رسم بوده که بعد از اینکه کودکی خواندن و نوشتن یاد میگرفته، اولین کتابی که برای خواندن و تعلیم زندگی دیدن به او میدادند گلستان سعدی بوده.

فروغی به این مسئله خرده گرفته بود که نباید اینطور می‌بود و جایگاه گلستان بالاتر از این است که به کتاب کودکان معروف شود. در نهایت توصیه کرده بود که اگر در کودکی هم گلستان خوانده‌اید، حتماً در بزرگسالی دوباره سراغش بروید که آموزه‌هایش حیف‌ومیل نشوند با نگاه تحلیلی و عمیق‌تری بازخوانی شوند. به هر حال من که از این توصیه جناب فروغی خبر نداشتم و اتفاقاً یکی از دلایلی که دوباره این کتاب را خریدم دیدن اسم فروغی روی جلدش بود و وقتی دیدم مقدمه نسبتاً طولانی‌ای بر گلستان نوشته، بخاطر ارادتی که به فروغی دارم آنرا خریدم.

به هر صورت اتفاق خجسته‌ای بود و لذت زیادی عایدم کرد.

تصمیم گرفتم در دو یا سه مطلب، بخش‌های از گلستان را که از نظرم جذاب و جالب و خواندنی‌اند اینجا هم نقل کنم که هم خودم لذت دوباره‌ای ببرم و هم شما هم شاید پسندید و لذت بردید.

*

نثر سعدی به "ایجاز" معروف است و حقا که بارها شما را حیرت‌زده میکند از گنجاندن چندین صفحه سیاهه در یکی دو خط. مثل این جمله که وصف حال خود را به چه زیبایی و اختصاری بیان میکند:

" یک شب تامل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تاسف می‌خوردم و سنگ سراچه‌ی دل به الماس آبِ دیده می‌سفتم و ..."

*

در مورد کمتر سخن گفتن و خاموشی، در ادبیات ما بسیار سخن گفته‌اند و سعدی هم بارها گفته، اما مرور این چند بیت هم لطف خود را داشت:

"سخندان پرورده پیر کهن // بیندیشد، آنگه بگوید سخن

مزن تا توانی به گفتار دم // نکو گوی گر دیر گویی چه غم

بیندیش و آنگه برآور نفس // و زان پیش بس کن، که گویند بس

به نطق آدمی بهتر است از دواب // دواب از تو به، گر نگویی صواب"

*

و اینجا چه زیبا یادآوری کرده که بستر را بسنجیم قبل از اینکه ناشیانه اظهار فضل کنیم:

"نخل‌بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم، ولیکن نه در کنعان. لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند"

*

و اینجا توصیف جالبی از حسود کرده لابلای یکی از حکایات:

" همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الا به زوال نعمت من"

*

زیاد شنیده‌ایم که قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید:

"پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او مُنَغّص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم. گفت غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند، به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد، به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید"

طبیعتاً هرجایی نمی‌شود این روش را به کار گرفت! اما فکر می‌کنم گاهی بهترین راهکار همین است. خاطره‌ای دارم که کاملاً منطبق بر روش حکیمِ داستان سعدی نیست ولی بیربط هم نیست:

یادم می‌آید که پدرم و سه نفر از دوستانش تابستان‌ها برای شنا و ماهیگیری می‌رفتند دریاچه زریوار(در مریوان). من بچه بودم و هنوز هم آنچنان که باید و شاید شنا کردن و مخصوصاً شناور ماندن روی آب را یاد نگرفته بود. پدرم و دوستانش چندین و چند جلسه وقت گذاشته بودند که انواع شنا کردن و شناور ماندن را یادم بدهند اما یاد نمی‌گرفتم! میگفتند همه چیز را یاد گرفته‌ای ولی چرا شنا نمیکنی را نمیدانیم! به نظرم از دستم خسته شده بودند. جایی که برای شنا و ماهیگیری میرفتند حداقل سه چهار متر عمق داشت. در واقع جایی بود که از میان نی‌زارهای اطراف دریاچه عبور میکردی و وقتی به لبه آب میرسیدی از کرانه کم عمق دریاچه گذشته بودی و به محض اینکه پایت را در آب میگذاشتی حداقل سه متری عمق داشت. خلاصه یک روز(که بعداً فهمیدم از قبل نقشه‌اش را چیده بودند) که به پاتوق ماهیگیری‌شان رسیدیم چند نفری آمدند و من را چند متری به داخل دریاچه پرتاب کردند!

واقعاً تجربه وحشتناکی بود. بعد از کلی دست‌وپا زدن و وارد شدن یکی دو لیتر آب دریاچه از دهان و بینی‌ام بالاخره با هر بدبختی‌ای بود کمی خودم را آرام کردم و توانستم شناور بمانم. همه‌شان آن‌کنار ایستاده بودند و میخندیدند و دست میزدند! خودم را که بهشان رساندم برای اولین بار در زندگی‌ام آنقدر سر پدرم و دوستانش داد و فریاد کشیدم که هنوز هم که دوستان پدرم را میبینم آنروز را یادشان نرفته!

در عوض شنا و شناور ماندن را طوری یاد گرفتم که فقط سونامی میتواند غرقم کند :)

 

پی نوشت: بخش‌های بعدی بماند برای پست‌های بعدی.

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۴ ، ۱۹:۴۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ

درباره کتاب تاریخچه خوشبختی

کتاب تاریخچه خوشبختی نوشته نیکلاس وایت را اخیراً خوانده‌ام. این کتاب را در ادامه کتابهایی که در یکسال اخیر در این زمینه(هپی نس!) مطالعه یا مرور کردم، خواندم.

چیز زیادی برای گفتن ندارم، فقط فکر میکنم که اگر کتابهایی را که در پانزده‌بیست سال گذشته در مورد خوشبختی، شادی و شادمانی نوشته شده‌اند خوانده‌اید یا خدایِ‌ناکرده قصد خواندنشان را دارید، احتمالاً بد نیست که این کتاب را هم در لیستتان قرار دهید.

اگر در مورد دلیلش بپرسید که توضیحات مختصر و کلی‌‌ای در ادامه می‌نویسم اما اگر خیلی جدی بپرسید! باید ده‌ها صفحه و چند هزار کلمه بنویسم که نه انرژی‌اش را دارم و نه شما می‌خوانید. بنابراین سراغ همان دلیل مختصر برویم:

وقتی به کتاب‌های این حوزه که در سالهای اخیر نوشته شده‌اند نگاه میکنم-مثل کتاب پل دولان، که اتفاقاً یکی از کتابهای خوب این حوزه است، برخلاف کتابهای دیگری که بعد از 2000 نوشته شده‌اند-احساس میکنم که نگاهشان تک بعدی است. شاید هم تک بعدی و هم مینیمالیستی.

به نظر نمیرسد حوزه‌ای که هم پیچیدگی‌های فراوان و هم ظرافت‌های گوناگونی دارد-درست به پیچیدگی و ظرافت ذهن و مغز-را بشود با یک نگاه تک بعدی، سر و تهش را هم آورد.

این کتاب همانطور که از نامش پیداست، این پیچیدگی‌ها و ظرافت‌ها را در طول تاریخِ مکتوب بشر بررسی و مرور کرده است.

مسائل و دغدغه‌های این حوزه(هپی نس!) چیزهایی نیستند که صرفاً مبتلابه انسان امروزی و مدرن باشند، بلکه قدمتی به طول تاریخ دارند.

در این کتاب رویکردهای مختلف و برجسته‌ای که در طول تاریخ وجود داشته‌اند تا حدی مرور میشوند(نه الزاماً تمام رویکردها). از تضادها و تعارضاتی که در هر رویکرد وجود دارد صحبت میشود، نکات برجسته و آموزه‌هایی از هر رویکرد که تا امروز هم دوام آورده‌اند شناسایی میشوند و در مجموع نقد و بررسی نسبتاً قابل قبولی از این رویکردها ارائه میشود.

خب فکر میکنم تا همینجا هم تا حدی مشخص شده باشد که دلیل این پیشنهاد چه بود. به نظرم در کنار آن نگاه‌های تک بعدی و مینیمال، بهتر است با این رویکردها و تناقضات و تعارضات و باگها هم آشنا شویم.

شناخت و آگاهی نسبت به این رویکردها به این معنی نیست که در نهایت چیز قرص و محکمی دستتان را بگیرد! ولی فکر میکنم حتماً از نگاه تک بعدی و کوری ناشی از تک رنگ شدن شیشه عینک‌مان تا حدود زیادی جلوگیری میکند.

خلاصه که فکر میکنم آفتی که به جان نویسندگان و کتابهای حوزه توسعه فردی(ورژن سیلیکون ولی) افتاده، تا حد زیادی به نویسندگان و کتابهای این حوزه هم سرایت کرده است.

 

کمی هم در مورد محتوای این کتاب:

این کتاب در هفت فصل نوشته شده است.

در هر فصل تمرکز بر یک رویکرد اصلی است. از دیدگاه‌های متفکران دوران باستان تا متفکران معاصر را که در یک رویکرد قرار میگیرند مرور میشود.

به نظرم آمد که نیکلاس وایت وزن بسیار بیشتری به متفکران دوران یونان و روم باستان داده است در بررسی‌هایش. از یک جنبه میتوانم به او حق بدهم و از جنبه‌ای دیگر نه. 

اینکه سرمنشا و سرنخ بسیاری از رویکردها به آن دوران باز میگردد و طبیعی است که این روند به خوبی بررسی شود به او حق میدهم. اما اینکه بیشترین تمرکز در بررسی جزئیات رویکردها به دعوای افلاطون و گورگیاس و کالیکلس محدود بماند کمی حوصله‌سربر میشود.

البته وایت نکته جالبی را در لابلای کتاب بیان میکند. با وجود اینکه مسئله هپی نس و حواشی‌اش، مسئله‌ای نبوده که بشود نادیده‌اش گرفت، اما در طول تاریخ فلسفه، بسیار مورد بی‌توجهی فیلسوفان قرار گرفته است. یکی از احتمالات این است که فیلسوفان از این موضوع فراری بوده‌اند، هم بخاطر پیچیدگی‌هایش و هم اینکه شاید نمی‌توانستند چیز زیادی به دانش و تجربه بشری در این حوزه اضافه کنند!

به هر حال، از رویکرد لذت و لذت‌ظلبی بگیرید تا تعاریفی که از خوشبختی ارائه شده تا تلاش‌هایی برای اندازه‌گیری خوشبختی شده، تا رویکردهای ارزشی و اخلاقی و جدالشان با سایر رویکردها، میتوانید در این کتاب پیدا کنید.

این کتاب با ترجمه آقای خشایار دیهیمی(که به نظرم این ترجمه جزو بهترین ترجمه‌های ایشان نبود. البته متن اصلی را هم چک کردم، چندان دلچسب نبود ولی به هر حال) و به همت نشر گمان منتشر شده است.

 

و در نهایت چند نقل قول کوتاه از کتاب(که امیدوارم کمک کند فضای کتاب را بهتر بشناسید):

* شاید افرادی که همیشه حسرت گذشته را دارند پیش خودشان فکر کنند که فقط در این جهانِ مدرن پرآشوب است که افراد اهداف و خواسته‌های بس بسیاری را در دل و جان می‌پرورانند. اما این سخن درست نیست. حتی در ساده‌ترین وضع، شخص همزمان به چیزهای گوناگونی توجه میکند: هم باید پایش را جای سفتی بگذارد، هم از سنگهای بزرگ سر راه پرهیز کند، هم مراقب شاخه‌های بالای سرش باشد، هم ببیند راهی به بیرون جنگل میتواند بیابد یا نه، هم متوجه باشد صداهای دوروبر از چه چیزهایی خبر میدهند و هم متوجه باشد که آسمان خبر از چه هوایی میدهد و غیره.

گزارشی درست از خوشبختی باید متضمن آگاهی از این واقعیت باشد که اهداف و خواسته‌ها متکثر و البته متضادند. به نظر من برای پروراندن مفهوم خوشبختی بهتر است از همین آگاهی شروع کنیم.

* اگر ما فقط خواهان یک چیز بودیم یا فقط یک چیز را ارزشمند میشمردیم، آنگاه خیلی آسانتر میتوانستیم بگوئیم که خوشبختی چیست.

* کالیکلس میگوید: چگونه میتوان کسی را خوشبخت به حساب آورد که بنده دیگری است؟ گوش فرادار تا زیبایی و عدالت را از نظر طبیعی بر تو روشن کنم: کسی که بخواهد چون آزادمردان روزگار بگذراند باید هوس‌ها و شهواتش را به جای محدود ساختن بپرورد و به آنها نیرو رساند و دانش و زیرکی‌اش را برای ارضای آنها به کار اندازد.

* افلاطون سقراط را به مبارزه با کالیکلس میفرستد. سقراط میگوید: اگر کسی مبتلا به خارش تن باشد و هیچکس او را از خاراندن تن بازندارد و او همه عمرش را با خاراندن بگذراند، زندگی او را نیز قرین سعادت میشماری؟

* زندگی پر است از به تعویق انداختن‌ها و ترجیح یک هدف به هدفی دیگر در آن زمان و موقعیت.

* کانت میگوید: حتی برای با بصیرت‌ترین فردی که در عین حال قدرتمندترین فرد هم هست، اما به هر روی متناهی است، ناممکن است که مفهومی کاملاً مشخص و قطعی از آنچه واقعاً میخواهد بپروراند.

* آیا یک گزارش واحد میتواند برای همه مفید باشد؟ آیا یک گزارش واحد میتواند برای یک فرد در طول زندگی‌اش، با همه تغییراتی که شرایط زندگی‌اش پیدا میکند مفید باشد؟ یا اینکه خوشبختی هر فردی در طول زمان بسی متفاوت از خوشبختی فردی دیگر است، و آیا خوشبختی یک نفر در یک زمان میتواند به کلی متفاوت از خوشبختی او در زمانی دیگر باشد؟

* چرا در مسیحیت بر ایده "روز" داوری پافشاری میشود و نه "هفته" داوری یا "ماه" داوری که متشکل از روزهای داوری بسیار با داوری‌های گوناگون بسیار درباره مقولات مختلف با ارزیابی های مختلف میتواند باشد مثل آنچه مثلاً در بازیهای المپیک رخ میدهد؟.......... این مسئله حکایت از این دارد که چقدر این میل و استعداد در وجود همه ما به طور کامل جاگیر شده است که فکر میکنیم ارزیابی وضع و حال یک نفر را میتوان یکجا انجام داد و تکلیفش را یکسره کرد.

* سیسرون: اگر لذت فرمانفرما باشد پس نه تنها باید بزرگترین فضایل را خوار شمرد بلکه علاوه بر آن دشوار میتوان گفت چرا آدمی عاقل نباید رذایلی فراوان داشته باشد.

* پارادوکس لذت‌طلبی در صورتبندی سیجویک: اگر هدف، رسیدن به حداکثر لذت ممکن است، سنجش و تامل درباره چگونگی تحقق این هدف خود میتواند بدل به مانعی در راه رسیدن به این هدف شود. انسانها نمیتوانند وقتی که فکر میکنند چگونه خوش باشند، به آسانی خوش باشند!

 

 

۰ نظر ۱۸ مهر ۰۴ ، ۱۲:۳۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

چرا سرخ نمی‌شویم؟

" از دیدن انسان فاسد تعجب نمی‌کنم،

اما شرمنده نبودن فاسدان مرا شگفت‌زده می‌کند"

 

از وقتی که این جمله جاناتان سوئیفت را خوانده‌ام(در متمم) از ذهنم خارج نمی‌شود، نه به این خاطر که جمله تکان‌دهنده‌ای! گفته، یا اینکه آنرا درست یا غلط بدانم، بلکه دقیقاً به این خاطر که هنوزم که هنوز است من هم درست همینطورم.

بخش اول جمله که بدیهی است و جاناتان سوئیفت را هم شگفت‌زده نکرده.

موضوع مهمتر بخش دوم جمله است.

اگر بخواهم منطقی به بخش دوم نگاه کنم، واقعیت این است که بخش دوم هم شگفت‌زده شدن ندارد!

از آنجا که مغز همه ما "ماشین توجیه" است، ما مفسد فی الارض هم باشیم، مغزمان بالاخره از پس توجیه آن برخواهد آمد و به خوبی و خوشی و در صلح و صفا روزگار خواهیم گذراند. 

مغز ما "تعارض شناختی" را برنمی‌تابد. اگر باور یا مدل ذهنی ما در مورد موضوعی، با رفتار و عملکرد ما در آن موضوع در تضاد و تعارض باشد، غالباً این "باور و مدل ذهنی" ماست که تغییر می‌کند(آگاهانه یا ناآگاهانه) تا از شرّ آن تعارض شناختی راحت شویم و به راحت قلب و آرامش روان برسیم.

یادم می‌آید سالها پیش، یکی از دوستانم که تازه دوسه سالی بود کارش را شروع کرده بود، با هزار پیچ‌وتاب و سختی و سرخ شدن از دو راهی‌ای که با آن مواجه شده بود برایم گفت. می‌خواست بداند که در فلان پروژه که در آن مشغول به کار است، اگر کسی با او تماس بگیرد و چند سوال بپرسد و او هم جواب دهد و آن طرف هم حق المشاوره‌اش! را جبران کند یا اینکه کسی تماس بگیرد و درخواست کند که یکی دو خط از نقشه را کمی جابجا کند!، آیا کار بدی مرتکب شده است یا نه؟

اما امروز بدون هیچ پیچ‌وتاب و سختی و سرخ شدنی، آش را با جاش جابجا می‌کند. شیرینی‌های طلایی می‌دهد تا پروژه های بیشتری سرازیر شوند و شیرینی‌های طلایی می‌گیرد تا به سوالات مختصری جواب دهد یا خطوط مختلفی را جابجا کند. طرح توجیهی هم برایش می‌نویسد!

بگذریم این فقط یک نمونه بود وگرنه ده ها نمونه خیلی خیلی بزرگتر هست که مثال بزنم فقط حیف که اسلام دست و بالمان را بسته است!

 

برگردیم به جمله جناب سوئیفت.

پس بخش دوم هم واقعاً جای شگفتی ندارد. ولی باز هم یک جایی در اعماق ذهنم زخمی و شگفت‌زده می‌شود وقتی کسی با طی کردن پله‌های ترقی در کثافت و فساد هیچ شرمندگی و سرخ شدنی را تجربه نمی‌کند. طبیعتاً می‌دانید که بسیاری از مفاسد و کثافات! اصلاً شبیه این کلمات به نظر نمیرسند و بسیار تمیز و شیک و مجلسی اجرا می‌شوند، طوری که مرتکبشان آب در دلش هم تکان نمی‌خورد.

خلاصه کنم: به نظرم مغز عزیزمان در مسیر تکاملش راه‌هایی را یافته که بسیار کارامد هستند اما ظاهراً همگی نیمه‌ی تاریکی هم دارند که بسیار ترسناک است.

والسلام العلیکم و رحمه‌الله.

 

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۱۰
سامان عزیزی

از آشنایی ام با نسیم طالب بیش از ده سال می گذرد. احتمالاً خوانندگان این وبلاگ می دانند که بانی این آشنایی محمدرضا شعبانعلی و متمم هستند.

اولین جرقه هایی که انگیزه ای شدند برای نزدیک شدن بیشترم به طالب، چند مطلب از روزنوشته های محمدرضا بودند که با استفاده از آموزه های طالب نوشته شده بودند. شاید کمی اغراق آمیز به نظرتان بیاید ولی بعضی از این مفاهیم بودند که از نظرم آنقدر عمیق و جالب بودند که تا دو سه ماه ذهنم مشغول شان بود. به معنای واقعی کلمه غرق آن مفاهیم شده بودم و هر روز مشغول تعمیق و مصداق یابی برایشان بودم. 

گذشت و متمم شروع کرد به ارائه درس هایی که با استفاده از کتاب های طالب تدوین می شدند.

و داستان من با آموزه های طالب کماکان با همان شور و اشتیاق پیش میرفت. بارها و بارها آن مفاهیم را مرور میکردم، تمرین درس ها را انجام میدادم و بیرون از فضای متمم هم همچنان مشغول مصداق یابی بودم.

شاید در کنار برخی سرفصل های دیگر متمم(مثل تفکر سیستمی و چند مورد دیگر)، سرفصل های مربوط به طالب، یکی از ناب ترین و لذتبخش ترین دوران های مطالعه من در متمم بوده اند. حتی هنوز هم که به آن دوران فکر میکنم همان میزان لذت و غرقگی را حس میکنم.

مدتی گذشت و سراغ کتابهایش رفتم. اولین کتاب "قوی سیاه" بود که تنها کتاب ترجمه شده اش بود. چندبار کتاب را خواندم(در عرض یکی دو سال). با توجه به اینکه با کمک محمدرضا و متمم با بسیاری از پایه های تفکر طالب آشنا شده بودم از بار دوم مطالعه قوی سیاه به بعد بهتر حرف های طالب را میفهمیدم.

لطفاً تعجب نکنید! کتاب های طالب جزو سخت خوان و سخت فهم ترین کتاب هایی هستند که من خوانده ام. احتمالاً میدانید که من کتاب زیاد خوانده ام، کتاب های سخت هم زیاد خوانده ام، در ادامه توضیح خواهم داد که چرا در مورد کتاب های طالب چنین نظری دارم.

بقیه کتاب هایش ترجمه نشده بودند هنوز، این بود که با هر زحمت و بدبختی بود شروع کردم به مطالعه نسخه انگلیسی "فریب خورده تصادف" و بعدتر کتاب "پادشکننده".

خاطره:)

به نظرم خواندن نسخه های انگلیسی کتاب های طالب مثل خوردن تلخ ترین داروهاست. میدانی به بهبودی ات کمک میکند ولی مثل زهرمار است خوردنش.

خلاصه که خبر دار شده بودم که نشر آریاناقلم کتاب فریب خورده تصادف را در برنامه ترجمه گذاشته است(قرار بود آقای محجوب-مترجم توانای قوی سیاه- ترجمه اش کند اما چند سال بعد آریاناقلم با مترجمی دیگر روانه بازارش کرد). هر روز موقع خواندن کتاب آنقدر عذاب میکشیدم که بلافاصله به وبسایت آریانا قلم میرفتم و به هر طریقی بود تحریکشان میکردم که زودتر کار ترجمه کتاب را تمام کنند! چقدر هم گوششان بدهکار بود! سالها گذشت. محتوای فریب خورده تصادف بیات شد و بعدش تازه کتاب به بازار اومد. البته از حق نگذریم ترجمه خوبی بود. 

حرف ترجمه کتاب های طالب شد، نظرم را دوباره اینجا تکرار کنم.

فکر میکنم بهترین ترجمه از کتاب های طالب مربوط به ترجمه آقای محجوب از قوی سیاه باشد. واقعاً ترجمه سخت خوانیست. چندان روان نیست ولی با بررسی دقیق می گویم که دقیق ترین ترجمه است. بدانید و آگاه باشید که در مورد طالب و ترجمه کتابهایش، مهمترین مسئله، دقیق بودن است.

آنقدر استعاره و کنایه و پیچیده گویی و پیچیدگی و (کثافت!) در کتابهایش فراوان است که اگر دقیق نفهمید مطمئنم برعکس میفهمید(و با کمی اغماض، اشتباه و ناقص میفهمید).چنانچه من هم بارها دچارش شده ام.

بگذریم.

*

ظرف این سالها آن پنج کتاب(اینسرتو) طالب را بارها خوانده ام. سرجمع شاید بیشتر از سی بار(مجموعشان را).

هنوز هم هر وقت حوصله خواندن هیچ کتابی را ندارم، کتاب پادشکننده در کنار چهار کتاب دیگر(از نویسندگان دیگر) یکی از کتابهایی است که همیشه مرا سر ذوق می آورد و شوق خواندنم را بیدار میکند.

فکر میکنم بهترین کتاب طالب، با اختلاف بسیار زیاد(واقعاً بسیار زیاد، اصلا خیلی خیلی زیاد!) کتاب پادشکننده است.

به نظرم هر چیزی که طالب خواسته بگوید، نقل کند، آموزش دهد و بلند بلند فریادش بزند را می توانید در پادشکننده پیدا کنید.

رتبه های بعدی به نظرم اینها هستند:

فریب خورده تصادف

قوی سیاه

پوست در بازی(باید پای خودت در بازی گیر باشه)

تخت پروکروستس

 

پادشکننده کم اشتباه ترین، معتبرترین و با اصل و نسب ترین کتاب از بین آثار طالب است. میدانم گفتم! دوباره گفتنش ضرری ندارد.

*

احتمالاً تا اینجای مطلب، مطمئن شده اید که با یک "طالبی" طرف هستید.(طالبی: یعنی طرفدار بی چون و چرای طالب! غلیظ ترش کنیم: مرید طالب)

ولی اصلاً اینطور نیست.

واقعیت این است که از همان سال های اولیه آشنایی ام با طالب، اگر نگویم حالم از طالبی ها به هم میخورد حداقل می توانم بگویم که تمام تلاشم را کردم که حداکثر فاصله را با طالبی ها حفظ کنم.

دلیلش ساده است. بارها و بارها دیده ام که سطحی ترین فهم را از مفاهیم طالب، طالبی ها دارند. و کلاً از کسانی که متفکر یا نویسنده ای را پیامبر وار دنبال میکنند فاصله ایمن و مطمئنی را حفظ میکنم. 

معمولاً دو اتفاق برای این نوع افراد میفتد. یا در همان سطح سطحی فهم از مفاهیم می مانند تا آخر عمرشان و یا بعد از مدتی و پس از پی بردن به برخی باگ ها در تفکر متفکر مطبوعشان، بدون برداشتن تحفه ای، از آن ور بام میفتند.

بیشتر بازش نمیکنم و شما هم بیشتر بازش نکنید.

فقط یک موضوع در این زمینه سر دلم مانده که بد نیست بازگو کنم:

یکی از اولین کسانی که(و بر اساس بررسی های من اولین کسی که) طالب را به فارسی زبانان معرفی کرد محمدرضا شعبانعلی بود. البته این را بگویم که این مسئله اصلاً در ذهن من بار ارزشی ندارد، ساده تر بگویم: اصلاً برام مهم نیست که کی اول بوده. در همه زمینه ها همین باور را دارم. این موضوع را صرفاً به عنوان یک واقعیتی که اتفاق افتاده گفتم. اما از اولین بودن مهمتر و اتفاقاً در ذهن من هم با ارزشی بسیار زیاد، کسی که مفاهیم و آموزه های طالب و کسانی که طالب هم از آنها یاد گرفته بود را هم عمیق و هم با مصداق و تحلیل به فارسی زبانان ارائه کرد باز هم او بود.

حالا درسی که از محمدرضا گرفتم را بگویم.

طی این سالها بارها و بارها پیش آمد که طالبی ها با سر و صدای زیاد و حس مالکیت عجیب نسبت به طالب! هرجایی که تصورش را بکنید مثل مور و ملخ میریختند و برداشت های سطحی شان را جار میزدند. و القصه.

حتی یکبار ندیدم که محمدرضا واکنشی نشان بدهد یا حرفی بزند. 

دلایلش را به خوبی میفهمم اما باز هم رفتارش را ستایش می کنم. حتی بیشتر از وقتی که دلالیش را نمیفهمیدم.

و می بینید که درسی که از محمدرضا گرفتم چندان کارساز نبوده و دم خروسم اینجا زد بیرون! 

مدتی قبل محمدرضا مطلبی نوشته بود تحت عنوان"نسیم طالب، شام خوب صبحانه بد". در آن مطلب نکات مهمی را از رویه و سبک سیاق طالب گفته بود(و کمتر در مورد محتوای کتابهای طالب) و این رویه و سبک و سیاق را نقد کرده بود. فعلاً کاری به محتوای صحبت های محمدرضا ندارم که با بیشتر نقدهایش موافقم(شاگرد کم سواد فقط می تواند از استادش بیاموزد) و اینجا هم هر حرفی که میزنم صرفاً بیان تجربه شخصی خودم در مواجهه با طالب است.

اما بعد از آن مطلب، دیدم در شبکه های اجتماعی عده ای خر ذوق شده اند که بیا و ببین شعبانعلی چیز! برای طالب نگذاشته.

من هیچوقت ادعا نکرده ام که حافظه خوبی دارم ولی آدم های "رو مخ" و رفتارهای "رو مخ" را خوب یادم میماند. برخی از این دوستان را یادم هست که درست در همان زمانی که طالب داشت شناسانده میشد بهشان! چطور "طالبی وار" مدح بی چون و چرا و مطلق میگفتند. آخه شما چقدر داغونید ;)

از این هم بگذریم.

*

در مورد نقدهای وارد شده به طالب:

واقعیت این است که اشتباهات طالب در کتابهایش کم نیستند. همه میدانیم که او آدم نسبتاً پر شور و شوق و پر سر و صدایی است(محترمانه گفتم) و میل شدیدی در نوشته هایش هست که هر چیزی را با هیجان بسیار زیادی بیان کند(که البته من مشکلی با این بخش دوم ندارم چون میارزد). همینها برای توضیح اشتباهات ریز و درشت کتابهایش کفایت می کند.

اما از اشتباهات ریز و بعضاً مثالها و مصداق هایی که انطباق کاملی با مفهوم ارائه شده اش ندارند که بگذریم برخی از اشتباهات واقعاً بزرگند و شایسته توجه ویژه.

از معدود کتابهایی که در چند سال اخیر به شدت حاشیه نویسی کرده ام کتابهای طالبند. دقیق نشمرده ام ولی بیشتر از سی یا چهل مورد تناقض گویی و اشتباه از کتابهایش در آورده ام. چهار پنج مورد از آنها را بعدها فهمیدم که اشتباه از فهم من بوده و تصحیح کردم. تناقض گویی در کار هر نویسنده ای ممکن است پیش بیاید اما برخی از تناقض ها، تناقض در پایه های اصلی مفاهیم ارائه شده هستند. مثلاً در فاصله سی یا چهل صفحه، دو آموزه متناقض را مطرح کرده که هیج جوره نمی توانند در کنار هم بنشینند.

شاید بیشترین موارد هم مربوط به کتاب پوست در بازی باشند.

 

نقد دیگری که به طالب وارد می شود(باز هم بیشتر برای مفهوم پوست در بازی) این است که در نظر و عمل، سطوح خرد و کلان را یکسان فرض میکند و نسخه های یکسانی برای هر سطح ارائه میدهد.

به نظرم نقد کاملاً بجایی است. اشتباهی که من هم با کمک طالب بارها مرتکبش شده ام.

 

و نقد دیگری هم این است که طالب و کتابهایش نوعی بن بست هستند. کوچه ای که بن بست است و تو را به کوچه ها و خیابان های دیگر(و بهتر) هدایت نمی کند.

واقعیت این است که من در حدی نیستم که بتوانم در مورد این نقد نظر بدهم تنها چیزی که می توانم بگویم این است که برای من چطور پیش رفته است. برای من طالب بن بست نبود. از اولین کتابش مرا به سمت مندلبرو فرستاد. وادارم کرد خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم، می توانم از سنکا یاد بگیرم. چندین و چند کوچه و خیایان دیگر نشانم داد. با اینکه بحث های فنی پشت مفاهیم هم برایم دشوار بود و هم دوست نداشتنی، ولی تعداد ارجاع هایش برایم کم نبوده اند.

 

بسیاری از نقدها در حوزه آموزه های اقتصادی طالب مطرح می شوند. منطق بسیاری از این نقدها را درک می کنم. اما نکته جالبی که در مواجهه من با طالب پیش آمده این است که بجز چند توصیه ساده، تقریباً هیچ آموزه اقتصادی ای از طالب برایم جالب نبوده و به نظرم بهترین و ارزشمندترین آموزه های طالب در حوزه اقتصادی نیستند.

من نه معامله گر بوده ام و نه دلال سهام که بنشینم و با ادعاهای طالب ارضا شوم! 

تذکر مهم: لطفاً هر جا که گفته ام "آموزه های طالب"، شما دقیقاً اینطور بخوانیدش: "آموزه هایی که از زبان طالب و با صورت بندی ای که طالب به آنها داده بیان شده اند. گاهی این آموزه ها از آن خود اویند و بیشتر اوقات از دیگران هستند که در صورت بندی ای به سبک طالب بیان می شوند".

 

و چندین و چند نقد دیگر که هم از حوصله این مطلب و هم احتمالاً از حوصله شما خارج است.

طبیعتاً بررسی جز به جز کتابها و مفاهیمی که طالب مطرح میکند و همچنین آن تناقض هایی که گفتم نیازمند وقت و انرژی زیادی است که به نظرم از حوصله ام خارج است و فکر میکنم این وظیفه برعهده هر خواننده ی جدی ای ست که میخواهد از طالب بیاموزد که این کار را برای خودش انجام دهد.

*

در مورد آموزه های طالب:

قبل از هر چیز موضوعی را تکرار کنم که قبلاً هم بارها در این وبلاگ گفته ام. بجز برخی از علوم محض مثل فیزیک و ریاضی، در مورد هر دانش و علم و فلسفه ای-بخصوص در علوم انسانی و علوم اجتماعی- اگر آن دانش و علم و فلسفه به کار زندگی انسان ها نیاید و به فهمشان از جهان و چگونگی کار کردنش کمک نکند از نظرم وقت صرف کردن برایش وقت تلف کردن است. منظورم از "به کار آمدن"، به کار آمدن در همه ساحت های زندگی ذهنی و عملی است. ممکن است علم و دانش و فلسفه ای به شکل دادن مدل ذهنی ما کمک کند و مستقیماً عملی یا کاربردی محض نباشد اما غیر مستقیم این کار را بکند. میدانم که در این باورم باگ های زیادی وجود دارد ولی ترجیح میدهم همینطوری بمانم.

بسیاری از نوشته ها و آموزه های طالب از همین جنس اند برای من. یعنی به کار می آیند.

بگذارید با قصه ای که خود طالب تعریف میکند منظورم را بهتر برسانم:

حیف که پیروان متجدد نظریه تصمیم، جاده یکطرفه ای را از نظریه به عمل طی می کنند. آنها مشخصاً جذب پیچیده ترین اما به دردنخورترین مسائل می شوند و اسم این فرایند را میگذارند "کار علمی". حکایتی هست درباره استادی به نام تریفات(که من اسمش را عوض میکنم چون این داستان شاید جعلی باشد، هرچند از آنچه من شاهدش بوده ام خیلی هم متداول است). او یکی از دانشگاهیان بسیار مورد استناد و مرجع در زمینه نظریه تصمیم گیری است. ایشان کتاب درسی اصلی این رشته را نوشت و به ایجاد و بسط چیزی پرجلوه و بی فایده به نام "تصمیم گیری منطقی" کمک کرد که سرشار است از بدیهیات مدیهیات پر جلوه و بیفایده. احتمالات محتمالات و حتی از آن هم بیفایده تر.

آنوقت ها تریفات در دانشگاه کلمبیا، برای تصمیم گیری درباره پذیرفتن منصبی در دانشگاه هاروارد با خودش در کلنجار بود- خیلی از افرادی که درباره ریسک حرف میزنند ممکن است عمرشان را طوری سپری کنند که حتی با ریسک پذیری ای سختتر از این نوع تصمیم گیری هم مواجه نشوند. یکی از همکاران به او پیشنهاد می کند که چندتا از تکنیک های دانشگاهی بسیار مورد توجه و مورد احترام و نشاندار خودش را برای این مسئله استفاده کند، مثل چیزی شبیه تکنیک "حداکثر سود مورد انتظار" چون همانطور که آن همکار به او گفت: "شما همیشه درباره اش می نویسید". تریفات با عصبانیت جواب میدهد: "بیخیال، این قضیه جدیه!"

برعکس او، سنکا در حرف و عمل چیزی نیست جز "این قضیه جدیه".

در حالی که آثار آن دانشمند هارواردی را فقط آنهایی میخوانند که سعی دارند مقاله بنویسند و مقاله هایشان را کسانی میخوانند که می خواهند مقاله بنویسند و خوشبختانه توسط چرندیاب بی رحم تاریخ کنار گذاشته خواهند شد، آثار سنکا را مردم واقعی همچنان دو هزار سال بعد از مرگ او میخوانند.

 

من با کمک آموزه های طالب، سه مسئله بزرگ و مهم کسب و کارم را که بسیار پرتکرار هم بودند(یعنی هر ماه تکرار میشدند) حل کردم. چندین و چند مورد را در زندگی غیرکاری ام حل کردم. و تازه اینها فقط موضوعات و مسائل بزرگترند، مسائل ریزتر را که به وفور. 

از اینها مهمتر، تاثیر طالب و آموزه هایش در جرح و تعدیل مدل ذهنی و اصول و ارزش هایم است که معدود نویسنده و متفکری را سراغ دارم که انقدر برای من تاثیرگذار بوده باشد.

در این حرفی که میخواهم بزنم هیچ اغراقی نیست. بجز نیچه هیچ متفکر و نویسنده ای را سراغ ندارم که با او آشنا شده باشم و به اندازه طالب نکات و آموزه های پرمغز و به دردبخور برای زندگی واقعی و روزمره و روی زمین برایم داشته باشد. منظورم به تنهایی است! وگرنه اگر آماری و تعدادی مقایسه کنم مثلاً در حوزه روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری، شاید حدود ده متفکر و نویسنده با هم به اندازه طالب آموزه داشته باشند برای زندگی من.

موارد زیادی پیش آمده که آموزه ای از طالب را از قبل می دانستم و با آن آشنا بودم اما صورت بندی طالب، بسیار بهتر و کاربردی تر بوده و استفاده از آن آموزه را برایم چارچوب مند و ساده تر کرده است.

*

احتمالاً این را همه ما می دانیم که بسیاری از نکته ها و آموزه های طالب مال خود او نیست. از اعماق تاریخ تا همین امروز منظومه ای را جمع کرده که با چند ایده محوری ای که روی آنها تاکید دارد همخوانی و انسجام درونی دارند. من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم. 

بگذارید مثال بزنم.

در حوزه "هوش هیجانی"، احتمالاً دنیل گلمن را می شناسید. گلمن به هیچ وجه جزو دانشمندان تراز اول این حوزه نیست. حتی شاید دانشمند هم نباشد! ولی به نظرم بیشتر از همه دانشمندان تراز اول این حوزه به توضیح و شناساندن آموزه های این حوزه به مردم اثرگذار بوده است. توضیح و شناساندنی معتبر و علمی و قابل اتکا.

ایده ها و نکته ها و آموزه ها زیادی در کتاب های طالب هست(واقعاً زیاد)، ولی در برخی حوزه ها می شود نقشی مثل گلمن در حوزه هوش هیجانی را برای طالب هم قائل شد. ضمن اینکه طالب یک نیمچه نقشی به عنوان فیلسوف برای خودش قائل است که نظرم کاملاً برازنده او هم هست.

واقعیت این است که من بخش هایی از کتاب ماندلبرو را هم خواندم. حقا که دانشمند تراز اولی است. ولی فکر نمیکنم اگر طالبی نبود امروز ما مندلبرویی را هم میشناختیم. منظورم از "ما"، ما مردم عادی ای ست که درگیر مشکلات و مسائل عادی و واقعی زندگی مان هستیم و نه محققان و دانشمندان این حوزه.

باز هم خاطره:

دوره دبیرستان وقتی برای اولین بار با فیزیک مکانیک آشنا شدم واقعاً فیزیک مکانیک را نمیفهمیدم. میگفتند بهترین معلم مکانیک را برایتان آورده ایم که خیلی باسواد و معروف هم بود. هرچه بیشتر پیش میرفتیم من گیج تر میشدم و بیشتر حالم به هم میخورد. تا اینکه با یک معلم مکانیک دیگر آشنا شدم. چند کتاب معرفی کرد و خودش هم با روش همان کتابها برایم توضیح داد. جنس توضیح دادنش فرمولی نبود. دقیقاً روی زمین برایم توضیح داد. احتمالاً همانطوری که فیزیکدانان قبل از اینکه فرموله کردن مکانیک را شروع کنند میفهمیدند! مکانیک را طوری یاد گرفتم که بدون نیاز به فرمول های کنکوری! با ذوق و شوق تمام هر مسئله ای را حل میکردم.

نمی گویم در همه آموزه های طالب، اما در برخی از آنها دقیقاً همین نقش را برایم داشته است. مثلاً میدانم فلان داشنمند فلان حوزه، غولی است که طالب مورچه هم نیست پیش او، ولی در آن حوزه خاص، طالب برای من بهتر کار کرده است.

*

به هر حال بگذریم و جمع کنیم برویم پی کارمان! چون اگر بخواهم این مطلب را ادامه دهم باید چندین برابر این مطلب، کاغذ سیاه کنم.

طالب آدم تمیزی نیست. مثلاً مثل دنیل کانمن نیست. عاشق دشمن تراشی است. علاوه بر چند نقد مختصر بالا نقدهای دیگری هم به او و نوشته هایش وارد شده و می شود. در برخی حوزه ها بیش از حد پرمدعاست، اهل هوچی گری و جار و جنجال هم هست و جمع این ویزگی ها خاصیتی به او میدهد که نباید از نظر دور بداریم!

اما در پایان میخواهم بگویم که طالب هم مثل هر نویسنده دیگری انسان است. سیاه و سفید دیدنش بیشتر از اینکه به حال او بد باشد به حال خودمان بد است. به نظرم او متفکر و نویسنده ای ست که ارزش خوانده شدن و حتی بارها خوانده شدن را دارد.

پس طالب عزیزم، با وجود همه نواقص انسانی ات و تناقض گویی هایت و اشتباهات بزرگ و کوچکت و هوچی گری هایت، به احترام همه ی آموزه های ارزشمندی که برایم داشته ای، می ایستم و کلاه از سر برمیدارم و تا عمر دارم خود را مدیون تو و آموزه هایت می دانم.

 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۲۳
سامان عزیزی
دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۴۲ ب.ظ

آن میلیاردها سلولی که من شدند

بیش از همه وقت، به کوچکی وجود خودم آگاهم. و با این حال، چه معجزه‌ای!

به این مجموعه شگفت انگیز مولکول‌ها که چند زمانی "من" شده است پنداری از بیرون می‌نگرم. و در عمق وجودم آن مبادلات اسرارآمیز را که بی انقطاع، از سی و چندسال پیش، میان این میلیاردها سلول تن من برقرار شده است گویی حس می کنم. آن واکنش های شیمیایی مرموز را، آن تحولات نیرو را که، پنهان از من، در سلول های مغزم در فعالیت است و در این لحظه مرا به صورت جانوری که می اندیشد و می نویسد درآورده است. اندیشه ام، اراده ام و جز اینها. آن همه فعالیتهای ذهنی که مایه مباهاتم بوده است هیچ چیز نیست جز ترکیبی از واکنش ها، مستقل از من، هیچ چیز نیست جز پدیده ای طبیعی و ناپایدار که اگر فقط چند دقیقه اکسیژن به سلول هایش نرسد تا ابد ناپدید خواهد شد...

دوباره دراز کشیده ام، آرامش، ذهن روشن، اندکی سرمست.

همچنان درباره انسان و درباره زندگی می اندیشم. با تعجبی آمیخته به تحسین، سلسله موجوداتی که من منتهی شده در نظر می آورم. پشت سر خود همه مراتب تکامل حیات را می بینم. از منشا نخستین، از آن ترکیب شیمیایی توضیح ناپذیر و شاید عارضی که روزی، در گوشه ای، در ته دریاهای گرم یا روی پوسته خاکی زمین به وجود آمد و سلول های آغازی از آن زائیده شد، تا این جانور عجیب و پیچیده، دارای خودآگاهی و قادر به درک نظم و قوانین عقل و عدالت و .... تا دکارت، تا ویلسون.

...

نمی توانم معتقد به طرحی کیهانی باشم که در آن به بشر نقش ممتازی داده شده است. من نامعقولیها و تناقض های طبیعت را آن قدر دیده ام که نمی توانم به نظم و توازن از پیش بوده ای معتقد باشم. هیچ خدایی هرگز به نداها و پرسش های بشر پاسخ نداده است. آنچه به نظر انسان پاسخ می آید فقط انعکاس صدای خودش است. جهان انسان فروبسته و محدود به خود اوست. تنها آرزویی که می تواند داشته باشد این است که این قلمرو محدود را که به نسبت خردی او مسلماً بسیار بزرگ می نمایدولی به نسبت کیهان ذره ای بیش نیست بر طبق نیازهای خود به بهترین وجه منظم کند. آیا علم روزی این شیوه ی قناعت را به او خواهد آموخت؟ تا توازن و خوشبختی را در شعور به کوچکی خود ببیند؟ محال نیست. علم هنوز کارها می تواند بکند. می تواند به انسان بیاموزد چگونه باید محدودیتهای طبیعی اش را و تصادف هایی را که موجب هستیش بوده اند بپذیرد. می تواند او را به آرامش پایداری برساند که من نیز امشب در خود حس می کنم. به این مشاهده نسبتاً آرام فنا که در انتظار من است، فنایی که همه چیز در آن مستحیل می شود.

 

پی نوشت: نقل از کتاب "خانواده تیبو" نوشته روژه مارتین دوگار و ترجمه ابوالحسن نجفی(انتشارات نیلوفر)

پی نوشت دو: بخشی که نقل کردم از جلد چهارم کتاب و گزیده ای بود از مجموعه نامه هایی که "آنتوان" برای برادر زاده اش می نویسد.

 

۲ نظر ۳۱ تیر ۰۴ ، ۱۲:۴۲
سامان عزیزی