زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیل کانمن» ثبت شده است

سال گذشته که کتاب جدید کانمن و همکارانش را می خواندم برخی قسمتها را برای خودم ترجمه می کردم و از بعضی مطالب آن یادداشت برداشتم.

در بخش پایانی کتاب "نویز" چک لیستی ارائه شده که به نظر میرسد برای کاهش برخی خطاهای شایع و شاید کم کردن دامنه ی نویز در فرایند های تصمیم گیری موثر باشد.

ترجمه من ترجمه ی دقیقی نیست و صرفاً برای خودم انجام شده اما احساس کردم منتشر کردن آن در اینجا برای دوستانی که کتاب ها و منابع حوزه تصمیم گیری و مباحث میانبرها و خطاها را مطالعه کرده اند بتواند مفید باشد.

فکر می کنم این چک لیست بیشتر برای کسانی مفید است که یک آشنایی حداقلی، با این مباحث داشته اند، چون به نظرم مطالعه یک چک لیست تاثیری روی کیفیت تصمیمات ما نمی گذارد.

با توجه به نحوه نگارش این چک لیست توسط کانمن و همکارانش، به نظر میرسد که فرضشان بر این بوده که تصمیمات توسط یک گروه تصمیم گیری اتخاذ می شوند و این چک لیست برای کسی است که ناظرِ این فرایند است اما بیشتر صحبت هایشان قابل تعمیم به فضای تصمیم گیری فردی هم هست.

 

این چک لیست از چهار سرتیتر تشکیل شده که هر کدام چند تیتر فرعی دارند:

 

1-رویکرد ما به قضاوتها

1-1-جایگزینی

آیا شواهد و تمرکز گروه تصمیم گیری اینطور نشان نمی دهد که به جای پاسخ به سوال دشوارتر، به سراغ پاسخ به سوال ساده تر رفته اند و آنرا جایگزین کرده اند؟

آیا گروه یک عامل مهم را نادیده نگرفته است؟ (یا اینکه آیا به عامل نامربوطی، وزن بیش از حد نداده است؟)

2-1-نگاه به درون

آیا گروه در گفتگوها و مشورت های خودش نگاه به بیرون دارد و به جای ارزیابی کامل(درونی و بیرونی) سعی در اعمالِ ارزیابیِ مقایسه ای و رقابتی دارد؟ 

3-1-تنوع دیدگاه ها

آیا دلیلی وجود دارد که گمان کنیم که اعضای گروه دارای خطاها و تعصبات مشترکی هستند که می تواند باعث همبستگیِ خطاهای آنها شود؟ در مقابل، آیا می توانید به دیدگاه یا تخصص مرتبطی فکر کنید که در گروه وجود نداشته باشد؟(و باید باشد)

 

2-پیش داوریها و خاتمه دادن های زودتر از موعد

1-2-پیش داوریهای اولیه

آیا هیچ یک از تصمیم گیرندگان، نفع بیشتری از یک خروجی و نتیجه گیری خاص نسبت به خروجی و نتیجه گیری دیگری نمی برد؟

آیا کسی از قبل الزام و تعهدی برای به نتیجه رسیدن ندارد؟ آیا دلیلی برای مشکوک شدن به تعصب ورزیِ فرد خاصی وجود دارد؟

آیا مخالفان نظراتشان را بیان کردند؟

آیا ریسک تشدید تعهدات در صورت از دست دادنِ زمان و دوره ی اقدامات عملیاتی وجود دارد؟(به عبارتی، اگر زمان مناسب اقدامات اجرایی رو از دست بدیم، آیا تعهداتمان مضاعف می شود؟)

2-2-خاتمه دادن های زودتر از موعد (بخصوص در انسجام بیش از حد گروه)

آیا سوگیریِ تصادفی ای در انتخاب ملاحظاتی که در ابتدا مطرح شدند وجود داشته است؟

آیا گزینه های جایگزین(آلترناتیوها) به طور کامل در نظر گرفته شده اند؟ و آیا برای یافتنِ حمایت فعالانه از این گزینه ها تحقیق شده است؟

آیا داده ها یا نظرات ناراحت کننده، سرکوب یا نادیده گرفته نشده اند؟

 

3-پردازش اطلاعات

1-3-در دسترس بودن یا برجسته بودن اطلاعات

آیا مشارکت کنندگان در مورد یک رویداد خاص، به دلیل اینکه تازه اتفاق افتاده یا دراماتیک بوده یا داشتن ارتباط شخصی با آن رویداد، اغراق نمی کنند حتی اگر در ظاهر قابل تشخیص نباشد؟

2-3-بی توجهی به کیفیت اطلاعات

آیا قضاوتها بیش از حد بر روایت ها، داستان ها و آنالوژی ها تکیه نداشته است؟ آیا داده ها این داستانها و آنولوژی ها را تائید می کنند؟

3-3-اثر لنگر

آیا اعدادی که از صحت یا مرتبط بودن آنها مطمئن نیستیم در قضاوت نهایی نقش مهمی ایفا نکرده اند؟

4-3-پیش بینی بازگشت ناپذیر

آیا مشارکت کنندگان، برونیابی یا تخمین یا پیش بینی های بازگشت ناپذیر انجام نداده اند؟

 

4-تصمیم

1-4-خطا(مغالطه) برنامه ریزی

وقتی از پیش بینی ها استفاده می شد، آیا مشارکت کنندگان  درباره منابع و اعتبار این پیش بینی ها سوال کردند؟ آیا از دید یک ناظر بیرونی، این بیش بینی ها به چالش کشیده شدند؟

آیا برای اعدادی که از درستی شان مطمئن نیستیم از بازه های اطمینان بخش(confidence intervals) استفاده شد؟ آیا این بازه به اندازه کافی وسیع در نظر گرفته شد؟

2-4-ترس از دست دادن

آیا ریسک پذیری تصمیم گیرندگان با ریسک پذیری سازمان همسو است؟ آیا تیم تصمیم گیری بیش از حد محتاط است؟

3-4-خطای تمرکز بر زمان حال(دید کوتاه مدت)

آیا محاسبات (از جمله نرخ تنزیل مورد استفاده) منعکس کننده تعادلِ اولویت های کوتاه مدت و بلند مدت سازمان است؟

 

۱ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۰
سامان عزیزی
دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ

نامه ی اعمال! (در چارچوب بندی علمی)

پیش نوشت: اگر با برخی مباحث روانشناسی شناختی و هیوریستیک و خطاهای مغز آشنایی نداشته باشید، بعید است مطالعه این مطلب فایده ی قابل توجهی برایتان داشته باشد.

 

فرض کنید بنا به دلایلی قرار است فردا آخرین روز زندگی شما باشد(دور از جانتان).

امروز را با خودتان خلوت کرده اید و می خواهید مروری بر زندگی تان داشته باشید. ضمناً به خطاهای حافظه و تحریف هایی که مغزتان موقع به خاطر آوردن اتفاقات گذشته انجام می دهد آگاه هستید ولی در نهایت مسئله مهم برای شما این است که بعد از این مرور و ارزیابی هایی که انجام می دهید، می خواهید بدانید حس تان(با وجود خطاها و تحریف ها و غیره) در مجموع نسبت به زندگیِ گذشته تان چیست؟ آیا در نهایت با یک حس خوب از این ارزیابی، به فردا قدم خواهید گذاشت یا حس بد و خسران، رفیق سفرتان خواهد بود.

 

بیائید زندگی گذشته را به چهار مجموعه کار تقسیم کنیم تا ارزیابی آن دشواری کمتری داشته باشد:

دسته ی اول: کار هایی که فکر می کردید خوب است انجامشان بدهید و انجامشان دادید. نتیجه ی انجام دادنشان هم برایتان حس خوبی به همراه داشته است(یعنی از انجامش راضی هستید).

دسته ی دوم: کار هایی که فکر می کردید خوب است انجامشان بدهید و انجامشان دادید. اما نتیجه ی انجام دادنشان برایتان حس بدی به همراه داشته است(یعنی از انجامش راضی نیستید).

دسته ی سوم: کار هایی که می توانستید انجام دهید و فکر می کردید که خوب است انجامشان بدهید ولی انجامشان ندادید. فرض کنیم اگر انجامشان می دادید، نتیجه ی آنها حس خوبی برایتان به همراه داشت(یعنی راضی می بودید).

دسته ی چهارم: کار هایی که می توانستید انجام دهید و فکر می کردید که خوب است انجامشان بدهید ولی انجامشان ندادید. فرض کنیم اگر انجامشان می دادید، نتیجه ی آنها حس بدی برایتان به همراه داشت(یعنی راضی نمی بودید).

 

لطفاً به این نکته توجه داشته باشید که ما اینجا در مورد درست و غلطی کارها(چه مطلق و چه نسبی)صحبتی نمی کنیم و صرفاً حسی که به فرد دست می دهد را ملاک ارزیابی قرار می دهیم.حتی ممکن است شما کار بدی انجام داده باشید ولی حس نهایی تان از آن خوب بوده باشد(که باز هم در چهار دسته ی بالا قرار خواهد گرفت).

 

اگر با نظریه چشم اندازِ دنیل کانمن و آموس تورسکی آشنا باشید می دانید که آنها ثابت کردند که دردِ زیان و از دست دادن، تقریباً دو برابرِ لذتِ سود و به دست آوردنِ یک نتیجه ی خاص است. به عبارتی اگر درد و لذت ناشی از از دست دادن و به دست آوردن را واحد بندی کنیم به ازای به دست آوردنِ مثلاً یک میلیون تومان، یک واحد لذت می بریم و برای از دست دادن و زیان همان یک میلیون تومان، دو واحد درد می کشیم.

 

برگردیم به بحث خودمان و چهار دسته بندی ای که انجام دادیم:

برای ملموس تر شدن آن چهار دسته بیائید یک شبیه سازی هم انجام بدهیم.

فرض کنید که "حسن" در بازار بورس اوراق بهادار سابقه ی کوتاهی دارد و اخیراً اخبار مختلفی از کانال های گوناگونی به او رسیده است و تحلیل او از این اخبار این است که احتمالاً ارزش سهام شرکت X بالا خواهد رفت.

برای وضعیتی که حسن در آن قرار دارد هم می توانیم چهار دسته بندی بالا را متصور شویم:

1-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X می کند و ارزش سهام بالا می رود و سود می کند.

2-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X می کند و ارزش سهام پائین می رود و زیان می کند.

3-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X نمی کند و ارزش سهام پائین می رود و سود می بیند.

4-حسن اقدام به خرید سهام شرکت X نمی کند و ارزش سهام بالا می رود و زیان می بیند.

 

اگر نتایج نظریه چشم انداز را در این چهار حالت دخالت دهیم و با فرض اینکه درصد رشد یا نزول ارزش سهام در هر چهار حالت یکسان باشد(مثلاً 30 درصد)، آنگاه می توانیم نتیجه بگیریم که حسن در حالت های یک و سه، حس می کند یک واحد سود کرده و لذتش را می برد و در حالت های دو و چهار، حس می کند که دو واحد زیان دیده و دردش را می کِشد.

 

میان نوشت:

محققان حوزه روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری، دو نوع احساس زیان و خسران را از هم تفکیک می کنند:

یک: خطای اقدام(error of commission): این خطا توصیف کننده ی زمانی است که اقدامی  انجام می دهیم و از نتیجه ی این اقدام راضی نیستیم(مثل حالت دو در مثال حسن و دسته ی دوم کارها در طبقه بندی اولِ بحث)

دو: خطای غفلت(error of omission): این خطا توصیف کننده ی زمانی است که اقدامی انجام نمی دهیم و فرصتی را نادیده می گیریم که بعداً می فهمیم نتیجه ی رضایت بخشی برایمان در پی داشت(مثل حالت چهارم در مثال حسن و دسته ی چهارم کارها در طبقه بندی اولِ بحث)

 

نتیجه ای که این محققان از بررسی این دو دسته ی احساس زیان گرفته اند به این صورت است که: با توجه به نظریه چشم انداز(که دردِ زیان دو برابرِ لذت سود است) و نظر به اینکه در حالت دوم مثال حسن، او واقعاً عمل و اقدام سرمایه گذاری را انجام داده و پولش را از دست داده است ولی در حالت چهارم، او عمل و اقدامِ سرمایه گذاری را انجام نداده و صرفاً فرصت کسب سود را از دست داده است، پس احساسِ زیان و نارضایتی ای که در حالت دوم به حسن دست می دهد بیشتر از حالت چهارم است.

 

میان نوشت در میان نوشت: احتمالاً شما هم جمله ای با این مضمون خوانده یا شنیده باشید:

انسان در پایان عمرش، بیشتر از اینکه بخاطر کارهای بدی که انجام داده است احساس پشیمانی کند بخاطر کارهای خوبی که می توانست انجام دهد و انجام نداده، احساس پشیمانی خواهد کرد.

به نظر می رسد که نتایج تحقیقات بر روی انسانها، پیام این جمله را تائید نمی کند.

شاید به این فکر کنید که ممکن است انبوهِ کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم بیشتر از کارهای بدی که انجام دادیم باشد و در این صورت مجموع احساس زیان از کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم نسبت به کارهای بدی که انجام دادیم بیشتر می شود.

ولی به این نکته هم توجه داشته باشید که ما از نتیجه ی خوب یا بدِ کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم آگاه نیستیم. یعنی این کارها، ممکن بود در دسته ی سوم یا چهارم قرار گیرند، ولی ما نمی دانیم. از طرفی در محاسبه ی هزینه ی فرصت یک تصمیم، معمولاً(بر اساس عقل و منطق تصمیم گیری) نتایج حاصل از آلترناتیو های دوم و سوم را محاسبه می کنند و نه آلترناتیو های بیشتری را!

حالا احتمالاً خودتان بتوانید جمله ی بالا را با توجه به نتایج تحقیقات، بازنویسی کنید و برای هر چهار حالت رتبه بندی انجام دهید.خدا را چه دیدید شاید نتایج این رتبه بندی روزی چراغ راهتان شد.

 

پایان میان نوشت و ادامه بحث;)

 

پس بر اساس نظریه چشم انداز و مواردی که در میان نوشت یاد گرفتیم احتمالاً می توانیم اینطور نتیجه بگیریم که برای کار های دسته ی اول(و حالت اول حسن) یک واحد حس خوب، برای کارهای دسته ی دوم(و حالت دوم حسن) دو واحد حس بد، برای کارهای دسته ی سوم(و حالت سوم حسن) حدود نیم واحد حس خوب، و برای کارهای دسته ی چهارم(و حالت چهارم حسن) یک و نیم واحد حس بد لحاظ کنیم.

فعلاً با اغماض فرض کنید که ارزش کارهای دسته های چهارگانه، شبیه مثال حسن(که 30 درصدِ ارزش سهام را برای هر چهار حالت در نظر گرفتیم) تقریباً یکسان است.

 

حالا ممکن است به این فکر کنید که برای ارزیابی نامه ی اعمالتان(با فرض اولی که در ابتدای این مطلب تصور کردیم) باید بنشینید و همه ی کارهایتان را در دسته های چهار گانه قرار دهید و بعد از جمع و تفریق نهایی، تصمیم بگیرید که حس خوب، همسفرتان باشد یا حس بد!

 

قبل از جانماییِ اعمال و جمع و تفریق نتایج حاصله، مثال دیگری را بررسی کنیم:

فرض کنید می خواهید بر سر پرتاب سکه شرط بندی کنید.(فرض دیگرمان این است که سکه سالم است)

طرف مقابلتان می گوید ده بار سکه را پرتاب کنیم و اگر نصف آنها خط آمد یک میلیون به شما می پردازم ولی اگر غیر از این حالت بود شما یک میلیون به من بپردازید. قبول می کنید؟

فرض ما انسانها بر این است(و فرض صحیحی هم هست) که در هر بار پرتاب سکه احتمال و شانسِ خط یا شیر آمدن 50 درصد است و دفعات بعدی پرتاب سکه ربطی به این دفعه ندارد. و اینطور فرض می کنیم که احتمال اینکه در این ده بار پنج بار خط بیاید پنجاه درصد است.

حالا فرض کنید ده بار سکه را پرتاب می کنیم و هفت بار خط می آید و سه بار شیر. یا شاید نه بار شیر بیاید و یک بار خط و الی آخر.

در نوع چیدمان شیر یا خط ها در ده بار پرتاب سکه، ممکن است حالت های مختلفی اتفاق بیفتد اما حالت نصف نصف، حالت محتملی نیست، هر چند که ممکن است.

اما در تعداد پرتاب های بیشتر چطور؟ مثلاً هزار پرتاب. یا ده هزار پرتاب.

وقتی که تعداد پرتاب ها خیلی زیاد می شود، احتمال تحقق فرض پنجاه پنجاه(نصف شیر و نصف خط) بسیار بالا می رود(چیزی شبیه قانون اعداد بزرگ(Law of big numbers) در آمار)

 

بر اساس این فرضیه که جهان ما هم جهان شانس و احتمال و تصادف است(دقت کنید گفتم فرضیه نگفتم که شما حتماً قبولش کنید:) شاید بتوانیم مثال پرتاب سکه و قانون اعداد بزرگ را به کارهای مربوط به دسته های چهارگانه هم ربط بدهیم.

به عبارت دیگر، چون تعداد کارهایی که یک انسان با عمر متوسط در طول زندگی اش انجام می دهد یا می توانست انجام دهد و نداد، بسیار زیاد هستند پس احتمالاً فرض غلطی نخواهد بود اگر تعداد کارهای دسته های چهارگانه را تقریباً برابر فرض کنیم.

اگر این فرض را بپذیریم پس بجای جمع و تفریق نتایج حاصل(حس های خوب و بد بر اساس واحد بندی ای که انجام دادیم) از همه ی کارهای دسته های چهارگانه، می توانیم برای هر کدام یک کار(با ارزش مشابه) در نظر بگیریم و جمع و تفریق را انجام دهیم. پس با در نظر گرفتن واحد بندیِ ناشی از نظریه چشم انداز کانمن و تورسکی و با توجه نتیجه گیری دیگری که در میان نوشت داشتیم:

یک واحد حس خوب(یا سود) برای دسته ی اول+منفی دو واحد برای دسته ی دوم+مثبت نیم واحد برای دسته سوم+منفی یک و نیم واحد برای دسته ی چهارم، مساوی است با منفی دو واحد.

به زبان ساده تر، یعنی اینکه در مجموع شما(و بنده هم همینطور) دو واحد حس بد خواهید داشت. در واقع دو واحد احساس زیان و خسران خواهید داشت.

این یعنی اینکه در نهایت و در ارزیابیِ زندگی گذشته تان، با حس بد و احساس نارضایتی قدم در فردا خواهید گذاشت و دور از جان شما، جان به جان آفرین تسلیم خواهید کرد.(ان الانسان لفی خسر)

 

در اینجا شما را به تفکر و تعمق بیشتر دعوت می کنم و از طرف من مختارید هر نوع نتیجه گیری ای که صلاح می دانید از این مطلب انجام دهید:)

 

اما زیاد نگران نباشید;) مغز ما فکر همه چیز را کرده!

به دو دلیل اساسی(و زیر دلیل های دیگری که جای بحثشان اینجا نیست):

اول اینکه مغز ما انسانها و پردازنده ی دو هسته ایِ آن! توان فهمِ بسیاری از واقعیت های آماری را ندارد و حتی اگر خوره ی آمار هم باشد، بلافاصله بعد از خروج از کلاس آمار، همه چیز را فراموش می کند و به همان مغزِ اجدادمان تبدیل می شود.

دوم اینکه مغز ما و خودِ به یاد آورنده مان(که در دوره پایانی عمر ما، برای خودش پادشاهی می کند)، آنقدر خطاهای جور وا جور دارد که بعید است اکثریت انسانها با احساس زیان و خسرانِ ناشی از ارزیابیِ زندگی شان(با ترس از مرگ قاطیش نکنید) به دیار باقی بشتابند.

 

همین دیگه :)

 

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۵
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

پول،پول بیشتر،پول بازم بیشتر و از این حرفها!

پیش نوشت: این پست حاوی مطالب پراکنده و بعضاً آشفته و نظرات شخصی در مورد پول است.خودم آنرا در دسته ی مزخرفات قرار داده ام.لطفاً قبل از مطالعه به این موضوع توجه داشته باشید.

مطالب مرتبط و مفید تری که فکر می کنم به جای این پست می توانید مطالعه کنید:

دن گیلبرت و نگاهی به شادمانی

کارگاه زندگی شاد

سخنرانی دن گیلبرت در تد(راز شاد زیستن)

 


یکی از روزهای اردیبهشت سال هشتاد و یک بود.حدود ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون و به جای سالن مطالعه ی کتابخونه عمومی شهر مریوان-که بخاطر هوای خوب بهاری ،یک ماهی میشد با یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم به جای اتاق خوابمون،اونجا درس بخونیم و برای کنکور آماده بشیم-پیاده راه افتادم سمت دریاچه زریوار. آفتاب تازه دراومده بود و هوای تازه ی صبح رو که با عبور از روی دریاچه، مرطوب و دل انگیز شده بود محکم و عمیق میدادم توی شُش هام و محکمتر هم میدادم بیرون!

چیزی در درونم آزارم میداد و چنان می جوشید که این هوای مرطوب و لطیف هم آرومش نمی کرد.همچنان که به دریاچه نزدیک می شدم، راهمو کج کردم و به سمت کوه پشت دریاچه رفتم.وسط های این کوه بلند یه چشمه ی کوچک و زیبا بود که تصمیم گرفتم خودمو اونجا برسونم.

می خواستم قبل از اینکه ملت سرازیر بشن به دریاچه برای پیاده روی صبحگاهی، جایی رو پیدا کنم که تنهای تنها باشم و دور از هیاهوی شروع روز جدید. یک ساعت بعد کنار چشمه ی کوچکم نشسته بودم و از دور به دریاچه ی خاکستریِ آروم خیره شده بودم.

 

پدر من کارمند بود.بعد از فراز و نشیب های زیادی که در سال های جوانیش طی کرده بود تصمیم گرفته بود که یک زندگی معمولی رو شروع کنه و به کارمند شدن رضایت داده بود. وضعیت مالی خانواده ما یک وضعیت متوسط و معمولی بود. اموراتمون تا حدی می گذشت مثل خیل زیادی از خانواده هایی که دور و برمون بودند.اونطور نبود که هر چیزی که بخوایم برامون فراهم باشه(که چیزهای زیادی هم نمی خواستیم) و اونطور هم نبود که همیشه در حسرت چیزهایی که می خواستیم بمونیم.اگه چیز بیشتری نسبت به چیزهایی که معمول بود می خواستم، معمولاً باید صبر می کردم.اگه چیز کوچکی بود ،گاهاً با پس انداز پول تو جیبی هام می تونستم بهش برسم و اگر چیز گرانتری بود، بابا بعد مدتی معمولاً برام تهیه اش می کرد مگر اینکه مشکلی پیش می اومد یا خواسته با توان مالی ما تناسب نداشت.

چند روز قبل از اون چشمه نشینی بالا!، خیلی اتفاقی متوجه ی موضوعی شده بودم که تا اون زمان از چشمم پوشیده مونده بود یا شاید منِ احمق ناخود آگاه و سبکسرانه چشممو روش بسته بودم.اینکه بخشی از خواسته های ثانویه ی(به تقلید از تحریم های ثانویه بلاد کفر عرض می کنم) ما(من و خواهرم) در طول این سالها به قیمت چشم پوشی پدرم (و گاهی مادرم) از خواسته های اولیه ی خودشون تامین شده بود.

خیلی اتفاقی متوجه شدم که پدرم چهار ساله برای خودش کفش نخریده. دو جفت کفش داشت که یکیش برای زمستون بود(که در سال دو سه ماه استفاده می شد) و یکی برای بقیه ی فصول.تازه فهمیده بودم که چرا بابام انقدر به کفش هاش میرسه و دائماً در حال تمیز کردن و واکس زدنشونه. تازه فهمیده بودم که برای خریدن کامپیوتری که من می خواستم(که اگه بخوام منصف باشم،واقعاً لزومی به خریدنش نبود.کامپیوتر رو در حالی خریدم که تعداد کل کسانی که در مریوان کامپیوتر داشتن به تعداد انگشت های دو دست نمیرسید) از چه چیزهایی گذشته که اگر اختیار تصمیم گیریش با من بود و خبر داشتم هرگز قبول نمی کردم.

پدرم آدم کم حرفی بود .توی رابطه ی من و پدرم بحث پول و بحث های مالی همیشه در حاشیه بودن و بیشتر بحث های ما بجز اتفاقات روزمره حول بحث های مهم تر زندگی(البته از نظر من و پدرم:) می چرخید. گاهی اولویت ها رو هم نادیده می گرفت که در کنار لذت و افتخاری که از این کارش(که فقط من ازش خبر داشتم و همکار نقشه بردارش توی اداره)بهم دست می داد، ته دلم حرصم هم می گرفت که چرا بابام اولویت ها رو تشخیص نمیده.(البته به خیال خودم).

پدرم کارشناس ثبت بود و همراه همکار نقشه بردارش معمولاً توی روستاهای اون مناطق ماموریت می رفتند.منم بارها برای کمک به برداشت و نقشه برداری همراهشون رفتم.هر وقت میدید که کشاورزی توان مالی نداره از حق کارشناسی خودش میگذشت و گاهی همکار جوانترش هم همین کار رو میکرد و کارهایی از این دست که گاهی فشار مالی ما رو بیشتر می کرد.(چند سال پیش بنابر اتفاقی،یک کارشناس ثبت رو در تهران دیدم.وقتی ماشین زیر پاش رو دیدم گفتم عمراً تو کارشناس ثبت باشی!.حتماًشغل دیگه ای هم داری).

بگذریم.دوباره دارم به بیراهه میرم.

از کنار چشمه بلند شدم در حالی که با خودم عهد کرده بودم که انقدر پولدار بشم که خودم و خانواده م هیچ مشکلی رو که بشه با پول حلش کرد احساس نکنن.

در عالم نظر و با توجه نوع تربیتم،باورم بر این بود که پول چیزی نیست که با اون بتونی خوشبختیتو تضمین کنی.بین نزدیکانمون هم کسانی رو داشتیم که شاهدی بودن برای این باور.

تصمیمی که اون روز گرفتم به نوعی پشت کردن به این باور بود.اون روز به این نتیجه رسیده بودم که منحنی پول و خوشبختی چیزی شبیه این منحنیه:

 

گذشت و من رفتم دانشگاه.قرار بود معماری بشم در حد میرمیران(معمار برجسته ایرانی) که با کشیدن چند طرح، به همه ی عددهایی که توی ذهنم داشتم برسم.بعد تارگتم رو بگذارم روی امثال لوید رایت و زاها حدید و فرانک گری.

یک ویش لیست تهیه کرده بودم که عکس خونه ها و ویلاها و ماشین هایی که دوست داشتم بهش پیوست شده بود.حیف که چند سال پیش همه شونو ریختم دور بجز عکس بنز شاسی بلندی که دلم نیومد!.الانم هر چی گشتم عکسشو(که از روزنامه بریده بودم) پیدا نکردم.(مدیونید اگر فکر کنید تحت تاثیر فیلم "راز" و کتابهای آبکی ای که پشتیبانیش میکردن این کار رو کردم:)

 

*

غروب یکی از روز های آبان ماه هشتاد و چهار. چند روزی مسیر میرمیران شدنمو رها کرده بودم و برای تازه کردن دیدارم با خانواده برگشته بودم مریوان.بلیطم ساعت هشت شب بود به مقصد تهران.جمع و جور کردم و بابا منو رسوند ترمینال.نمی دونم از توهم بود یا واقعاً چیز دیگه ای بود، موقع خداحافظی محکم بابامو بغل کردم و ول کنش نبودم.به هر حال راه افتادم و رفتم.صبح لعنتیِ روز بعدش خبر رسید که قلب نازنینِ بابام دیگه توان پمپاژ خونش رو نداشته و ترجیح داده ساکت و آروم سر جاش بمونه.

پدرم ترکمون کرده بود.باورم نمیشد که انقدر زود پشتم خالی شده باشه.ماه های زیادی از این اتفاق گذشت ولی همه ی تمرکز من هنوز هم روی اون خداحافظیِ یکباره از زندگی بود.

وضعیت منحنی پول و خوشبختی در اون دوره و برای من:

*

مسئولیتم سنگین تر شده بود.حالا دیگه غیر از جای خودم باید تا حدی جای پدرمم پر می کردم.نشستم و سعی کردم یک برآورد واقع بینانه از مسیر میرمیران شدنم،داشته باشم.علی رغم اینکه سه نفر از اساتید معماریمون(که خودشون جزو معماران مطرح کشور بودن) امید زیادی بهم داشتن و حظ وافری از طرح هام می بردن ولی طبق برآوردم، نمی تونستم منتظر میرمیران شدنم بمونم. به کار بازرگانی و تجارت علاقه داشتم و فکر می کردم خرده استعدادی هم دارم، این بود که در کنار کار معماری و شهرسازی ،شروع کردم به کار بازرگانی.داخلی و خارجی(با عراق). دو سال بعد کسب و کار خودمونو(همراه دو نفر از دوستانم) استارت زدیم.احساس کردم که این مسیر میتونه مسیر کوتاه تری باشه.منظورم از کوتاه تر، یه مسیر حدوداً پنج تا ده ساله بود،چون مسیر میرمیران شدنم رو پانزده تا بیست ساله برآورد کرده بودم.

کم کم تونستم پول بیشتری دربیارم و با گذشت زمان بیشتر هم میشد.بعد از مدتی متوجه شدم که وضعیت منحنی پول و خوشبختی(یا برای من،همون رضایت) در این دوره از زندگیم می تونه چیزی شبیه این باشه:

به عبارتی، متوجه شدم که نقشی که پول در این دوره از زندگیم داره بازی میکنه اینه که ،در کل نمیگذاره سطح رضایتم از حدی پائین تر بیاد و البته کمکی هم نمیکنه که سطح رضایتم بالاتر بره. انگار توی یه جایی این روند متوقف شده بود و قفل کرده بود.

می تونستم مسائل و مشکلاتی رو از زندگی خودم و خانواده و اطرافیانم کنار بزنم که اگر پول نداشتم یا نمیشد یا به سختی می شد.در واقع حسش مثل حس این بود که یه آدمی کنارت باشه که از نبودنش رنج بکشی ولی در عین حال در کنارش بودن هم حال خوب و خوشی نصیبت نکنه.

*

بعدها که با دن گیلبرت آشنا شدم،فهمیدم که این نمودار یک نقطه ی اوجی هم باید داشته باشه!. یعنی در روند صعودی منحنی در گذر زمان، به یک جایی میرسی که پول بیشتر، بیشترین خوشبختی ممکن رو بهت میده.

گاهی با خودم فکر می کردم که آیا میشه کاری کرد که همیشه در حوالی نقطه ی S باقی بمونی.یعنی قبل از اینکه وارد سرازیری منحنی بشی بتونی کاری کنی که همون حوالی بمونی!

منحنی دن گیلبرت و نقطه ی توهمی S:

مطالعات دن گیلبرت نشون داده که ما باید بین "شادی"  با "شادمانی" تفاوت قائل بشیم.شادی، احساس زود گذریه(مثلاً از چند دقیقه تا حداکثر چند ماه).مثل وقتی که ماشین جدید خریدین و تا مدتی،ممکنه شادی و رضایت زیادی رو تجربه کنید.اما شادمانی احساس ماندگار تریه.شاید بشه گفت رضایت درازمدت.

دن گیلبرت معتقده که ما برآورد غلطی از میزان شادمانی خودمون در آینده داریم.میتونیم شادی رو برآورد کنیم(مثلاً ممکنه بتونیم میزان شادی ای رو که از خرید یه خونه ی رویایی بهمون دست میده برآورد کنیم) ولی برآورد درستی از اینکه چند ماه بعد از خرید این خونه چقدر شادمان و راضی هستیم و اینکه این خونه روی رضایت کلیِ ما از زندگی چقدر تاثیر داشته، نداریم.

بعضی ها معتقدند که تجربه ها نقش بیشتری در شادی و شادمانی ما دارن نسبت به چیزهایی مثل خونه خریدن. به نظر منم درسته ولی فکر می کنم که "تجربه" ها هم از نوسان رنج و ملال در امان نیستند(رنج ناشی از نداشتن چیزی یا تجربه ای و ملال ناشی از تکراری و یکنواخت شدن اون چیز یا تجربه).در واقع ،درسته که در سلسله مراتب شادمان کردن ما در جایگاه بالاتری قرار دارن ولی در اصل مسئله تاثیر قابل توجهی نمیگذارن.

از این غافل گیر کننده تر،تحقیقات دنیل کانمنه که میگه احساس شادمانی ما از زندگی به میزان زیادی وابسته به چیزهاییه که به خاطر میاریم. در واقع خودِ تجربه کردن ها نقششون کمتر از خاطراتیه که بعداً ازشون به خاطر میاریم.

از طرفی مغز ما استاد تحریف کردنه.اکثر خاطرات ما تحریف شده هستن.

در کل میشه گفت که : برآوردمون از آینده و میزان شادمانی و رضایت از اون دچار خطاهای جدی است.از طرفی یادآوری خاطره هامون دچار تحریف و خطاهای زیادیه که این هم در احساس شادمانی و رضایتمون نقش مهمی داره(چه مثبت چه منفی). معلوم نیست این وسط باید دلمون رو به چی خوش کنیم! آیا بچسبیم به زمان حال و فریم های زندگی؟

*

برگردیم به بحث پول.

نکته ای که فکر می کنم در رابطه ی ما با پول خیلی مهمه، اینه که توقع ما از پول چیه؟

همونطور که بالاتر خدمتتون عرض کردم، من توقع خیلی زیادی از پول نداشتم و ممکنه همین مسئله هم باعث شده باشه که منحنی من در یک دوره ای یک افت نسبی رو تجربه کنه.

در مورد قسمت های انتهایی منحنی، نظر من اینه که شیب منحنی ما از جایی به بعد دیگه صعودی نخواهد بود بلکه موازی با محور افقی پیش خواهد رفت. حالا ممکنه با تجربه ها و چیزهای دیگه، که میشه با پول تامین شون کرد به نوسان کردن ادامه بده.یعنی خط صاف نخواهد بود و زیگزاگ به پیش خواهد رفت.

بنابراین منحنی پول-رضایت، تا امروز برای من چیزی میشه شبیه شکل زیر:

سوالی که مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده اینه که ،وقتی تاثیر پول در سطح رضایتت شده این مقدارِ کم، آیا ارزششو داشته یا نه؟

نمی تونم به سادگی به این سوال جواب آره یا نه بدم.پول برام مهم بوده ولی هیچ وقت نتوسته اولویتم باشه.از طرفی مسیر پولی ای که طی کردم دستاوردهای جانبی دیگه ای هم داشته که به نظرم از خود پول خیلی با ارزش تر هستن.

در دوره کنونی، که من نمی تونم به سبک زندگی جدِ خوراکجو-شکارگرم برگردم و ببینم سبک اون رضایت بیشتری بهم میده یا سبک های دیگه، و تا حد زیادی در چارچوب های زندگی مدرن گرفتار هستم، سوال مهمتر اینه که نقش و جایگاه پول در این دوره، روی سطح رضایت ما از زندگی چقدره؟ تا چه حد ارزششو داره که روی پول درآوردن بیشتر تمرکز کنیم؟ تا کی باید به این روند ادامه بدیم؟ عوامل دیگه ای که روی سطح رضایت از زندگی تاثیر گذارن چه چیزهایی هستند؟ اثر اونها در مقایسه با پول چقدره؟ و سوالاتی از این دست که من هم هنوز برای تعیین ادامه مسیرم با اونها دست به گریبانم.

گاهی با خودم فکر می کردم که شاید پائین بودن ارزش پول برای من، ناشی از این بود که نتونسته بودم به اون میزانی که می خوام داشته باشم و شاید یکی از دلایلی که قسمتی از زندگیمو صرف پول درآوردن کردم ثابت کردن این مسئله به خودم بوده که می تونم به همون اندازه به دست بیارم ولی در مقابل چیزهای با ارزش تر ازش صرف نظر کنم!

تحقیقات زیادی هستند که نشون دادن انسان های با درآمد بیشتر ،احساس خوشبختی بالاتری رو نسبت به کم درآمد تر ها تجربه می کنن.در مورد جوامع هم همین تحقیق صورت گرفته.یعنی جوامع ثروتمند تر از جوامع فقیرتر خوشبختی بیشتری رو تجربه می کنند(بجز یکی دوتا استثنا مثل هند، که طبیعتاً این استثناها نمی تونن قاعده رو به طور کامل زیر سوال ببرن). اما نکته مهم اینه که این تحقیقات چیزی جز همبستگی این دو متغییر رو به ما نشون نمیدن.در واقع هیچ دلیل مستندی برای این نداریم که پول عامل خوشبختر بودن این انسانها یا جوامع بوده.

 

پی نوشت یک: مطمئناً به این مسئله توجه دارید که در این پست صرفاً در مورد پول صحبت کردیم و به نقش سایر عوامل در احساس خوشبختی و رضایت توجهی نداشتیم.

پی نوشت دو: راستش خیلی حرفهای دیگه هم در این مورد باقی مونده که نتونستم در این پست جاشون بدم.اصلاً نمی دونستم که جای مطرح کردنشون اینجا هست یا نه؟

پی نوشت سه: اگر بخوام یک نتیجه گیری اجباری! از این پست بکنم می تونم بگم که پول مهمه ولی نه اونقدر که ما فکر می کنیم. کاری به تحقیقات ندارم اینو از زندگی خودم میگم. کسی که زندگی در یه زیرزمین خیلی کوچیک در کنار خیل عظیمی از سوسک ها رو تجربه کرده(و ناشاد نبوده) ودر مقاطعی  تجربه زندگی ملال آور به اصطلاح لاکچری رو هم از سر گذرونده. امروز میدونم که نمی خوام پیش سوسک ها برگردم ولی همزمان میدونم که از این زندگی معمولی ای که در حال حاضر در پیش گرفتم هم چیز بیشتری نیاز ندارم.به قول اون دوست فیلسوفمون، چیزهای زیادی در این دنیا هستند که من هیچ احتیاجی بهشون ندارم. فعلاً دارم به این سبک جلو میرم تا ببینم چی میشه! :)

 

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
سامان عزیزی
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ب.ظ

یک کتاب،برای یک سال

وقتی که سالها پیش، برای اولین بار به صورت نظام مند تر با خطاهای بصری(همان خطای دید) آشنا شدم به خودم گفتم "هیچ وقت به سادگی به چیزی که می بینی اعتماد نکن" ولی فکرش را هم نمی کردم  روزی برسد که همین حرف را چندین بار شدید تر و عمیق تر، در مورد "فکرم" (آنچه در ذهن می گذرد) به خودم بگویم. 

وقتی شروع به مطالعه در حوزه روانشناسی شناختی کردم و کمی با نحوه فکر کردنم و تصمیمات و انتخاب هایم آشنا شدم، متوجه شدم آنقدر شناختم از فرآیندهای ذهنم کم بوده است که می توانستم همان مقدار شناخت از ذهنم را هم نادیده بگیرم و بگویم در حد هیچ بوده است!

کسی که این بلا را به سرم آورد یک روانشناس برجسته به نام "دنیل کانمن" بود. برخی از تحقیقات و مطالعاتش را در کتاب های مختلفی خوانده بودم ولی تا قبل از آشنایی با متمم ،به صورت جدی و متمرکز نوشته هایش را نخوانده بودم.

کتابی که قصد دارم معرفی کنم، کتاب "تفکر، سریع و کند" اوست.

 

کانمن متولد 1934 است و چند دهه از عمرش را صرف تحقیق و پژوهش در حوزه روانشناسی شناختی کرده است. او در سال 2002 برنده جایزه نوبل اقتصاد شد .نوبل اقتصاد برای کسی که اقتصاد دان نیست، ولی تحقیقاتش آنقدر بر نظریه های اقتصادی تاثیر گذاشته که رشته جدیدی به نام "اقتصاد رفتاری" را پایه گذاری کرده اند.

این کتاب برنده جایزه بهترین کتاب آکادمی ملی علوم و جایزه کتاب لس آنجلس تایمز و برگزیده منتقدان کتاب نیویورک تایمز به عنوان یکی از ده کتاب سال 2011 شده است.

راستش را بخواهید کتابهای دیگری هم خوانده ام که فهرست جوایزشان بسیار بیشتر از این کتاب بوده است و برخی از آنها را اگر نمی خواندم هم، تغییر خاصی در زندگی و نگرشم ایجاد نمی شد.می خواهم بگویم این فهرست جوایز را صرفاً برای جو گیر کردن خواننده نوشتم.

با اطمینان بالایی می گویم که نگاه شما به خودتان،زندگی تان، زندگی دیگران و آنچه بر شما می گذرد، قبل و بعد از خواندن این کتاب، بسیار متفاوت خواهد بود. البته به شرطها و شروطها.

اگر فکر می کنید این کتاب 681 صفحه ای از آن کتابهایی است که دستتان می گیرید و شروع به خواندن می کنید و در مدت کوتاهی تا آخرش را می روید جلو، باید بگویم که چیز زیادی دستگیرتان نخواهد شد و آنچه را هم که آموخته اید و با خودتان گفته اید "چه جالب"!، بعد از مدت کوتاهی ،بدون اثر خاصی در زندگی تان، به دست فراموشی خواهید سپرد. احتمالاً تنها کابردش هم بشود پُز دادن در جمع کتاب خوانان و غیر کتاب خوانان و به رخ کشیدن چند اصطلاح و واژه و اسم چند خطای شناختی.

فکر میکنم این کتاب از آن کتاب هایی است که حداقل باید یک سال روی میزتان باشد. کمی بخوانید.فکر کنید.فکر کنید.فکر کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید. همه مصداق ها هم از زندگی ذهنی و شخصی خودتان و در مرحله بعد دیگران. باز هم کمی دیگر بخوانید و دوباره همان پروسه.

 

حیف است این کتاب را سریع بخوانید.فست فودی نمی شود از کانمن آموخت. باید آنقدر روی اجاق تان بگذاریدش که حسابی جا بیفتد. باید کند با کانمن جلو رفت. 

 

چند جمله ای هم در مورد محتوای کتاب:

این کتاب در پنج بخش تدوین شده است.37 فصل که به تشریح و توضیح این پنج سر فصل می پردازد.

کانمن برای توضیح فرایند های ذهن ما، در ابتدا آنها را در قالب دو سیستم(سامانه) فرضی خوشه بندی می کند و نحوه کار هر سیستم را به تفصیل بیان می کند.

مزایا و محدودیت های هر سیستم را بیان می کند.آنقدر جنبه های مختلف این دو سیستم فرضی را برایمان نمایان می کند که وجودشان را کاملاً لمس کنیم.طوری که خروجی های این فرایند ها را بتوانیم به خوبی تشخیص دهیم.

بعد از آن تعدادی از خطاهای اساسی ذهن را تشریح می کند. خطاهایی که از شناختنشان کاملاً متعجب خواهیم شد.از حضور همیشگی شان در تمام تصمیم گیری ها و انتخاب هایمان، جا خواهیم خورد. از بدیهی بودن بعضی از آنها و همزمان نادیده گرفتنشان از جانب خودمان شوکه خواهیم شد.

از دور زدن های مغزمان خواهد  گفت. از ناگزیر بودن مغز در دور زدن ها.از کمک هایی که این دور زدن ها در حفظ بقای انسان ها داشته اند.همچنین از بلاهایی که همین دور زدن ها به سرمان آورده و می آورد.

با نحوه تصمیم گیری و کاربردهای آن با هر دو سیستم آشنا خواهیم شد.تحقیقات مختلف این حوزه را مرور خواهیم کرد. راهکارهایی که تا حدی به کمکمان می آیند تا از خطاها کم کنیم،معرفی می شوند.

از اعتماد به نفس بیش از اندازه مغز همه ما سخن خواهد گفت و پیامد های مثبت و منفی  این اعتماد بیش از اندازه را برایمان نمایان خواهد کرد.

از نگاه جالب و متفاوتش به شادی و زندگی شاد چیزهایی خواهیم آموخت که همیشه به کارمان می آید.

و مطالب و موضوعات دیگری که هر کدامشان می تواند فکر ما را ماه ها به خودش مشغول کند و هر کدامشان می تواند دیدگاه و نگرش ما را به بسیاری از موضوعات دگرگون کند.

کانمن این کتاب را بعد از چند دهه تحقیق و بررسی نوشته است.یعنی عصاره نابی است از چندین و چند سال تحقیق و پژوهش و تجربه او و بسیاری از همکارانش. همکاران و شاگردانی که هر کدامشان به تنهایی هم حرف های بسیاری برای گفتن دارند.

 

اگر کتابخوان هستید، پیشنهاد میکنم حتماً این کتاب را بخوانید ولی لطفاً مثل خیلی از کتابهای دیگری که خوانده اید نخوانیدش. اگر هم کتابخوان نیستید باز هم بخوانیدش تا درک بهتری از تجربه هایی که داشته اید و خواهید داشت پیدا کنید.

 

از آنجا که من کمی آدم خودخواه و کم شعوری هستم،انسان های زنده ی معدودی هستند که وقتی دعا می کنم، از خدا بخواهم از عمر من کم کند و به عمر پر برکت آنها بیفزاید، ولی در همین لیست محدودم،کانمن قطعاً یکی از آنهاست.

 

برای شروع می توانید اسمش را در سایت TED بزنید و سخنرانی هایش را گوش کنید و لذت ببرید.

همچنین می توانید با متمم و درس هایش در مورد آموزه های کانمن شروع کنید.که به نظر من بهترین گزینه است.

 
۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی