طرز تهیه کتابهای توسعه فردی ورژن سیلیکونولی در شش گام
گام اول: چند توصیه جذاب از لابلای کتابهای مرجع توسعه فردی(و یا توسعه سازمانی) که در نیمه اول قرن بیستم نوشته شدهاند پیدا کنید.
گام دوم: تحقیقات و پژوهشهای مختلف را بهدقت بررسی کنید و هر تحقیقی که تا حدی موید آن توصیهها بود را پیدا کنید(اگر تا حد خیلی خیلی کمی هم موید بود اشکالی ندارد).
گام سوم: هر تحقیق و پژوهشی که کوچکترین منافاتی با آن توصیهها داشت را بهکل نادیده بگیرید و به هیچ عنوان چه به صورت آشکار و چه به صورت ضمنی هیچ اشارهای به آن نکنید.(دقت بفرمائید که این گام، سلبی است، اما در موفقیت کتاب شما بسیار تاثیرگذار است. حتی شاید کلیدیترین گام باشد)
گام چهارم: برای هر کدام از توصیههای کتابتان پنج داستان(ترجیحاً از سیلیکون ولی) جفتوجور کنید. حتماً سهتای آن قصهها را طوری روایت(اگر هم لازم بود، تفسیر) کنید که مخاطب فرضی شما(که احتمالاً شما کمی هم او را دستکم میگیرید) نتواند ادعا کند که قصهی شما ربطی به توصیههایتان ندارد. دوتای بعدی اگر بیربط هم بود مهم نیست چون اگر سهتای اول را خوب انجام داده باشید مخاطب به شما شک نمیکند و احتمالاً با خودش میگوید که حتماً من ربطش را نمیفهمم وگرنه از چنین نویسنده با فهم و کمالاتی بعید است که قصه بیربط نقل کند، مخصوصاً که این نویسنده کاملاً علمی و متکی بر تحقیقات مینویسد.
گام پنجم: اگر خودتان استاد یکی از دانشگاههای معروف آمریکا باشید که عالیست و نصف راه را رفته اید. با تیتر درشت(و ترجیحاً با رنگ قرمز روی زمینه سفید) روی جلد کتاب بنویسید که استاد کجا هستید. اما اگر حتی چند صباحی هم کلاسی دورهای چیزی در آن دانشگاهها برگزار نکردهاید، مطمئن شوید که حداقل یکی از تحقیقاتی را که برای تائید توصیههایتان گزینش کرده بودید در یکی از این دانشگاهها و ترجیحاً روی دانشجوهای نخبه همان دانشگاهها انجام شده باشد.
نقطه اهرمی برای گام پنجم: اگر خودتان هم چند تحقیق و آزمایش در تائید توصیهها انجام داده باشید که دیگر نورعلینور است. در حد پر کردن چند پرسشنامه توسط دانشجوهایتان و تحلیل آماری همان دادهها هم باشد کفایت میکند، تنها شرطش این است که حتماً یک متخصص "تحلیل داده" دادههایتان را تحلیل کرده باشد!
گام ششم: این مرحله مرحلهی سختی است چون باید کمی صبور باشید، اما اگر میخواهید قدمهایتان قرص و محکم باشد و نتیجه بدهد بهتر است انجامش دهید. بسته به میزان صبوریتان از شش ماه تا سه سال قبل از اینکه کتابتان را راهی بازار کنید تلاش کنید چندین و چند دوره و کارگاه و سمینار و غیره(این غیره خیلی مهم است) برگزار کنید و تا میتوانید توصیههایتان را نشر و ترویج دهید. اگر بتوانید چند جلسه و دوره مشاوره هم برای مدیران و سازمانها چاشنی کار کنید که دیگر سنگ تمام گذاشته اید.
نکته بیاهمیت: گاهی میتوانید جای گام اول و دوم را عوض کنید. یعنی اول چند تحقیق پیدا کنید که چیز جذابی را تائید میکنند بعد بروید و لابلای کتابهای توسعه فردی و خودیاریِ قرن بیستم را بگردید دنبال توصیههای مرتبط.
در انتها کیکتان را به مدت سی دقیقه در دمای 220 درجه داخل فر بگذارید. ببخشید ببخشید اشتباه شد. این جمله مربوط به پست دیگری است که در مورد طرز تهیه کیک شکلاتی بسیار شیرین است. فراموشش کنید.
و تمام.
اسمش را بگذارید "بده و بستان" با زیرعنوانِ "رویکردی انقلابی به موفقیت". نویسنده: آدام گرانت. استاد دانشگاه وارتون.
چند توضیح:
* از بین نویسندگانی که با سیلیکون ولی و فرهنگ آن مرتبطند و من طی سالهای گذشته با آنها آشنا شدهام، به نظرم آدام گرانت یک سروگردن از تمامشان بالاتر است(مثل نیر ایال و مالکوم گلدول و دیگران). بنابراین ...
* به خوبی میدانم که نوشته طنزگونهام و آشی که پختهام کمی شور است. البته فقط مقداری شور است. و احتمالاً کمی شوری باعث شود طعمش بهتر در خاطر بماند.
* آیا این چیزهایی که نوشتم به این معناست که کتابهای گرانت(مثل همین بده و بستان) ارزش خواندن ندارند؟ خیر به این معنا نیست. گاهی که با بعضی کتابها تنها میشوم یواشکی درِ گوششان میگویم: نظرت چیه با هم یه لعنت آبدار برای اولین کسی که این استانداردِ سیصد صفحهای رو برای "حدِ آبرومندی" کتابها باب کرد بفرستیم؟ کاغذهای کتاب هم با زبان بیزبانی موافقتشان را اعلام میکنند.
بدون هیچ اغراقی میگویم، تمام محتوای این کتاب را با چندین و چند مثال و قصه و تحقیق، میشود در سی صفحه نوشت. آخر مرد حسابی سیصد صفحه را چطور سیاه کردی؟
* آیا توصیههایش بد هستند که چنین به او تاختهای؟ به هیچ عنوان. اتفاقاً خوب هم هستند. اما تکراریاند، غیر دقیقند، جامع نیستند ولی جامع نمایی میکنند طوری بیان شدهاند که انگار مسیر موفقیت فقط از همین راه میگذرد و بس(البته به صورت انقلابی!). نقطهای و جزیرهای هستند که به نظرم بیشتر از اینکه راهنما باشند ممکن است گمراهکننده هم باشند.
واقعیت این است که تمام توصیههایش در دو سه فصل کوتاه از کتابهای کارنگی هست. هرچند که فکر میکنم لطف بزرگی است در حق گرانت که با کارنگی مقایسه شود.
* در دو دهه گذشته چندصد کتاب در این حوزهها(توسعه فردی و توسعه سازمانی) خواندهام(هم علاقهمند بودم هم نیاز داشتم و برای خودم و کسب و کارم مفید بود) و واقعاً احساس میکنم که نویسنده این کتابها هرچه متاخرتر باشد کمتر ارزش خوانده شدن دارد. قطعاً همه اینطور نیستند و استثنائاتی هست.
* باگ بزرگ این نویسندگان به نظرم بیشتر از هر چیزی این است که از تصویر کردنِ تصویر کلی برای مخاطبشان عاجزند. شاید برخی هم عاجز نباشند و دلشان میخواهد اینطور باشند! نمیدانم.
اینکه منظورم از "تصویر کلی و بزرگتر" چیست خودش قصه مفصلی است که اگر زنده بودم شاید روزی نوشتمش.
* تاکیدم روی نویسندگان قرن بیستم(بخصوص اواسطش) چند دلیل دارد که یکی دوتایشان را می نویسم. موج نوشتن کتابهای خودیاری و توسعه فردی و سازمانی در آن سالها اوج گرفت و به نظرم اغلب نویسندگان معتبر آن زمان بسیار کلینگرتر(در مقابل جزئی و جزیرهای دیدن) از نویسندگان این دوره و زمانه هستند. از طرفی این نویسندگان جزو اولین گروههایی هستند که شروع به انتشار پرتیراژ کتاب در این حوزه کردند و تجربیات انباشته شده نسل های زیادی که به صورت روایی و شفاهی بین فعالان این حوزه میچرخید را جمعآوری کردند. توصیههای غنی، تجربهشده و از آبگذشتهای! که به نظرم ارزششان از بسیاری از تحقیقات آبکیِ متاخر بیشتر است. و الی آخر!