زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۹۵ مطلب با موضوع «نگرش» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۹ ب.ظ

نغمه‌هایی از حکمتِ شادان

* آنکس که خنده نمی‌داند همان به که آثار مرا نخواند.

 

* بی‌باکی:

هر جا که هستی، در اعماق جستجو کن. سرچشمه در زیر است!

بگذار تاریک‌اندیشان با هیاهو فریاد برآورند که: همیشه در اعماق جهنم است.

 

* گفتگو:

-آیا من بیمار بودم؟ بهبود یافتم؟ و چه کسی درمانم کرد؟ چگونه اینهمه را فراموش کرده‌ام؟

-خوب، حالا می‌فهمم که بهبود یافته‌ای زیرا آنکس که فراموش کرد بهبود یافت.

 

* جکمت جهان:

روی زمین مسطح نمان

زیاد بالا نرو

جهان از ارتفاعات متوسط زیباترین منظره را دارد

 

* نجابت و فرومایگی:

سرشت فرومایه از آنجا شناخته می‌شود که هیچگاه مزیت و منفعت خود را از نظر دور نمی‌دارد و این وسوسه‌ی دستیابی به هدف و منفعت از هر غریزه‌ی دیگری در او قویتر است.

 

* عمیق بودن و عمیق به نظر رسیدن:

آنکس که خود را عمیق می‌داند تلاش می‌کند که واضح و شفاف باشد. آنکس که دوست دارد به نظر توده مردم عمیق بیاید تلاش می‌کند که مبهم و کدر باشد. توده مردم کف هرجایی را که نتوانند ببینند عمیق می‌پندارند و از غرق شدن خیلی واهمه دارند.

 

* حدّ شنوایی:

آدم فقط پرسشهایی را می‌شنود که قادر به یافتن پاسخی برای آنهاست.

 

* خطر صدا:

انسان با صدای بلند از فکر کردن درباره چیزهای ظریف تقریباً عاجز است.

 

* تنفر من:

من اشخاصی را که مجبورند برای جلب توجه مانند بمب منفجر شوند دوست ندارم. انسان در نزدیک این افراد همیشه در خطر از دست دادن حس شنوایی خود، و حتی چیزی بیشتر از آن، بسر می‌برد.

 

* عادت:

عادت دستان ما را هوشمندتر و هوش ما را بی‌دست‌و‌پاتر می‌سازد.

 

* منکران اتفاق:

هیچ فاتحی به اتفاق و حادثه عقیده ندارد.

 

پی‌نوشت: نقل از کتاب حکمت شادان نیچه (با ترجمه جمال آل احمد،سعید کامران،حامد فولادوند-نشر جامی)

 

۰ نظر ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۹
سامان عزیزی

گام اول: چند توصیه جذاب از لابلای کتاب‌های مرجع توسعه فردی(و یا توسعه سازمانی) که در نیمه اول قرن بیستم نوشته شده‌اند پیدا کنید.

گام دوم: تحقیقات و پژوهش‌های مختلف را به‌دقت بررسی کنید و هر تحقیقی که تا حدی موید آن توصیه‌ها بود را پیدا کنید(اگر تا حد خیلی خیلی کمی هم موید بود اشکالی ندارد).

گام سوم: هر تحقیق و پژوهشی که کوچکترین منافاتی با آن توصیه‌ها داشت را به‌کل نادیده بگیرید و به هیچ عنوان چه به صورت آشکار و چه به صورت ضمنی هیچ اشاره‌ای به آن نکنید.(دقت بفرمائید که این گام، سلبی است، اما در موفقیت کتاب شما بسیار تاثیرگذار است. حتی شاید کلیدی‌ترین گام باشد)

گام چهارم: برای هر کدام از توصیه‌های کتاب‌تان پنج داستان(ترجیحاً از سیلیکون ولی) جفت‌وجور کنید. حتماً سه‌تای آن قصه‌ها را طوری روایت(اگر هم لازم بود، تفسیر) کنید که مخاطب فرضی شما(که احتمالاً شما کمی هم او را دست‌کم میگیرید) نتواند ادعا کند که قصه‌ی شما ربطی به توصیه‌هایتان ندارد. دوتای بعدی اگر بیربط هم بود مهم نیست چون اگر سه‌تای اول را خوب انجام داده باشید مخاطب به شما شک نمی‌کند و احتمالاً با خودش می‌گوید که حتماً من ربطش را نمی‌فهمم وگرنه از چنین نویسنده با فهم و کمالاتی بعید است که قصه بیربط نقل کند، مخصوصاً که این نویسنده کاملاً علمی و متکی بر تحقیقات می‌نویسد.

گام پنجم: اگر خودتان استاد یکی از دانشگاه‌های معروف آمریکا باشید که عالیست و نصف راه را رفته اید. با تیتر درشت(و ترجیحاً با رنگ قرمز روی زمینه سفید) روی جلد کتاب بنویسید که استاد کجا هستید. اما اگر حتی چند صباحی هم کلاسی دوره‌ای چیزی در آن دانشگاه‌ها برگزار نکرده‌اید، مطمئن شوید که حداقل یکی از تحقیقاتی را که برای تائید توصیه‌هایتان گزینش کرده بودید در یکی از این دانشگاه‌ها و ترجیحاً روی دانشجوهای نخبه همان دانشگاه‌ها انجام شده باشد.

نقطه اهرمی برای گام پنجم: اگر خودتان هم چند تحقیق و آزمایش در تائید توصیه‌ها انجام داده باشید که دیگر نورعلی‌نور است. در حد پر کردن چند پرسشنامه توسط دانشجوهایتان و تحلیل آماری همان داده‌ها هم باشد کفایت می‌کند، تنها شرطش این است که حتماً یک متخصص "تحلیل داده" داده‌هایتان را تحلیل کرده باشد!

گام ششم: این مرحله مرحله‌ی سختی است چون باید کمی صبور باشید، اما اگر می‌خواهید قدم‌هایتان قرص و محکم باشد و نتیجه بدهد بهتر است انجامش دهید. بسته به میزان صبوریتان از شش ماه تا سه سال قبل از اینکه کتاب‌تان را راهی بازار کنید تلاش کنید چندین و چند دوره و کارگاه و سمینار و غیره(این غیره خیلی مهم است) برگزار کنید و تا می‌توانید توصیه‌هایتان را نشر و ترویج دهید. اگر بتوانید چند جلسه و دوره مشاوره هم برای مدیران و سازمانها چاشنی کار کنید که دیگر سنگ تمام گذاشته اید.

 

نکته بی‌اهمیت: گاهی میتوانید جای گام اول و دوم را عوض کنید. یعنی اول چند تحقیق پیدا کنید که چیز جذابی را تائید میکنند بعد بروید و لابلای کتابهای توسعه فردی و خودیاریِ قرن بیستم را بگردید دنبال توصیه‌های مرتبط.

در انتها کیک‌تان را به مدت سی دقیقه در دمای 220 درجه داخل فر بگذارید. ببخشید ببخشید اشتباه شد. این جمله مربوط به پست دیگری است که در مورد طرز تهیه کیک شکلاتی بسیار شیرین است. فراموشش کنید.

و تمام.

اسمش را بگذارید "بده و بستان" با زیرعنوانِ "رویکردی انقلابی به موفقیت". نویسنده: آدام گرانت. استاد دانشگاه وارتون.

 

چند توضیح:

* از بین نویسندگانی که با سیلیکون ولی و فرهنگ آن مرتبطند و من طی سالهای گذشته با آنها آشنا شده‌ام، به نظرم آدام گرانت یک سر‌و‌گردن از تمامشان بالاتر است(مثل نیر ایال و مالکوم گلدول و دیگران). بنابراین ...

* به خوبی می‌دانم که نوشته طنزگونه‌ام و آشی که پخته‌ام کمی شور است. البته فقط مقداری شور است. و احتمالاً کمی شوری باعث شود طعمش بهتر در خاطر بماند.

* آیا این چیزهایی که نوشتم به این معناست که کتابهای گرانت(مثل همین بده و بستان) ارزش خواندن ندارند؟ خیر به این معنا نیست. گاهی که با بعضی کتابها تنها می‌شوم یواشکی درِ گوششان می‌گویم: نظرت چیه با هم یه لعنت آبدار برای اولین کسی که این استانداردِ سیصد صفحه‌ای رو برای "حدِ آبرومندی" کتابها باب کرد بفرستیم؟ کاغذهای کتاب هم با زبان بی‌زبانی موافقتشان را اعلام می‌کنند.

بدون هیچ اغراقی می‌گویم، تمام محتوای این کتاب را با چندین و چند مثال و قصه و تحقیق، می‌شود در سی صفحه نوشت. آخر مرد حسابی سیصد صفحه را چطور سیاه کردی؟

* آیا توصیه‌هایش بد هستند که چنین به او تاخته‌ای؟ به هیچ عنوان. اتفاقاً خوب هم هستند. اما تکراری‌اند، غیر دقیقند، جامع نیستند ولی جامع نمایی میکنند طوری بیان شده‌اند که انگار مسیر موفقیت فقط از همین راه میگذرد و بس(البته به صورت انقلابی!). نقطه‌ای و جزیره‌ای هستند که به نظرم بیشتر از اینکه راهنما باشند ممکن است گمراه‌کننده هم باشند.

واقعیت این است که تمام توصیه‌هایش در دو سه فصل کوتاه از کتاب‌های کارنگی هست. هرچند که فکر میکنم لطف بزرگی است در حق گرانت که با کارنگی مقایسه شود.

* در دو دهه گذشته چندصد کتاب در این حوزه‌ها(توسعه فردی و توسعه سازمانی) خوانده‌ام(هم علاقه‌مند بودم هم نیاز داشتم و برای خودم و کسب و کارم مفید بود) و واقعاً احساس می‌کنم که نویسنده این کتابها هرچه متاخرتر باشد کمتر ارزش خوانده شدن دارد. قطعاً همه اینطور نیستند و استثنائاتی هست.

* باگ بزرگ این نویسندگان به نظرم بیشتر از هر چیزی این است که از تصویر کردنِ تصویر کلی برای مخاطبشان عاجزند. شاید برخی هم عاجز نباشند و دلشان میخواهد اینطور باشند! نمیدانم.

اینکه منظورم از "تصویر کلی و بزرگتر" چیست خودش قصه مفصلی است که اگر زنده بودم شاید روزی نوشتمش.

* تاکیدم روی نویسندگان قرن بیستم(بخصوص اواسطش) چند دلیل دارد که یکی دوتایشان را می نویسم. موج نوشتن کتابهای خودیاری و توسعه فردی و سازمانی در آن سالها اوج گرفت و به نظرم اغلب نویسندگان معتبر آن زمان بسیار کلی‌نگرتر(در مقابل جزئی و جزیره‌ای دیدن) از نویسندگان این دوره و زمانه هستند. از طرفی این نویسندگان جزو اولین گروه‌هایی هستند که شروع به انتشار پرتیراژ کتاب در این حوزه کردند و تجربیات انباشته شده نسل های زیادی که به صورت روایی و شفاهی بین فعالان این حوزه میچرخید را جمع‌آوری کردند. توصیه‌های غنی، تجربه‌شده و از آب‌گذشته‌ای! که به نظرم ارزششان از بسیاری از تحقیقات آبکیِ متاخر بیشتر است. و الی آخر!

 

 

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۵ ب.ظ

چگونه می‌توانیم به علم اعتماد کنیم؟

گاهی علم را به این دلیل که وانمود می‌کند همه‌چیز را توضیح می‌دهد و برای هر پرسشی پاسخی دارد، نقد می‌کنند. اتهام عجیبی است. همانطور که هر پژوهشگری در هر آزمایشگاهی در هر کجای جهان می‌داند، پرداختن به علم یعنی مبارزه علیه محدودیت‌های ناشی از جهل ما در زندگی روزمره: چیزهای بیشماری که نمی‌دانیم و کارهای بیشماری که نمی‌توانیم انجام دهیم. این کاملاً با ادعای همه‌چیز دانی فرق دارد. نمیدانیم سال بعد چه ذراتی در سرن مشاهده خواهد شد، یا تلسکوپ بعدی چه چیزهایی نشان خواهد داد، یا چه معادله‌ای حقیقتاً جهان را توصیف خواهد کرد. ما نمیدانیم چگونه معادلاتی را که داریم حل کنیم و گاهی حتی معنای آنها را نمی‌فهمیم. نمیدانیم نظریه زیبایی که که مشغول کار بر روی آن هستیم درست است یا نه. دانشمند کسی است که همیشه با محدودیت‌های بیشمارمان-از جمله محدودیت فهم‌مان- در تماس است و همواره جهل عمیق‌مان را به یاد دارد.

اما اگر در مورد هیچ‌چیز یقین نداریم، چگونه می‌توانیم به آنچه علم به ما می‌گوید اعتماد کنیم؟

پاسخ ساده است. قابل اعتماد بودن علم به این خاطر نیست که حرف‌های قطعی می‌زند. علم قابل اعتماد است چون برای سوالات ما در این لحظه بهترین جواب ممکن را فراهم می‌کند. علم تمام آن چیزی است که در مواجهه با مسائل‌مان می‌دانیم.

گشودگی علم، یعنی تلاش هر لحظه‌اش برای زیر سوال بردن دانش موجود، تضمین می‌کند که جواب‌های علم بهترین جواب‌های در دسترس هستند: اگر جواب‌های یافتید آن جواب‌ها به علم تبدیل می‌شوند. اینشتین با یافتن جواب‌هایی که از جواب‌های نیوتن بهتر بود، توان علم برای یافتن بهترین جواب ممکن را زیر سوال نبرد. برعکس، آنرا تائید کرد.

بنابراین جواب‌هایی که علم می‌دهد نه به خاطر قطعی بودنشان، که به خاطر غیرقطعی بودنشان قابل اعتمادند. آنها به این دلیل قابل اعتمادند که در حال حاضر بهترین جواب‌های در دسترس هستند و این جواب‌ها از این جهت بهترین جواب‌اند که آنها را قطعی نمی‌پنداریم و معتقدیم که در برار رشد و پشرفت گشوده‌اند. آگاهی ما از جهل‌مان باعث می‌شود که علم قابل اعتماد باشد.

و آنچه ما به آن نیاز داریم اعتماد است نه قطعیت. چیزی به نام قطعیت مطلق(البته بجز قطعیت ناشی از ایمان!) وجود ندارد و نخواهد داشت. معتبرترین پاسخ‌ها پاسخ‌های علم هستند چرا که علم جستجویی برای یافتن معتبرترین پاسخ‌هاست نه پاسخ‌هایی که قطعی به نظر می‌رسند.

روایت علم روایتی هزاران ساله است از علمی که همواره گنجینه‌ای از ایده‌های خوب داشته اما هرگاه ایده بهتری پیدا شده، در کنار گذاشتن ایده‌های قبلی‌اش تردید نکرده است. سرشت تفکر علمی، نقد و سرکشی و نارضایتی است در مقابل مفاهیم از پیش تعیین شده و محترم یا حقیقتی دسترس‌ناپذیر. جستجوی دانش نه با قطعیت بلکه با یک بی‌اعتمادی رادیکال به مفهوم قطعیت پیش می‌رود.

با این اوصاف، کسانی که ادعا می‌کنند حقیقت فقط در اختیار آنهاست، به‌هیچ‌وجه قابل اعتماد نیستند.

به همین دلیل است که علم و عرصه‌های پیشاعلمی شناخت، مدام در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. نه به این دلیل که علم ادعا می‌کند جواب‌های نهایی را در اختیار دارد بلکه دقیقاً برعکس: به این دلیل که روح علمی به هر کسی که ادعا می‌کند جواب‌های نهایی را می‌داند یا دسترسی خاصی به حقیقت دارد، بی‌اعتماد است.

پذیرش اینکه دانش ما ذاتاً قطعی و کامل نیست، پذیرفتن زندگی‌ای غرق در ناآگاهی و راز است، زندگی پر از سوالاتی که پاسخ‌هایشان را نمی‌دانیم. سوالاتی که هنوز پاسخ‌شان را نمی‌دانیم، و شاید هیچگاه هم ندانیم.

ممکن است زندگی با عدم قطعیت دشوار باشد. کسانی هستند که هر نوع قطعیتی را حتی اگر کاملاً بی‌اساس باشد، به عدم قطعیتِ ناشی از شناخت محدودیت‌های انسان ترجیح می‌دهند. کسانی هستند که به جای اینکه عدم قطعیت را شجاعانه بپذیرند، ترجیح می‌دهند داستان‌هایی را باور کنند که نیاکانشان به آنها باور داشته‌اند. جهان می‌تواند وحشتناک باشد. برای فرار از همین وحشت کسانی هستند که به داستان‌هایی آرامش‌بخش پناه می‌برند.

 

پی نوشت: نقل از کتاب واقعیت ناپیدا نوشته کارلو روولی(ترجمه علی شاهی-نشر نو) با کمی دخل و تصرف.

پی نوشت دو: کاش "علم باورانِ متعصب!" هم این واقعیت بدیهی را می‌دانستند و فهم می‌کردند.

پی نوشت سه: داشتم فکر می‌کردم که آیا بجز در علوم دقیقه(مانند فیزیک)، در مورد سایر علوم و بخصوص علوم انسانی و علوم اجتماعی، بسیاری از این نکاتی که روولی بیان کرد صادق است یا نه؟(منظورم در عمل است و نه در ادعا)

پی نوشت چهار: شاید مطالعه این مطلب هم خالی از لطف نباشد: مظلوم علم.

 

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۵
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اثر توجیه اضافی و نقش آن در انگیزش درونی و بیرونی

چند روز پیش اتفاقی مقاله‌ای را در روزنامه دنیای اقتصاد می‌خواندم که به بحث تاثیر انگیزه‌های درونی ما روی فعالیت‌ها و کارهایی که انجام می دهیم می‌پرداخت.

این مقاله با تکیه بر آزمایش معروف گرین،استرنبرگ و لپر در سال 1976 نتیجه گرفته بود که انگیزاننده‌های بیرونی باعث از بین رفتن علاقه و انگیزه درونی ما می‌شود. البته این آزمایش روی کودکان انجام شده است ولی نویسنده مقاله بدون توجه کافی به این مسئله، این نتایج را یکراست به محیط کار بسط داده بود. جملاتی از دنیل پینگ عزیز-سلطان به بیراهه کشاندن مطالعات و مخاطبان- هم چاشنی کار کرده بود.

بجز تعمیم دادن بدون توجه به جوانب مختلف این نتایج، موضوع دیگری هم هست و آن اینکه این آزمایش فقط شامل این بخش‌هایی که این مقاله توضیح داده نیست و بخش های دیگری هم دارد که نتایج آن بخش از آزمایش ها به نوعی مکمل این بخش نقل شده هستند.

به هر حال خواندن آن مقاله بهانه‌ای شد که هم مطالب دیگری که در منابع مختلف خوانده بودم یادآوری شود و هم نوشتن‌شان به بروزرسانی وبلاگ کمک کند!

لطفاً قبل از ادامه، مقاله دنیای اقتصاد را بخوانید(+) چون فرضم بر این است که ابتدا آنرا خوانده اید بعد ادامه این مطلب را می خوانید.

 

انگیزه‌های درونی و بیرونی: کدام مهم‌تر است؟

انگیزه‌های درونی همان احساسات و اشتیاقی است که از درون ما می‌جوشد؛ مثلاً زمانی که یک کودک از نقاشی کشیدن لذت می‌برد، این لذت منبعی از انگیزه‌ی درونی است. از سوی دیگر، انگیزه‌های بیرونی معمولاً از پاداش‌ها و تأییدات خارجی ناشی می‌شوند؛ مثلاً وقتی به کودکی برای نقاشی خوبش شکلات می‌دهیم.

تعریف دقیق‌تری از انگیزش درونی و بیرونی برای درک بهتر لازم است:

انگیزش درونی: عبارت است از تمایل به سرگرم شدن در یک فعالیت به علت لذت بردن یا جالب یافتن آن، نه به علت پاداش‌ها یا فشارهای بیرونی.

انگیزش بیرونی: عبارت است از تمایل به سرگرم شدن در یک فعالیت به علت پاداش‌ها یا فشار‌های بیرونی، نه به علت لذت بردن یا جالب یافتن آن.

این دو تعریف را از کتاب روانشناسی اجتماعی نوشته آرونسون و همکارانش نقل کردم.

البته برای فهم بهتر موضوع تعریف دیگری هم لازم است که گوشه ذهنتان داشته باشید:

اثر توجیه اضافی: عبارت است از تمایل افراد به اینکه رفتار خود را حاصل علل بیرونی و ناگزیر ببینند و سبب می‌شود که علل درونی رفتار را دست‌کم بگیرند.

 

مقاله‌ی «روزی که بازی را فراموش کردیم»  توضیح می‌دهد که پاداش‌های بیرونی می‌توانند انگیزه‌های درونی کودکان را تضعیف کنند. اگر به کودکی بگوییم «اگر تکالیفت را انجام دهی، به تو جایزه می‌دهم»، ممکن است او به جای علاقه به یادگیری، صرفاً برای دریافت جایزه کار کند. اینجاست که انگیزه‌ی درونی رنگ می‌بازد و جای آن را پاداش‌های بیرونی می‌گیرد.

 

از کودکان تا کارکنان: آیا این بسط منطقی است؟

این مقاله نتایج مطالعات مربوط به کودکان را به محیط کار و انگیزه‌های کارکنان تعمیم می‌دهد. به نظر نویسندگان مقاله، همان‌طور که پاداش‌های بیرونی می‌تواند انگیزه‌های درونی کودکان را کاهش دهد، در محیط کار هم ممکن است پاداش‌های بیرونی مثل پول یا رتبه‌بندی باعث کاهش انگیزه‌های درونی کارکنان شود.

در نگاه اول، این بسط جذاب به نظر می‌رسد؛ اما اگر عمیق‌تر به موضوع نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که شرایط کودکان و بزرگسالان متفاوت است. تفاوت‌های روان‌شناختی و اجتماعی بین این دو گروه باعث می‌شود که نتوانیم به سادگی نتایج یک گروه را به دیگری تعمیم دهیم.

چرا این بسط‌دهی مشکل‌ساز است؟

۱. تفاوت‌های بنیادی بین کودکان و بزرگسالان: کودکان و بزرگسالان از لحاظ روان‌شناختی و تجربی بسیار متفاوت‌اند. کودکان هنوز در مراحل رشد و تکامل شخصیت خود هستند و انگیزه‌هایشان به شدت تحت تأثیر محیط اطرافشان قرار می‌گیرد. در حالی که بزرگسالان، با تجربه‌های زندگی‌شان، انگیزه‌های درونی و بیرونی‌شان را بهتر مدیریت می‌کنند. یک بزرگسال ممکن است بتواند از پاداش‌های بیرونی به عنوان یک انگیزه‌ی مکمل استفاده کند، بدون اینکه انگیزه‌های درونی‌اش تحت‌الشعاع قرار گیرد.

۲. پویایی‌های متفاوت انگیزش در محیط کار: در محیط کار، انگیزه‌های بیرونی مانند حقوق و ارتقاء شغلی، می‌توانند به افزایش انگیزه‌های درونی منجر شوند. برای مثال، یک کارمند ممکن است به خاطر پاداشی که دریافت می‌کند، احساس رضایت و موفقیت کند، و این احساس، انگیزه‌ی درونی او برای کار بهتر را تقویت کند. بنابراین، بر خلاف آنچه که مقاله «دنیای اقتصاد» بیان می‌کند، پاداش‌های بیرونی می‌توانند به شکل مثبتی بر انگیزه‌های درونی تأثیر بگذارند.

۳. نظریه‌ی خودتعیین‌گری: دسی و ریان، دو روان‌شناس برجسته، نظریه‌ای به نام «نظریه خودتعیین‌گری» را مطرح کرده‌اند که به بررسی انگیزه‌های درونی و بیرونی می‌پردازد. بر اساس این نظریه، اگر در محیط کار، سه نیاز اساسی انسان‌ها شامل خودمختاری، شایستگی، و ارتباط اجتماعی تأمین شود، پاداش‌های بیرونی می‌توانند انگیزه‌های درونی را تقویت کنند. این یعنی اگر افراد احساس کنند که در کارشان خودمختارند، در آن شایستگی دارند، و با دیگران در ارتباط مثبت‌اند، پاداش‌های بیرونی نه تنها به انگیزه‌های درونی آنها آسیب نمی‌زند، بلکه آنها را تقویت می‌کند.

چند مثال:

 فرض کنید یک شرکت نرم‌افزاری به کارکنانش برای هر پروژه‌ی موفقیت‌آمیز، پاداش مالی می‌دهد. اگر این پاداش‌ها با حس ارزشمند بودن کار و استقلال در انجام آن همراه باشد، احتمالاً کارکنان انگیزه‌ی بیشتری برای انجام پروژه‌های آینده خواهند داشت. اما اگر این پاداش‌ها تنها به عنوان یک ابزار فشار برای انجام کارها مورد استفاده قرار گیرد، ممکن است نتیجه‌ی عکس دهد و انگیزه‌های درونی کارکنان کاهش یابد.

یا در یک مدرسه، اگر معلم‌ها به دانش‌آموزان فقط به خاطر نمرات خوبشان جایزه دهند، ممکن است دانش‌آموزان به جای یادگیری، صرفاً به دنبال نمرات باشند. اما اگر این جوایز به عنوان تشویقی برای تلاش و یادگیری همراه با فراهم کردن محیطی مثبت و حمایت‌گر ارائه شوند، می‌توانند انگیزه‌های درونی دانش‌آموزان را تقویت کنند.

 

ترکیب صحیح انگیزه‌های درونی و بیرونی

به نظر می‌رسد که مقاله «روزی که بازی را فراموش کردیم» در نقد سیستم‌های پاداش‌دهی به درستی به نکات منفی این سیستم‌ها اشاره کرده، اما در بسط نتایج به محیط کار، از تفاوت‌های مهم روان‌شناختی و اجتماعی بین کودکان و بزرگسالان غفلت کرده است. انگیزش در محیط کار نیاز به درک عمیق‌تری از عوامل اجتماعی، فرهنگی و روان‌شناختی دارد.

به جای رد کامل پاداش‌های بیرونی، بهتر است به ترکیب صحیح آنها با انگیزه‌های درونی فکر کنیم. وقتی که پاداش‌های بیرونی به درستی طراحی و اجرا شوند و با نیازهای اساسی انسانی همخوانی داشته باشند، می‌توانند به تقویت انگیزه‌های درونی کمک کنند.

به طور کلی به نظر میرسد که نگاه کردن صرف با این عینک به بحث انگیزش درونی و بیرونی، بدون توجه به مطالعات "رفتارگرایان" که انواع پاداش‌ها را برای "تقویت" یا "خاموشی" یک رفتار در نظر میگیرند و پژوهش‌های زیادی هم هستند که مؤید نظر رفتارگرایان است، نگاه تک بعدی و ناقصی باشد.

در نهایت فکر می کنم نسخه‌پیچی برای "انسان‌ها" بدون توجه به عوامل مختلف و در نظر گرفتن جوانب گوناگون، همواره ابتر خواهد بود و به نتایجی که دنبال آن هستیم منتهی نخواهد شد.

در پایان نقل یک پاراگراف از کتاب روانشناسی اجتماعی(آرونسون و همکاران) خالی از لطف نیست و کمک می کند نگاه عمیق تر و چندجانبه‌تری به بحث انگیزش درونی و بیرونی و بخصوص بحث اثر توجیه اضافی داشته باشیم:

برای محافظت از انگیزش درونی در مقابل خطرات ناشی از نظام پاداش جامعه چه می‌توانیم بکنیم؟ خوشبختانه تحت شرایطی می‌توان از اثرات توجیه اضافی اجتناب نمود. چنانچه علاقه از ابتدا زیاد باشد، پاداشها آن را تضعیف خواهند کرد(کالدر و استاو،1975). اگر کودک به مطالعه علاقه‌ای نداشته باشد، ارائه پاداش برای علاقه‌مند کردن او، روش بدی نیست، زیرا از ابتدا علاقه‌ای نداشته که تضعیف شود.

نوع پاداش هم تفاوت ایجاد می‌کند.(توضیح داخل پرانتز از من است: اینکه پاداش وابسته به تکلیف باشد یا پاداش وابسته به عملکرد. پاداش وابسته به تکلیف به این معناست که پاداش به صرف انجام تکلیف داده شود بدون توجه به کیفیت عملکرد)

پاداش وابسته به عملکرد احتمالاً از علاقه‌مندی به تکلیف کمتر می‌کاهد و حتی ممکن است آن را افزایش دهد، چرا که دریافت پاداش به این معنی است که شما تکلیف را به خوبی انجام داده‌اید(دسی و رایان.1985). بنابراین بهتر است به جای ارائه پاداش به کودکان برای انجام بازی‌های ریاضی(پاداش وابسته به تکلیف)، برای عملکرد خوبشان در ریاضی به آنها پاداش بدهیم(پاداش وابسته به عملکرد). با این حال، پاداش‌های وابسته به عملکرد باید با دقت و احتیاط مورد استفاده قرار گیرند، چرا که می‌توانند نتیجه عکس داشته باشند. با اینکه این نوع پاداش‌ها بازخورد مثبتی را ارائه می‌دهند، اما به خاطر ارزیابی کردن افراد می‌توانند آنها را تحت فشار قرار دهند، عملکرد خوب آنها را تضعیف کنند و علاقه درونی‌شان به یک فعالیت را کاهش دهند(هاراکیوز،1989). یک راهکار این است که بدون آنکه افراد را به خاطر ارزیابی شدن، عصبی و ناراحت کنیم و فشار زیادی را بر آنان وارد کنیم، بازخورد مثبت را ارائه دهیم.

 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۳
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۰۲ ب.ظ

چند جمله انتخابی از کتاب هویت میلان کوندرا

سالها پیش که برای دومین بار رمان "بار هستی" میلان کوندرا را می خواندم سرشار از تحسین قلم زیبا و تاثیرگذار نویسنده اش بودم. اینکه چطور مفاهیم پیچیده و مبتلابه ما انسان ها را با این ظرافت و شفافیت به تصویر می کشد. کمی جستجو کردم تا مطمئن شوم که نوبل ادبیات را برای کدام کتابش دریافت کرده است که در کمال تعجب متوجه شدم که علیرغم اینکه چند بار نامزد دریافت نوبل بوده اما این جایزه! شامل حالش نشده است. اولین واکنشم این بود که درِ موسسه ای که اینهمه نمی فهمد را باید تخته کرد ;)

بعدها فهمیدم که ارزش کتاب ها و نویسنده ها را با جایزه هایی که دریافت کرده اند نمی توان سنجید. اگر تنها معیارم یا حتی یکی از معیارهای با وزن بالا را به جایزه ها اختصاص دهم عملاً به بیراهه رفته ام.

بعد از مطالعه "بار هستی" تصمیم گرفتم که تمام آثار کوندرا را بخوانم اما این تصمیم هم مثل بسیاری تصمیمات دیگر که لابلای مسائل و مشکلات زندگی گم می شوند گم شد. گهگاهی این تصمیمم چراغ هشدارش را روشن می کرد که خودش را از بند فراموشی برهاند ولی سوی چراغ هشدارش کمسو تر از سایر چراغ ها بود و بازهم لابلای آنها گم میشد. به هر حال گذشت تا اینکه امسال به بهانه ای گذرم به کتاب "هویت" که داشت در کتابخانه ام خاک میخورد افتاد. بعد از خواندنش چراغ تصمیمِ کهنه پرسوتر شد و تقریباً همه آثار ترجمه شده اش را خریدم و در برنامه امسال گذاشتم که بخوانمشان. خوشبختانه چند موردشان را خواندم و امیدوارم تا پایان سال بتوانم الباقی را هم طبق همین روال پیش ببرم.

 

در هر صورت این چند خط بهانه ای بود برای نقل چند جمله که از رمان هویت انتخاب کرده ام:

-سه نوع ملال وجود دارد: ملال انغعالی: دختر جوانی که می رقصد و خمیازه می کشد. ملال فعال: دوستداران بادبادک. ملال در حال سرکشی: جوانانی که اتومبیل ها را می سوزانند و ویترین ها را می شکنند.(توضیح: این جمله از زبان ژان بیان می شود هنگامی که کنار دریا دنبال همسرش می گردد و مثال های هر سه نوع ملال را همانجا می بیند-دختر جوان و بادبادک بازها و ماشین سوارهای روی شن ها-)

-من دو چهره دارم، و یاد گرفته ام که از آن تاحدی لذت ببرم ولی، با وجود این، داشتن دو چهره کار آسانی نیست و نیاز به تلاش و کوشش و انضباط دارد! تو باید بفهمی که هر آنچه انجام می دهم-خواه ناخواه، ولو بخاطر از دست ندادن شغلم باشد- با این آرزوست که آنرا خوب انجام دهم. کار کردن به حد کمال و در عین حال خوار شمردن آن کار، بسیار دشوار است.

-جمله شانتال(همسر ژان) در سرش طنین می انداخت و ژان مارک سرگذشت پیکر او را به تصور می آورد: پیکر او در میان میلیون ها پیگر دیگر ناپیدا بود تا روزی که نگاهی سرشار از میل و تمنا بر آن افتاد و او را از میان انبوه جماعت بیرون کشید. سپس، نگاه ها بیشتر و بیشتر شدند و این پیکر را برافروختند، پیکری که از آن هنگام همچون مشعلی جهان را در می نوردد. زمان شکوه و درخشندگی فرارسیده است، اما، دیری نگذشته، نگاه ها رو به کاستی خواهند نهاد و روشنایی اندک اندک رو به خاموشی خواهد گرائید تا روزی که این پیکر نیمه شفاف، سپس شفاف، و آنگاه نامرئی همچون لاوجودی متحرک در خیابان ها بگردد. در این مسیر که از نخستین حالت نامرئی بودن به دومین حالت نامرئی بودن منتهی می شود، جمله " مردان، دیگر برای من سر برنمیگردانند" چشمک زن قرمزی است که خاموشی تدریجی پیکر را نشان می دهد.

-در آن لحظه به یگانه مفهوم دوستی، آنگونه که امروز به آن عمل می شود، پی بردم. انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آنرا همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است......... اما من کوچکترین اهمیتی برای آنچه در مدرسه می کردم قائل نیستم!........... دوستی باید ارزشی والاتر از همه ارزش های دیگر باشد. دوست داشتم بگویم: میان حقیقت و دوستی، من همیشه دوست را برمیگزینم. راست است که آنرا برای برانگیختن دیگران به زبان می آوردم، اما به طور جدی به آن می اندیشیدم........... اما این قاعده دیگر برای ما ارزشمند نیست. در بدبینی ام آنقدر پیش می روم که حاضرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم. پس از نوشیدن جرعه ای دیگر: دوستی برای من نشانه آن بود که چیزی نیرومندتر از ایدئولوژی، نیرومندتر از کیش و آئین و نیرومندتر از ملت وجود دارد............ زان مارک جرعه دیگری نوشید و سپس افکار خود را از سر گرفت: چگونه دوستی پدید می آید؟ مسلماً همچون اتحادی ضد تیره روزی، اتحادی که بدون آن انسان در برابر دشمنانش خلع سلاح شده است. چه بسا دیگر نیازی به چنین اتحادی نداشته باشیم........ امروز دیگر اگر کسی به تو یاری رساند، باز شخصی بی نام و نامرئی است. نظیر سازمان مددکاری اجتماعی، انجمن حمایت از مصرف کنندگان، دفتر وکلای مدافع. دوستی را دیگر نمی توان با هیچ آزمونی ثابت کرد. برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد، یا برکشیدن شمشیر برای دفاع از او در برابر دزدان مسلح، موقعیتی پیش نمی آید. ما زندگی مان را بدون خطری بزرگ اما همچنین بدون دوستی می گذرانیم............. دوستیِ تهی شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل و به طور خلاصه مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است. پس، بی ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت بیندازد یا برایش ناخوشایند باشد.

-روز بعد به گورستان رفت(همچنان که دست کم یکبار در ماه می رود) و در برابر سنگ گور پسرش ایستاد. وقتی که آنجاست، همیشه با پسرش سخن می گوید و آن روز گویی نیاز داشت که فکر خود را بر زبان آورد و خود را توجیه کند. پس به او گفت: عزیز من، فکر نکن که تو را دوست ندارم یا تو را دوست نداشته ام، اما درست از آن رو که دوستت داشته ام، اگر تو همچنان زنده بودی نمی توانستم آن کسی شوم که اکنون هستم. این ناممکن است که فرزندی داشته باشیم و جهان را آنگونه که هست حقیر شماریم. زیرا به این جهان است که او را فرستاده ایم. به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته ایم، به آینده آن می اندیشیم، به سهولت در قیل و قالش، در جنب و جوش هایش مشارکت می کنیم، و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی می گیریم.

 

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۲
سامان عزیزی
جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۲۲ ب.ظ

تلاش بیش از حد برای اثبات

چه در اتفاقات روزمره زندگی و چه در مسائل بزرگتر، گاهی پیش می آید که با کسانی مواجهه می شوم که تلاش افراط گونه ای برای اثبات ادعا، حرف یا موضعگیری شان می کنند.

قصدم این نیست که بگویم همیشه چیز مشکوکی در مورد این افراد وجود دارد، اما واقعیت این است که بسیار پیش آمده که با بررسی دقیقترِ رفتار این افراد شواهدی آشکار شده است که موید آن شک اولیه ام بوده است.

 

حداقل دو فرضیه برای اینگونه افراد قابل تشخیص است:

1-قضیه چکش و میخ! فکر می کنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد اما اشاره ای کوتاه هم خالی از فایده نخواهد بود. چنین افرادی وقتی درباره یک موضوعی ادعایی مطرح می کنند یا موضعگیری ای انجام می دهند، معمولاً از دیدن و فهمیدن جنبه های دیگرِ موضوع ناتوانند و بالاجبار تمام تمرکزشان وقف تنها ابزارشان برای دیدن موضوع می شود(یعنی چکش) و هرچه اصرار کنی که عزیز من ماهیت این موضوع واقعاً ارتباط معناداری با "میخ بودن" ندارد نمی توانند درک کنند و تلاششان را برای اثبات میخ بودن موضوع چند برابر می کنند.

2-حل ناهماهنگی(تعارض) شناختی شان. گاهی هم پیش می آید که این افراد خودشان می دانند(و بیشتر اوقات هم نمی دانند) که در موضوع مورد نظر دچار تعارض و تناقض بزرگی هستند(که شاید از بیرون به چشم همه نیاید)، و برای خلاص شدن از شر این "ناهماهنگی شناختی" به طرز عجیبی به هر چیز با ربط و بیربطی چنگ می زنند که کمی از بار سنگین این ناهماهنگی کم شود.

چندین فرضیه دیگر هم قابل تصور است، اما برای بحث ما همین دو مورد کفایت می کنند.

 

مثلاً در انتخابات اخیر، شخصاً صاحبنظران زیادی را دنبال کردم. صرف اینهمه وقت برای این عزیزان، صرفاً برای کمک به تصمیم گیری ام نبود و دلایل دیگری هم داشتم.

احساس میکنم زمان مناسب و سنگ محک قابل توجه ای بود که به بررسی نگاه و مدل ذهنی این افراد بپردازم و رفتارها و موضعگیری هایشان را ببینم. در این موضوع خاص، یک "بزنگاه تاریخی" بود. فرصتی مغتنم برای شناخت. منظورم این نیست که برای شناختن یک فرد همین نقطه و بزنگاه کافی است اما اگر یک روند طولانی را برای شناخت در نظر بگیریم به نظرم این برهه حساس کنونی! نقطه مهم و قابل توجهی در این روند است.

قبلاً هم توضیح داده ام که اصلاً منظورم شهروندان معمولی ای مثل خودم نیست، بلکه منظورم کسانی است که کم و بیش روی جامعه تاثیر می گذارند و به اصطلاح جزو روشنفکران جامعه طبقه بندی می شوند(روشنفکر با عام ترین تعریف آن. اگر واقعاً قابل تعریف و مفهوم پردازی باشد! می دانم می فهمید منظورم چه کسانی است پس به اصل موضوع فکر کنید و زیاد سخت نگیرید).

 

چرا اینها را زیر ذره بین گذاشتم؟ چون اینها هم مدعی اند که بینش اجتماعی و سیاسی بهتری دارند و هم مدعی اند که مدل و چارچوبی دارند که طبق آن دارند به ما معمولی ها توصیه می کنند. و البته بسیاری چیزهای دیگر.

برخی از این افراد هستند که در فلان حوزه خاص صاحب نظرند و آموزه های قابل اعتنایی در آن حوزه دارند اما نمی دانم چرا این نکته بدیهی را فراموش می کنند که قرار نیست همه ما در همه حوزه ها صاحب نظر باشیم و احساس کنیم که حتماً از همه بیشتر می فهمیم.

مثلاً برخی ها را از قبل می شناختم و با شناختی که از مدل ذهنی شان داشتم حدس ام این بود که فلان تصمیم را در هر دو دور می گیرند. یا مثلاً در فلان موضوع و بر اساس مدلشان، فلان موضع را خواهند گرفت.

اصلاً کاری با درست و غلط تصمیم ها و مواضع شان ندارم چون مسائل و شرایطی که که در آن هستیم آنقدر پیچیده و جندوجهی است که درست و غلط بی معناست و فقط باید منتظر بمانیم تا زمان بگذرد، فقط یک چیز توجهم را جلب کرده!

اینکه کسانی که احساس کردم تناقض و تعارضی در مدلی که همیشه از آن دفاع می کردند و رفتاری که نشان دادند وجود دارد، در این سه هفته چقدر زور زدند! برای اثبات درستی رفتارشان و کم کردن از فشار آن ناهماهنگی شناختی. به چه چیزهایی که متوسل نشدند برای آرام گرفتنِ ذهنشان! چه دخیل ها که نبستند ;)

ما مردم داشتیم پرونده انتخابات را می بستیم که بریم به بدبختی هامون برسیم! ولی برخی از این دوستان ول کن نبودند و هنوز در پیِ اثبات ادعاهاشون یا اثبات نادرست نبودنِ تحلیل هاشون بودند.

طوری که ما سمت شمال میرفتیم سر راهمان کمین کرده بودند، سمت جنوب میرفتیم به هر بهانه ای کنار جاده ظاهر می شدند، سمت شرق و غرب هم به همین ترتیب! (البته اگر برخی دوستان فوراً متهممان نمی کنند که ای کوته بین! بینهایت جهت وجود دارد و توِ نابینا چرا فقط همین چهار جهت را می گویی!)

به نظرم رسید که اصطلاح دیگری لازم است برای توصیف برخی از این عزیزان که به جای شفاف کردن مدل خودشان و هماهنگ بودنِ موضع شان با آن، فقط مشغول ایراد گرفتن از دیگران بودند: "بدیهی گویی".(لطفاً با "بداهه گویی" اشتباه نگیرید ;) ). دقیقاً به همین اندازه بدیهی گو!

واقعاً متاسفم که نمی توانم بیشتر از این بحث بدیهی گویی را باز کنم. برخی ملاحظات(خودخواسته) دست و بالم را بسته اند.

 

خب خلاصه کنم. پند امروز :))

فکر می کنم هرجا دیدید که کسی تلاش مفرط و بیش از حدی برای اثبات خودش و ادعایش و پیش بینی اش و غیره! انجام می دهد، حتماً دنبال نشانه ها بگردید. اصلاً اسیر هیبت و نام و نشان کسی نشوید. بگردید و مطمئن باشید در بسیاری موارد چیزهای خوبی برای شناخت بیشتر گیرتان خواهد آمد.

 

پی نوشت: بله عزیزان! می دانم و خوب می فهمم که میشد زاویه دید و چشم انداز بزرگتری انتخاب کرد که این مسائل در آن آنقدر کوچک باشند که شایسته توجه نباشد. یا اینکه در این شرایط این موضوع ریز و بیخودی چیست که از آن می نویسی، این مورد اصلاً در کنار سایر موضوعاتی که ما با آن درگیریم به حساب نمی آید. خودتان جوابم به این عزیزان را حدس بزنید.

 

راهنمایی: اگر خواستید نمونه شفاف تری برای "تلاش بیش از حد برای اثبات" را ببینید، به طرفداران این مدل های رواندرمانی و بخصوص روانکاوی دقت کنید، مخصوصاً آنهایی که نان و نامی از این مدل ها کاسب می شوند.

 

۰ نظر ۲۲ تیر ۰۳ ، ۱۴:۲۲
سامان عزیزی
جمعه, ۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۴۳ ب.ظ

وقاحت ؛ چیزی که در هوا میچرخد!

دوره های مختلفی در طول زندگی ام بوده اند که به دلایل مختلفی، یک واژه یا اصطلاح روزها و شب های زیادی در ذهنم میچرخیده است. مثل یک وضعیت جوّی.

اگر این حال را تجربه کرده باشید که نیاز به توضیح بیشتری وجود ندارد اما اگر تجربه اش نکرده اید با تشبیه این حال به چیزی مشابه "روح زمانه" احتمالاً کمی به چیزی که میخواهم بگویم نزدیکتر می شوید. در واقع چیزی شبیه روح زمانه(Zeitgeist) اما در قالب یک ذهن.

 

چند روزی است دوباره دچار این حال شده ام.

این بار، واژه "وقیح" و هم خانواده هایش مدام در ذهنم می چرخند.

گفتم شاید بد نباشد باهم مروری داشته باشیم بر معانی "وقیح" در فرهنگ های لغت. شاید این واژه در این روزهای نامبارک چند روزی ذهن شما را هم تسخیر کرد!

 

فرهنگ دهخدا:

سخت روی یا کم شرم-بی شرم-شوخ روی

یکی از مثال های دهخدا را برای کلمه وقیح هم اینجا نقل می کنم:

آن خدایی که تو را بدبخت کرد // روی زشتت را وقیح و سخت کرد

 

فرهنگ معین:

بی شرم و حیا

مترادف های وقیح: بی ادب- بی چشم و رو-بی حیا- پررو- دریده-گستاخ- هتاک

 

فرهنگ فارسی:

بی شرم-شوخ چشم-گستاخ

 

فرهنگ عمید:

در فرهنگ عمید علاوه بر معانی قبلی به "زشت" و "ناپسند" هم اشاره شده است.

 

تعمداً روی کلمه "وقیح" تاکید کردم که بتوانید (به عنوان یک صفتِ هرچند نارسا که کاملاً نمی تواند دلتان را خنک کند) به کَس یا کسانی نسبتش بدهید، وگرنه بهتر بود تاکیدم را روی کلمه "وقاحت" می گذاشتم که تا حدی با مفهوم روح زمانه هم که در ابتدای مطلب گفتم قرابت پیدا کند.

 

پی نوشت یک: اگر دقت کنید در تمامی فرهنگ ها روی "بی شرم" به عنوان یکی از معانی وقیح تاکید شده است. شرم تقریباً همیشه با "سرخ شدن" همراه است. با یکی از دوستان در این زمینه صحبت می کردیم که نوشته ی فردین علیخواه(پژوهشگر جامعه شناسی) را برایم فرستاد که نکته جالبی در آن بود. آقای علیخواه جمله ای از روتخر برخمان(متفکر و تاریخ نگار هلندی) را در کتاب "آدمی: یک تاریخ نویدبخش" نقل کرده بود که می گفت: در میان همه گونه های موجودات زنده، ما انسان ها یکی از معدود گونه هایی هستیم که سرخ می شویم.

در ادامه آقای علیخواه هم به این نتیجه رسیده بود که این روزها با گونه های جدیدی مواجهه هستیم که اصلاً و ابداً سرخ نمی شوند!

 

پی نوشت دو: اگر حوصله داشتید آن شعر مولانا را که دهخدا هم یک بیتش را نقل کرده بود بخوانید. به نظرم وصف حال است!

اینجا می توانید بخوانیدش: جواب گفتن خر روباه را

۰ نظر ۰۱ تیر ۰۳ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ب.ظ

از کتابِ "از کتاب"

"از کتاب" اولین کتابی است که از متمم به عنوان ناشر منتشر می شود. همین اتفاق من را تا مدتها کیفور نگه می دارد. مبارک متمم و همه متممی ها.

کیفور شدن از این اتفاق که حق مسلم ماست و نیازی به توضیح و توجیه ندارد اما اگر فقط یک توضیح لازم باشد آن توضیح لذتِ در دست گرفتنِ کتابی کاغذی است که رنگ و بوی متمم را دارد.

کیفور شدنم هم باعث نمی شود که فراموش کنم متمم، تا به حال آنقدر محتوای اصیل، قابل اعتماد و مفید منتشر کرده است که شاید با فعالیت ده ها نشر و صدها کتاب برابری کند.

*

اما در مورد خود کتاب.

طبیعتاً بررسی و صحبت کردن از کتابی که مولفش هم از تو کتابخوان تر است و تجربه و مهمتر از آن "ظرفیت تجربه پذیری" اش از تو بیشتر است و هم روش ها و ابزارها و جوانب مختلف کتابخوانی را خیلی بهتر از تو می داند، جسارت و حماقت را به صورت همزمان می طلبد. خوشبختانه در لحظه نگارش این مطلب این توش و توان را در خودم احساس کردم که خود را از این دو مصون بدارم و به سلامت عبور کنم ;)

بنابراین این چند خطی که در مورد "از کتاب" می نویسم را صرفاً به عنوان تداعی ها و بلند بلند فکر کردن های یک خواننده معمولی و علاقه مند در نظر بگیرید که واقعاً غیر از این هم نیست.

 

اگر همین الان همسرم که در اتاق دیگری است و مشغول خواندن مقدمه "از کتاب" است بپرسد که در حد چند کلمه کتاب را توصیف کن، می توانم بگویم که کتابی ساده و روان، تا حد زیادی جامع (جامع یعنی به بیشتر جوانب و حواشی کتابخوانی توجه کرده)، و به دردبخور در مورد کتاب و کتابخوانی است.

اگر با توجه به تعریف نویسنده از "کتاب" هم بخواهم توضیح دهم، به نظرم سفری است که ارزش همراهی دارد. با اطمینان می شود گفت که در این سفر هم تجربه ی لذت بردن از طراوتِ واحه های خوش آب و هوا و روح افزا منتظر توست هم واحه به واحه که پیش می روی نشانت می دهد که چطور اسیر بیراهه ها و کج راهه ها نشوی و در مسیر واحه ها بمانی.

 

با توجه به اینکه در گذشته مختصری در مورد کتاب و کتابخوانی مطالعه کرده ام، فایل های صوتیِ محمدرضا شعبانعی(نویسنده همین کتاب) در مورد کتابخوانی را گوش داده ام و تا حدی کتابخوان هم بوده ام، اگر بگویم که بخش های زیادی از این کتاب برایم تازگی داشت یا در موردشان نمی دانستم قطعاً اغراق کرده ام. اما واقعیت این است که حداقل من تا کنون کتابی در مورد کتاب و کتابخوانی ندیده ام که تا این حد جوانب مختلف و موضوعات گوناگونی که پیرامون کتاب وجود دارد را پوشش داده باشد.

به نظرم این وجه تمایز، برای بسیاری از مخاطبان "از کتاب" مفید و برای برخی دیگر شاید قدری دافعه ایجاد کند.

برای بسیاری مفید است چون به احتمال زیاد بسیاری از مخاطبان این کتاب، کتابخوانان هستند(از کتابخوانان مبتدی تا خوره های کتابخوانی). فکر می کنم این طیف از خوانندگان از همه جانبه بودن این کتاب لذت زیادی خواهند برد و بعید است که نتوانند تحفه هایی برای راهشان برچینند و لذتش را ببرند.

اما همانطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، تنها مخاطبان این کتاب کتابخوانان نیستند بلکه کتابدوستانی که هنوز کتابخوان نشده اند هم یکی دیگر از مخاطبان هدف این کتابند که شاید مواجهه ی آنها با تنوع زیاد موضوعاتی که پیرامون کتاب و کتابخوانی مطرح شده است ترس شان را بیشتر کند.

البته این موضوع چیزی نیست که از نگاه محمدرضا دور مانده باشد و در ذیل نکته ی دوم از مقدمه کتاب، تکلیف "مخاطب کتاب" را روشن کرده است. طرح این بحث صرفاً نق و نوقی بود که اگر بخواهم این کتاب را به کتابدوستی که هنوز کتابخوان نشده است هدیه بدهم (که به نظرم حدود نیمی از مطالب این کتاب، برای این دسته مفید و اثربخش خواهد بود و فکر می کنم مسیر کتابخوان شدنشان را هموار می کند) باید بنشینم و بخش به بخش(نه فصل به فصل) مطالبی را که برایش مفید می دانم پیشنهاد بدهم.

*

از طرفی، هر قدر که چند خط بالاتر تلاش کردم که در مورد "آشنا سازی" بحث های این کتاب مراقب باشم که اغراق نکنم، بدون نگرانی از اغراق کردن می توانم بگویم که در مورد "آشنایی زدایی" از بحث های کتاب و کتابخوانی بیشترین اثربخشی را برایم داشته است.

از بحث شکل گیری تجربه های مرجع در ذهن بگیرید تا بحث نوشتن بی مخاطب، از تفاوت کتاب های ضعیف و کتاب های نامناسب بگیرید تا تفسیر نادرست تجربه های ناخوشایند کتابخوانی، از بحث زیبای انتخاب های سرندیپی بگیرید تا روش های پیش خوانی و چندین و چند بحث کوچک و بزرگ دیگر.

*

نمی دانم چقدر با بازی تخته نرد آشنایی دارید یا اصطلاحاتش را می شناسید. در تخته نرد اصطلاحی به نام "ششدر" یا "بستن ششدر" وجود دارد که به حالتی گفته می شود که یکی از بازیکنان شش خانه جلو مهره های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره های خود را حرکت دهد(نقل از فرهنگ معین).

"ششدر" معنایی کنایی هم دارد که به بسته بودن راه خروج و نجات اشاره دارد(فرهنگ معین).

این اصطلاح را به عنوان یک استعاره، در دو جا می توانم برای "از کتاب" به کار ببرم.

در سطح کلان و کلیِ کتاب، به نظرم مطالب این کتاب ششدر را بر بهانه گیرها و بهانه تراش هایی که به هر چیزی متوسل می شوند که کتاب خواندن هایشان را به تعویق بیاندازند می بندد.

شاید یکی از لذتبخش ترین بخش های کتاب برای من، بحث هایی بود که ذیل عنوان "درباره تندخوانی" مطرح شد. واقعیت این است که من همیشه با تندخوانی کتاب ها مخالف بوده ام و از نظرم یکی از مضحک ترین بحث هایی بوده که حول و حوش کتابخوانی شنیده ام. با این وجود در مواجهه با کسانی که به تندخوانی هایشان افتخار می کردند تنها واکنشی که داشته ام تحویل دادن یک لبخند تلخ بوده است!

اما در این کتاب، محمدرضا چنان ششدر را بر تندخوانان و مدافعان تندخوانی بسته که دلم برایشان کباب شد :)

*

به طور کلی، اگر بخواهم از بین آموزه های این کتاب در مورد کتابخوانی، فقط یک مورد را بولد کنم که از نظرم درجه اهمیت بسیار بالایی در کتاب خواندن داشته باشد می توانم به این نکته اشاره کنم که "از کتاب" به ما یاد می دهد که چطور کتاب ها و نویسندگانی که ارزش خواندن و دنبال کردن ندارند را تشخیص دهیم و وقت و انرژی و تمرکز مان را برایشان هدر ندهیم.

به نظرم این موضوع دستاورد خیلی بزرگی است که بعید بود از کسی بجز محمدرضا شعبانعلی یا امثال او(که بسیار کمیابند) بتوانیم بیاموزیم.

*

بحث ها، صحبت ها و تداعی های زیادی هست که حین خواندن این کتاب به ذهنم می رسیدند و میشد در موردشان اینجا نوشت، ولی ترجیحم این است که به همین مقدار اندک بسنده کنم که هم بیش از حد خواننده وبلاگم را خسته نکنم و هم از لذت مواجهه با این بحث ها در حین مطالعه این کتاب کم نکنم.

شاید نقل چند جمله کوتاه از کتاب پایان بندی بهتری برای این مطلب کوتاه باشد:

- کتاب باید، به عنوان همراه،فرصت تجربه سفری هدایت شده را برای خواننده فراهم کند.

- به تجربه، من نقش نویسنده را هنگام مطالعه کتاب های درسی مدیریت حس کرده ام. بسیاری از ما چنین فرض می کنیم که کتاب های درسی پایه در دانشگاه ها بسیار شبیه هم اند. بررسی فهرست ها هم این برداشت را تقویت می کند. گاهی فهرست ها چنان شبیه اند که فکر می کنیم نویسندگان از روی دست هم نگاه کرده اند. حتی جمله های مشابه و مشترک هم در این کتاب ها فراوانند. اما کافی است دو کتاب رفتار سازمانی از دو نویسنده مختلف، مثلاً رابینز و کول کوییت، را کنار هم بگذارید تا ببینید آنچه می خوانید به همان اندازه که رفتار سازمانی است، تصویرِ تصورِ نویسندگان از محیط کار نیز هست.

- وقتی پیش از مطالعه کتاب می دانیم آن کتاب به چه پرسش هایی پاسخ نمی دهد، انتظار ما از آن کتاب تعدیل می شود. از آنجا که انتظارات اولیه ما روی رضایتمان از مطالعه اثر می گذارد، وقتی با انتظاری واقع بینانه به سراغ کتابی می رویم، مطالعه آن به تجربه ای لذتبخش تر تبدیل می شود.

- نشانه های متعددی برای تشخیص نویسندگان واسط ضعیف وجود دارد که مهمترین آن ها طرح ایده ای کلیدی و اکتفا به نقل شواهد مثبت در تائید آن ایده است. این نوع نویسندگان از طرح مثال های نقض یا هر نوع گزارش، تجربه و مطالعه که ادعایشان را تضعیف کند خودداری می کنند. تعمیم گسترده و بی منطق هم نشانه دیگری از این دسته نویسندگان است. آن ها معمولاً در کتاب هایشان به چند مقاله اشاره می کنند و نتایج آن مقالات را بدون اشاره به ملاحظات و محدودیت ها به قلمروی بسیار گسترده تر تعمیم می دهند.

- کتابخوانی کار دشواری است و مهارتی است که بسیاری از ما در آن ضعیفیم.

- کتاب ها گاوصندوقی از شمش طلا نیستند که جمله به جمله ی آنها عمیق و آموزنده و حکیمانه باشد. منطقی تر است آن ها را مانند معدن طلا در نظر بگیریم، یعنی رگه هایی از نکات و آموزه های ارزشمند که در میان حجم بزرگ تری از حرف های کم ارزش و نکته های بی خاصیت و بعضاً نادرست پنهان شده اند. مطالعه کتاب تلاشی برای یافتن و استخراج این رگه های طلاست.

- وودی آلن به شوخی گفته است: من در یک دوره تندخوانی شرکت کردم و جنگ و صلح را در بیست دقیقه خواندم. اینطور که فهمیدم درباره روسیه بود.

 

پی نوشت: طبیعتاً نوشتن من در مورد اثر کسی که سالها دوست و معلمم بوده و هست در حدی که هر نوشته ای از او را بدون دانستن نام نویسنده اش به راحتی تشخیص می دهم یا ظرافت های نوشتنش و حتی برخی اوقات نانوشته های لابلای سطورش را می فهمم، آغشته به برخی سوگیری های شناختی(از اثر هاله ای بگیرید تا سایر سوگیری ها) است. چنانچه گاهی برخی از دوستان غیرمتممی هم این ادعا را مطرح می کنند. حتماً که این گونه موارد قابل انکار نیست اما در کنار پذیرش این مسئله دلم می خواهد این موضوع را هم بدانید که نه تنها در این نوشته و در مورد این کتاب بلکه در سایر موضع گیری هایم در مورد متمم و محمدرضا، تا جای ممکن حداکثر تلاشم را کرده ام که حداقل به این نوع سوگیری ها آگاه باشم. حتی گاهی پیش آمده که بخاطر این نوع ملاحظات، بسیاری از موارد مثبت را هم با اشاره مختصری از کنارش گذشته ام. امیدوارم مخاطب آگاه هم، همین تلاش برای رعایت انصاف در موضع گیری ها را به پای شاگردی کردن پای درس های متمم و معلمش بگذارد که غیر از این هم نیست.

 

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۷
سامان عزیزی
شنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ

مظلوم علم!

به طرز عجیبی علم باور های اطرافم زیاد شده اند! اتفاق خجسته ای ست! دور و نزدیک، دوستان دیده یا دوستان نادیده ی سایبری ام!

به طرز عجیب تری، علم باور های اطرافم هر وقت که فرصتی برایشان پیش میاید برای اثبات علمی بودنشان، ویدیوهایی از نجوم می بینند و نشانم می دهند! یا بحثی را در باب نظریات دانشمندان در مورد کیهان و مافیها آغاز می کنند.

بجز موارد بسیار معدودی از این دوستان، الباقی حتی نمی توانند تشخیص دهند که کدام موضوعات در "دایره علم" قرار می گیرند و کدام موضوعات علیرغم ظاهر علمی شان، علمی نیستند.(البته باید می گفتم به طرز عجیب تر تری!)

اخیراً خیلی خوب می فهمم که چرا بسیاری از دانشمندان(از نوع دانشمندان واقعی)، بزرگترین دشمن علم را علم باوران متعصب می دانستند. ترکیب "علم باور متعصب" واقعاً ترکیب غریبی است. شاید پارادوکسیکال ترین ترکیبی باشد که من می شناسم. چون ذات علم و روش علمی، دقیقاً نقطه مقابل تعصب است.

خنده دار ترین آدم هایی که می شناسم همانهایی هستند که رگ گردنشان برای موضوعاتی که فکر می کنند علمی است بالا می زند! تعصبی کورکورانه و اغلب طوطی وار روی یک نظریه(که گاهی حتی نمی توان صفت نظریه هم به آن داد) یا برعکس، روی موضوعی که فکر میکنند علمی نیست ولی هست.

 

به هر حال چند خط به زبان ساده اینجا می نویسم که بتوانم از این به بعد به اینجا ارجاعشان بدهم و خودم را از توضیح این مکررات خلاص کنم!

چند جمله ای که می نویسم همگی اما و اگر ها و جزئیاتی دارند که طبیعتاً برای این مطلب ذکرشان زائد است.

 

ابطال پذیری و تعین دایره شمول علم

دوستان عزیزم! هر گزاره ای که ابطال پذیر باشد در دایره علم قرار می گیرد. ابطال پذیری به زبان خیلی ساده یعنی اینکه راهی وجود داشته باشد که بتوان نادرستی آن گزاره را ثابت کرد حتی اگر کسی هنوز زحمت اثبات نادرستیِ آن گزاره را به خود نداده باشد.

مثلاً اگر کسی ادعا کند که آب در هشت درجه سلسیوس به جوش می آید، فارغ از درست یا نادرستیِ ادعایش، یک گزاره ابطال پذیر مطرح کرده است. چون راهی برای اثبات نادرستی آن وجود دارد.

نکته ی دیگری که ذکرش لازم است این است که مسئله ابطال پذیریِ گزاره ها یا ادعاها، ربطی به قدیمی یا جدید بودنشان یا سنتی یا مدرن بودنشان ندارد! ممکن است گزاره ای از هزار سال پیش مطرح باشد ولی باز هم در دایره علم قرار بگیرد چون ابطال پذیر است. ممکن است مثال هایش خیلی زیاد نباشند یا به سادگی قابل تشخیص نباشند ولی وجود دارند. و واقعاً از برخی خوانندگان وبلاگم عذر میخواهم که مجبورند چنین بدیهیاتی را بخوانند.

در بحث ابطال پذیری گزاره ها، گزاره ای مثل "هضم سیب زمینیِ خام برای دستگاه گوارش گونه انسان سختر از هضم سیب زمینی پخته است" با گزاره ای مثل" آرایش مولکولیِ مولکول های آب زمانی که در حالت انجماد قرار می گیرند با آرایش مولکولی آنها در حالت مایع متفاوت است" هم ارزند! و هر دو در دایره علم قرار میگیرند و زبطی به ظاهر علمی تر گزاره دوم ندارد.(باز هم عذرخواهی!)

 

نکته ی بعدی اینکه در حال حاضر برخی موضوعات ممکن است در دایره علم قرار نگیرند چون هنوز راهی برای ابطال پذیر کردنشان نمی شناسیم ولی شاید در سال های آینده(یا قرن های آینده) ابطال پذیر شوند. درست مثل برخی موضوعات که صد سال پیش ابطال پذیر نبوده اند ولی طی صد سال اخیر ابطال پذیر شده اند.

معنای ضمنیِ جمله ی قبلی این است که در دایره علم قرار نگرفتنِ یک موضوع یا یک گزاره(یا به عبارت دیگر ابطال ناپذیری آن در زمان حاضر) الزاماً به معنای نادرست بودن آن گزاره نیست.فقط می توانیم بگوئیم در حال حاضر در دایره موضوعات علمی قرار نمیگیرد. به خدا قسم!

 

نکته ی بعدی اینکه، تمام گزاره های علمی، از آن جهت که ابطال پذیرند، ممکن است روزی نادرستی شان ثابت شود(اصلاً ذات علم همین است و پیشرفت علم هم همینطور اتفاق می افتد). نظریات باطل می شوند و نظریات جدیدی با قدرت توضیح دهندگی و پیش بینی کنندگی بیشتر جایشان را می گیرند و این مسیر دوباره و دوباره تکرار می شود.

علم باور واقعی تشنه ی ابطال یک گزاره است(همانطور که یک دانشمند واقعی) نه اینکه رگ گردنش برای یک گزاره بالا بزند.

 

اما در مورد روش علمی.

همانطور که احتمالاً می دانید ارزش و اعتبار علم بخاطر روش علمی است و نه هیچ چیز دیگر.

روش علمی هم یکی از راه های شناخت برای ماست در کنار روش های دیگر ولی با این تفاوت بزرگ که قابل اتکا تر و قابل اعتماد تر است.

از این دو مقدمه کوچک هم که بگذریم میرسیم به توضیح مختصر روش های علمی.

اگر بخواهیم کمی دقیق تر باشیم در واقع تنها یک روش علمی وجود دارد و آن هم "روش آزمایش کنترل شده" است. سایر روش های مطالعاتی(مثل روش مشاهده ای و قوم نگاری و تحلیل آرشیوی و روش همبستگی) روش های سطح پائین تر و کمتر قابل اتکایی هستند که گاهی مجبوریم از آنها استفاده کنیم و بیشتر در علوم انسانی رایجند.

چرا گاهی به جای آزمایش کنترل شده سراغ این روش ها می رویم؟

به دلایل مختلف!

گاهی چون نمی توانیم از روش آزمایش کنترل شده استفاده کنیم که این هم می تواند دلایل مختلفی داشته باشد.

گاهی به صرفه نیست. گاهی نمی توان سایر متغیرها را ثابت نگه داشت و به بررسی متغیر مورد آزمایش پرداخت و الی آخر.

 

روش آزمایش کنترل شده هم مراحل مختلفی دارد(استفاده از این روش در علوم دقیقه(علوم سخت) کمی متفاوت تر از علوم نرم(علوم انسانی) است) که اگر علاقه مند بودید می توانید در موردش مطالعه کنید یا اگر سرسری خواستید در موردش بدانید کمی در موردش سرچ کنید.

همه ی آزمایش های کنترل شده هم به یک اندازه معتبر نیستند و روش هایی برای سنجش اعتبار این آزمایش ها وجود دارد مثلاً در علوم انسانی روش هایی برای ارزیابی اعتبار درونی و اعتبار بیرونی هر آزمایش علمی کنترل شده ای طراحی شده است.

توضیح بیشتری نمی دهم ولی اگر علاقه مند بودید می توانید این مطلب را بخوانید که کمی بیشتر از اینجا این موضوع را توضیح داده ام.

 

همبستگی و علیت

مشکل دیگری که علم باوران متعصب هم گرفتارش می شوند بی توجهی به تفاوت همبستگی و علیت است.

بسیاری از تحقیقاتی که ظاهر علمی دارند صرفاً به بررسی همبستگی می پردازند و همه می دانیم که همبستگی همان علیت نیست!

نکته بدیهیِ دیگری که اینجا می توان اشاره کرد این است که تنها راه تعین روابط علی و علیت همانا روش آزمایش کنترل شده است.

بنابراین باید بسیار مراقب باشیم که تحقیقاتی که همبستگی را نشانمان می دهند با تحقیقات علّی اشتباه نگیریم.

 

طنز آخر

و طنز آخر اینکه بسیاری از نظریاتی که کیهان شناسان عرضه می کنند در حد خیالپردازی هستند! و هنوز هیچ رقمه نمی توان درستی یا نادرستی شان را نشان داد. بنابراین از دوستان عزیز علم باور تمنا دارم که ویدیو هایی که در یوتیوپ یا اینستاگرام دنبال می کنید را با اینکه با ظاهری بسیار علمی و شگفتانه طور عرضه می شوند با علم و اعتبار علم(که گفتیم همانا "روش" است) قاطی نکنید. به برخی بازی های فضا زمانی و نظریه ریسمانتان قسم تان می دهم که نکنید.

باور کنید که علم فقط در نجوم و کیهان شناسی نیست. علم شاخه های مختلفی دارد و برای علمی نشان دادن خودتان حتماً لازم نیست سراغ اینها بروید.

 

پی نوشت: میدانم که بسیاری از صحبت هایی که مطرح کردم نیاز به توضیح و تدقیق و بیان جزئیات بیشتر دارد اما با چند دقیقه وقتی که داشتم در همین حد توانستم بنویسم که به نظرم برای ارجاع دادن  دوستان در این دید و بازدیدهای عیدی کافی است!

پی نوشت بعدی: عیدتون مبارک و با آرزوی روزهای بهتر برای همه مون.

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۵۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

برای آنها که مانده اند

اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید می دانید که چند مرتبه ای در مورد مهاجرت و جوانبش چند خطی نوشته ام(مثل این نمونه).

چند وقتی هست که قصد داشتم کمی در مورد "ماندن" صحبت کنم. اینکه اگر کسی تصمیم گرفت با همه سختی ها و بدی ها و خوبی های ماندن، بماند، چطور می تواند این مسیر را کمی سهل تر و با کیفیت تر طی کند. می خواستم کمی از چیزهایی که خوانده ام و احساس می کنم رعایت کردنشان برای این مسیر کمک کننده است بگویم و کمی هم از تجربه هایی که خودم پشت سر گذاشته ام و شاید جایی برای کسی مفید باشند بگویم و الخ.

به هر حال دنبال فرصت و فراغت و تمرکزی بودم که بتوانم جمع و جورشان کنم و بنویسم تا اینکه چند روز پیش، در اپیزود صد و سومِ پادکست دغدغه ایران، گفتگوی دکتر محمد فاضلی را با مجتبی لشکربلوکی گوش میدادم که موضوع آن دقیقاً همین دغدغه را پوشش میداد.

بدیهی است که اگر من میخواستم محتوایی برای این موضوع تدوین کنم با محتوای این اپیزود متفاوت می بود، چون ما دوتا آدم متفاوت هستیم با دو تجربه متفاوت و احتمالاً مطالعات متفاوت و الی آخر.

اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که بخش قابل توجهی از توصیه هایی که مجتبی لشکربلوکی مطرح کرد با چیزهایی که من هم میخواستم بنویسم مشابه بود یا شاید بهتر باشد بگویم جنس شان مشابه بود. شاید چند مورد که به نظرم برای حوزه فردی مهمتر بودند اضافه میکردم یا در حوزه اجتماعی کمی متفاوت تر نگاه می کردم یا ده ها مورد دیگر.

آقای لشکربلوکی در مجموع ده توصیه برای کسانی که مانده اند مطرح می کند که این ده توصیه را ذیل سه عنوان توضیح می دهد: توصیه هایی برای زندگی اقتصادی، توصیه هایی برای حوزه زندگی فردی و ذهنی و در نهایت در حوزه زندگی اجتماعی(با تاکید بر مسئولیت اجتماعی).

پیش از این نیز بارها به اپیزودهای مختلفی از پادکست دغدغه ایران اشاره کرده ام، و به نظرم این اپیزود هم ارزش گوش دادن دارد و مطمئناً نکات کاربردی و مفیدی در جهت هدفی که بالاتر گفتم برای همه ما تدارک دیده است.

فکر می کنم بحث های مختلف دیگری را هم می شود ذیل همین عنوان مطرح کرد و یا طبقه بندی های متفاوتی ارائه داد یا هر عنوان را جداگانه و عمیق تر بررسی کرد و احتمالاً اگر به آن گوش دهید سرنخ ها و نقاط شروعی برای فکر کردن بیشتر گیرتان بیاید.

و در نهایت اینکه طبیعتاً ممکن است نقد هایی به بعضی توصیه ها و بحث ها مطرح باشد یا اینکه اگر من بودم شاید برخی از آنها را با جزئیات بیشتری بیان می کردم چون مهمتر و مفیدتر از آنند که با اشاره ای گذرا و تیتر وار از کنارشان عبور کنیم، اما ;) از آنجا که همیشه از افراد منتقدِ زبان درازِ منفعلِ بی هوده گو متنفر! بوده ام که فقط حرف مفت می زنند و طوطی وار مزخرفاتِ سطحی و کپیِ شان را تکرار می کنند و آدم را یاد رسانه های اپوزسیون نما می اندازند! که هیچ وقت هیچ خیری برای خودشان و سایرین نداشته اند، زبانم را بیشتر از این دراز نمی کنم و از شما دعوت می کنم که این فایل مفید را گوش کنید و اگر از نظر شما هم مفید بود به دیگران پیشنهاد بدهید.

فکر می کنم این فایل برای کسانی که به صورت متمرکز روی توسعه فردی کار نکرده اند یا مطالعه مستمر نداشته اند یا عضو جایی مانند متمم نیستند که همه جانبه روی این موضوع کار می کند، شنیدنی تر و به دردبخورتر هم خواهد بود.

 

گوش دادن در کست باکس: +

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۰۸
سامان عزیزی