کتابشمار(یک پیشنهاد برای کارآفرینان و مدیران و مشاوران)
طی بیست سال گذشته این فرصت را داشته ام که با تعدادی از کارآفرینان و مدیران از نزدیک آشنا شوم. فکر می کنم تا حدی زوایای شخصیتی و وجوه مختلفِ کاری آنها را هم می شناسم. در هر صورت احساس می کنم طی این سالها تصویر و تصاویری در ذهنم شکل گرفته و البته آنقدر هم ساده لوح و احمق نیستم که فکر کنم حتماً تصویر درستی دارم.
به نظرم رسید که انجام دادن کاری که پیشنهاد می کنم می تواند برای صاحبان کسب و کار و مدیران و البته مشاوران عزیز مفید باشد. بخصوص در ابتدای راه و برای این روزها و سالهای اخیر که از هر کوچه ای(بخصوص کوچه های مجازی) رد می شوی تعدادی کارآفرین و مدیر و مشاور و کوچ و منتور و الخ! از در و دیوار کوچه ها آویزان هستند و مشغول نصب بنرهایشان.
پیشنهادم این است که یک کتابشمار(شمارنده ی کتاب) روی دیوار نصب کنیم و آنرا روی عدد "صد" بگذاریم.
این "صد" قرار است تعداد کتاب هایی باشد که در حوزه کسب و کار می خوانیم. یعنی هر کتابی که در حوزه کسب و کار خواندیم یک عدد از این کتابشمار کم می شود تا به صفر برسیم.
جوانب این پیشنهاد را هم تا حد زیادی سنجیده ام و با اطمینان می گویم که برای انجام این پروژه به هیچ عنوان اولویتی برای کتاب هایی که قرار است بخوانیم قائل نیستم. فقط بخوانیم. یعنی فقط کمیتِ قضیه در اینجا مهم است. در عرض یک یا دو سالِ اول کارمان و در کنار تمام چیزهای دیگری که در این مسیر مهم اند(مثل کسب مهارتهای لازم و الی آخر) و لازمه طی طریق و کسب تجربه در کسب و کار هستند، این پروژه را هم پیش ببریم و به عدد صد کتاب خوانده شده برسیم. همین.
اگر کسی خیلی دلش می خواهد هوشمندانه تر و هدفمندتر بخواند می توانم پیشنهاد کنم که سرفصل های کسب و کار متمم را باز کند و کتابهای گوناگونی که آنجا پیشنهاد شده اند را بخواند. یا خیلی کلی تر و فله ای! : بیست کتاب در حوزه بازاریابی و فروش(و مذاکره)، ده تا در حوزه استراتژی کسب و کار، ده تا در حوزه تفکر سیستمی، ده تا در مورد ارتباط با مشتریان، ده تا در مورد کار تیمی، ده تا در مورد مدیریت نیروی انسانی، پنج تا در مورد مدیریت،پنج تا در مورد تصمیم گیری، ده تا در مورد ارتباط و تعامل با انسانها به طور کلی و ده تا هم در مورد برندینگ.
پس دوباره تاکید می کنم که اصلاً کیفیت محتوای کتابها مد نظرم نیست در اینجا. آن دغدغه تازه بعد از طی این مراحل شروع شود بهتر است. و البته برای این پوزیشن هایی که اسم بردم و در این مرحله، بحثم بر سر متخصص شدن در شاخه ی خاصی از حوزه های کسب و کار نیست.
این پیشنهاد هم به این معنا نیست که هر کس این تعداد کتاب را بخواند الزاماً کسب و کار موفقتری خواهد داشت یا مدل ذهنیِ بهتری پیدا خواهد کرد یا اینکه خواندن کتاب و موفقیت در کسب و کار ملازمه دارند. اصلاً منظورم اینها نیست. فقط می گویم کسی که می خواهد نان درست کند نمی شود که با هوا خمیرش را آماده کند. اینها شاید مواد اولیه ای برای خمیرش بشوند. و همه می دانیم که پختن نان مرغوب فقط به خمیرش بستگی ندارد. تازه اینجا ما اصلاً از کیفیت خمیر هم صحبت نکردیم، فقط گفتیم حداقل، خمیری باشد که الکی با هوا ور نرویم.(و منظورم از خمیر، خمیر برای "تحلیل" است)
این کار فواید زیادی دارد که ذکر همه ی آنها در اینجا لازم نیست اما شاید اشاره به چند مورد اولیه بد نباشد:
* من فکر می کنم در به بن بست رسیدن کسب و کارها و نابود شدنشان در ابتدای راه، سهم اشتباهات(یعنی وجه سلبی ماجرا) بیشتر از سهم کارهای عجیب و غریبی است که انجام نداده ایم(یعنی وجه ایجابی ماجرا). بنابراین به نظرم میرسد که این پروژه می تواند ما را کمک کند که از اشتباهاتِ به بن بست رساننده! "تا حدی" دوری کنیم.
* این کار مانع می شود که ما به مدیر یا صاحب کسب و کار یا مشاوری تبدیل شویم که "دهانِ گشاد" و "زبان درازی" دارد که از پیامدهای بی سوادی اوست. دهان گشاد و زبان دراز، فحش نیستند! و با دقت انتخابشان کرده ام. اولین و بزرگترین ضربه های ناشی از این دو را خودمان و کسب و کارمان می خوریم.
همانطور که می دانید دانش و سواد اندک، رابطه ی معکوسی با دهانِ گشاد دارد.
محققان حوزه های شناختی با اتکا به پژوهش هایی که انجام داده اند نتیجه می گیرند که انسانها، هر وقت نظر و عقیده شان را (در مقابل دیگران) ابراز و بیان می کنند نسبت به آن عقیده و نظر متعصب تر و دگم تر می شوند. پس می بینید که وقتی چیزهای کمی می دانیم و دهانمان گشاد است، احتمال فرو رفتن خودمان و کسب و کارمان در چاه نادانی و اصرار بر همان مسیر غلط، بیشتر و بیشتر می شود.
* متوجه گستردگی آرا و نظرات در هر کدام از حوزه های کسب و کار می شویم و از جهل و تعصبِ کورکورانه نسبت به نظرات و تحلیل های ذهنی مان و چیزهای معدودی که دیده یا شنیده ایم کمی فاصله می گیریم.
در واقع شدتِ "اثر مالکیت" را کمی کمتر می کنیم.در اینجا منظورم از اثر مالکیت و تاثیر این سوگیری روی عقاید و نظرات و ایده هایمان است.
* این پروژه کمیت گرا، کمکمان می کند تا سرنخ هایی پیدا کنیم که بعد از طی مرحله ی کمّیِ کار، سراغ انتخاب منابع با کیفیت تری برویم.
* کمک می کند به جای اینکه خودمان را به داستان یک یا چند مدیر یا کارآفرین موفق و شنیدن رمز موفقیت شان محدود کنیم ( که اغلب اوقات داستانی بر مبنای واقعیات نیست و توهمی از مسیر موفقیتشان است. اصلاً منظورم این نیست که دروغ می گویند. آنها صرفاً داستانی را که دوستش دارند به خاطر می آورند که الزاماً با واقعیاتی که در مسیرشان با آن مواجهه بوده اند یکسان نیست ) داستان ده ها و شاید صدها(چون در هر کتابی ممکن است با ده ها مثال از کسب و کارها مواجهه شویم) مدیر و کارآفرین دیگر را هم بشنویم. در واقع به جای تکیه بر چند داستان توهمی انگشت شمار، صدها داستان توهمی می شنویم! و احتمالاً برآیند صدها داستان به نسبتِ تعداد کمتری از آنها، به واقعیت نزدیکتر خواهد بود و قابل اتکاتر.
* ضمن اینکه انجام این پروژه برای مشاوران هم مفید است تا حد زیادی ما را از مشاوران محترم کسب و کار بی نیاز می کند! البته من مشکلی با مشاور و مشاوره یا شغل مشاوری ندارم، با چیزهایی که در صنعت مشاوره در ایران دیده و شنیده ام مشکل دارم که جای بحثش هم اینجا نیست و می پذیرم که این نگاه محدود به من و تجربه ی من است.
به هر حال فکر می کنم انجام این کار کمک می کند که حتی مشاوران هم، از قضیه ی چکش و میخ تا حدی فاصله بگیرند(یعنی باعث می شود که فکر نکنیم تنها ابزار موجود چکش است و توهم بزنیم که هر صورت مسئله ای میخ است و لاغیر!)
* کمک می کند که به سرعت وارد گورستانِ کسب و کارهای عقیم و مرده نشویم. چون هم پافشاریمان روی روش غلطی که جواب نمی دهد کم می شود و هم راه حل های بیشتری برای مسئله هایمان متصور خواهیم بود، پس احتمالاً دیرتر راهیِ گورستانِ کسب و کارها می شویم(این مورد با مورد اول کمی متفاوت است!)
می دانم که در ابتدای راه اندازی هر کسب و کاری، فشار ها و تراکم کارها و مشکلات ریز و درشت زیاد است و احتمالاً در این دوره، خواندن کتاب، آخرین چیزی است که به آن فکر می کنیم. اما من فکر می کنم ارزشش را دارد و با اختصاص کمی از وقت روزانه، این پروژه در عرض یک یا حداکثر دوسال قابل انجام است. راه های گوناگونی هم برای کوتاه تر کردن زمان انجام این پروژه وجود دارد.
مطمئناً انجام این کار مضرات خودش را هم دارد(عوارض جانبی!) و می شود نقد هایی به آن وارد کرد ولی مزایای آن آنقدر وزن بیشتری دارند که از نظرم بی انصافی آمد که از مضراتش حرفی بزنم.
آیا این صحبت ها به این معناست که من فکر می کنم اگر کارافرین یا مدیری این کار را نکند موفق نمی شود؟ به هیچ عنوان.
در همین لحظه می توانم چند کارآفرین اسم ببرم که در زندگی شان یک کتاب هم نخوانده اند و خیلی هم موفق هستند(و البته این موضوع هم به منی که این متن را می نویسم و هم به شمایی که میخوانیدش ربطی ندارد! چون اگر داشت، هیچکدام مان اینجا نبودیم). ضمن اینکه این استدلال هم(که تعدادی کارافرین اینطوری هستند یا اونطوری هستند) خطای جدی دارد.
همانطور که بالاتر هم گفتم، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که اگر نرخ موفقیت کسب و کارها یا کارافرین ها یا مدیران را در چند سال اول فعالیتشان مثلاً یک در هزار در نظر بگیریم احتمال دارد که با این کار این نرخ کمی بالاتر برود.
ما انسانها در ارزیابی موفقیت هایمان، معمولاً سهم شانس(شانس ریاضی) و تصادف را نادیده می گیریم(برخلاف شکست هایمان). به هر حال می خواهم بگویم که سهم تصادف را در تحلیل هایمان فراموش نکنیم. این پیشنهاد هم بیشتر بر قسمت غیر تصادفی موفقیت متمرکز است هر چند که فکر می کنم در آماده سازی ما برای بهره بردن از تصادفات هم بی تاثیر نیست.
پی نوشت یک: ممکن کسی بگوید که چرا صد تا کتاب؟ مثلاً چرا 95تا نه؟ یا چرا 110 تا نه؟!
در جواب این دوستان فقط می توانم بگویم که با عرض معذرت، روی صحبتم اصلاً با شما نبود ;)
ولی فرد دیگری ممکن است بپرسد که چرا صد تا کتاب؟ چرا دویست تا نه؟ یا مثلاً با پنجاه کتاب همین اهداف محقق نمی شود؟
در جواب این دوستان می توانم بگویم که سوال مهمی است. من هم اصراری بر عدد صد ندارم، عدد صد را از روی تجربه ی خودم می گویم و به نظرم رسیده که برای تامین این اهداف عدد بهینه ای است. حالا ممکن است کسی با خواندن دویست کتاب خمیر مناسبی برای پختن نان گیرش بیاید و فرد دیگری با هفتاد کتاب هم کارش راه بیفتد. اما به هر حال به نظر من بعید است که با اعدادی پائین تر از این بتوانیم به این اهداف نزدیک شویم.
پی نوشت دو: این مطلب از تابستان سال گذشته در درفتم خاک می خورد. می خواستم تغییرش دهم که کمی متمدنانه تر شود ولی چون در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نمیکرد ترجیح دادم همان متن اولیه را منتشر کنم. امیدوارم اگر هیجانزدگی ای در متن دیده اید نادیده اش بگیرید. و بدیهی است که همه حرف هایی که زدم از دانش کم و تجربه ی اندکم می آیند و خودم هم بیشتر از این مقدار رویشان حساب نمی کنم.