زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ق.ظ

هنر تشخیص اولویت ها

این روزها بحث تشکیل کابینه دولت، داغ است و به لطف (یا قهر!) شبکه های اجتماعی، این بحث به لایه های مختلف جامعه هم کشیده است.

بحثی که از چهار سال پیش به قبل، تقریباً برای اکثریت مردم بحثی نامأنوس بود. اینکه آیا کشیده شدن این بحث ها به سطح جامعه، مناسب یا نامناسب است موضوع الان ما نیست و فکر می کنم نمی توان به سادگی در مورد آن نظر داد.

دوستی دارم که با شور و هیجان خاصی مشغول تحلیل سن کابینه دولت بود. میگفت میانگین سنی دولتها از 41 سال در دوره آقای هاشمی به 45 سال در دوره آقای خاتمی و 49 سال در دولت بعدی و در نهایت به 57 سال در دولت آقای روحانی رسیده است. میگفت من و بسیاری از تحلیل گران و درصد قابل توجهی از رأی دهندگان (حالا نحوه محاسبه این درصد ها بماند!) از آقای روحانی کابینه جوانتری را مطالبه می کنیم. و توضیحاتی در مورد خوبی های جوان گرایی در مدیریت کشور.

 

داشتم فکر میکردم که ما وقتی از شدت تشنگی صدایمان در نمی آید، اگر به آبادانی ای برسیم،اولین چیزی که سراغش می رویم چیست؟ احتمالاً آب!

جالب است وقتی پای نیازهای طبیعی و غریزی مان وسط است، همان غریزه مان اولویت ها را تشخیص می دهد ولی نمی دانم چرا وقتی به امور غیر غریزی می رسیم، این قوه تشخیص مان سرش را به ناکجا میچرخاند.

فکر می کنم همه ما به تمرین بسیار بیشتری برای کسب هنر تشخیص اولویت ها نیاز داشته باشیم و به نظرم برای رسیدن به حالت هایی بهینه از تشخیص اولویت ها، ناگزیریم سیستمی فکر کنیم (یعنی تفکر سیستمی را بفهمیم)

جوان گرایی خوب است(با همه مزایایش برای حال و آینده کشور) ولی اولویت آن از کارآمدی بالاتر نیست.از شایسته سالاری و تخصص بالاتر نیست.از کاردرستی بالاتر نیست و الی آخر.

هر چند که جوان گرایی با هیچکدام از موارد بالا منافاتی ندارد یعنی می توان جوانی کارآمد،شایسته،متخصص و کاردرست را هم تصور کرد ولی بحث من در مورد موضع و مطالبه ماست. اینکه صدای کدام اولویت مان را بلند تر می کنیم.

 

پی نوشت:البته آن دوستم در تحلیلش فراموش کرده بود به این مسئله فکر کند که نسل اول انقلاب که میانگین سنی شان در کابینه اول 41 سال بود با گذر زمان پیر می شوند و کم کم میانگین سنی شان بالاتر می آید! 

پی نوشت بعدی: شاید لازم باشد در برخی مسائل کمی از داغی مان کم کنیم و سرد فکر کنیم.

 

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۶
سامان عزیزی
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ب.ظ

آخرین پند استاد

پیش نوشت: این مطلب را از وبلاگ قدیمی معلمم-محمد رضا شعبانعلی-برداشته ام(و از آنجا که آن وبلاگ بسته شده است نمی توانم به آنجا لینک بدهم) 

 

بزرگترین استاد شهر، در بستر مرگ افتاده بود. مردم در بیرون خانه جمع شده بودند و می گریستند. شاگردانی که به وی نزدیکتر بودند، در داخل خانه و در کنار بستر او نشسته بودند. یکی از شاگردان که از همه به استاد نزدیکتر بود، آرام خود را به وی نزدیک کرد و پرسید:
ای استاد بزرگ. همه می دانیم که همیشه از بیان کردن آموزه های خود و آموختن به ما شاگردان لذت می برده ای. امروز آخرین درس ات را به ما بگو. بگو که چگونه به چنین شهرت و محبوبیتی دست یافتی که مردم اینگونه در ماتم بیماری تو می گریند

استاد با اشاره انگشت شاگرد را فرا خواند و آرام در گوش او گفت:فرزندم. برای کسب محبوبیت، واقعیتها را با مردم در میان نگذار. رویاهای مردم را به بازی بگیر.
شاگرد هنوز داشت تعجب زده گوش می داد. استاد ادامه داد: 
برای تو سه واقعیت را می گویم و سه رویا را. اما سه واقعیت این است که:

  • تحول آرام و تدریجی است. به کار و تلاش زیادی نیاز دارد. کمی بخت و اقبال. مقدار زیادی فداکاری و بینهایت صبر و حوصله.
  • جامعه تکه تکه است و پر از تضادهای فرساینده.
  • مرگ وجود دارد و واقعیت بازگشت ناپذیر زندگی است.

هر کس از این سه واقعیت با مردم گفته، در فقر و محرومیت و تنهایی، زندگی کرده و مرده است. اما کسانی بوده اند که خیالبافانه با مردم از سه رویا حرف زده اند:

  • میتوان با یک حرکت بزرگ، با یک تحول، یک انقلاب ، ناگهان همه چیز را تغییر داد و دنیای بهتری برای مردم ساخت.
  • میتوان همه انسانها را برای مدت طولانی برای یک هدف واحد گرد هم جمع کرد.
  • پس از مرگ، میتوان زندگی را دوباره تجربه کرد.

کسانی که رویاهای مردم را به بازی گرفتند، توانستند خود مردم را هم به بازی بگیرند و آنها را برای هر حرکتی که میخواستند بسیج کنند.
در آخر نیز در اوج شهرت، محبوبیت و تأثیرگذاری مردند.
استاد پیر در حالی که برای همیشه لب از گفتن فرو می بست گفت: شاگردان من. مردم کسی را برای گفتن واقعیتها پاداش نخواهند داد.
مردم دوست دارند رویاهای خود را بشنوند. دوست دارند خیالهای آنها به بازی گرفته شود. این آخرین درس من برای شماست.
استاد چشم از جهان فرو بست و صدای شیون و ماتم، تمام شهر را برداشت.

 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
سامان عزیزی
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ق.ظ

میکروب شهرت

هر چه بیشتر به رفتار و گفتار دونالد ترامپ (به عنوان یک شخص و نه الزاماً رئیس جمهور آمریکا) نگاه می کنم، اعتقادم نسبت به اینکه شهرت(و قدرت-که در اینجا بحثمان صرفاً در مورد شهرت است) برای عده ای از انسان ها، مانند میکروب است، بیشتر می شود.

از آنجا که ما انسان ها، موجوداتی غیر منطقی هستیم و خطاهای فاحش شناختی داریم، در بسیاری از ارزیابی هایمان در مورد شهرت و افراد مشهور، تا حد زیادی دچار کوری می شویم.

بنابراین فکر میکنم این میکروب شهرت برای عده ای از شهره ها (و نه همه افراد مشهور) می تواند بسیار خطرناک باشد. یعنی هم برای فرد مشهور میکروب مهلکی است و هم برای مردمی که آن فرد نزدشان مشهور است.

امیدوارم محققان حوزه سلامت هر چه سریعتر بتوانند دارویی ضد میکروبی برای این میکروب مهلک بیابند چون من امیدی به داروهای قدیمی تر ندارم و فکر میکنم این میکروب جهش یافته، به دلیل استفاده بی رویه از ضد میکروب های پیشین، نسبت به همه داروهای قبلی مقاوم شده است.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۶
سامان عزیزی
شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ب.ظ

آیا شما هم با موبایلتان رابطه عاطفی دارید؟

صبح که بیدار می شوید، اولین کاری که می کنید چیست؟ احتمالاً ساعت را نگاه می کنید، از روی صفحه موبایلتان.

اگر فشار دستگاه گوارش،شما را وادار به بلند شدن نکند احتمالاً ایمیلتان،تلگرامتان،اینستایتان،فیسبوکتان و یا هر کانال ارتباطی دیگرتان را چک می کنید تا ببینید کسی برایتان پیغامی نگذاشته ،و این کار را کجا انجام می دهید، از روی صفحه موبایلتان.

وقتی می خواهید جایی بروید،اولین چیزی که بر میدارید،احتمالاً موبایلتان است،فقط به خاطر گُل روی صفحه موبایلتان.

وقتی سر سفره غذا می نشینید، اول از همه غذا را از کجا نگاه می کنید؟ احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

اول صبح و بعد از شروع روزتان، بخاطر اینکه ببینید وقتی شما خواب بودید ولی دنیا خواب نبود! چه اتفاقاتی افتاده،از کجا شروع می کنید؟احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

وقتی بیکار نشسته اید، بیشتر از هر چیز کجا را نگاه می کنید؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

اگر تعداد دفعات نگاه کردن به یک شخص یا چیز را در طول زمان بیداریتان حساب کنید،چه چیزی رکورد دار خواهد بود؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

بیزحمت خودتان فهرست را ادامه دهید، من روی صفحه موبایلم چشمک می زند!

 

خوب عزیز من، من اگر این همه به روی زشت ترین موجود دنیا هم خیره می شدم، تا الان عاشقش شده بودم! و دوری اش برایم مشکل می شد!. حالا خوبرویی این چنین،که آنچه همه خوبان دارند او یکجا دارد، که دیگر جای خود دارد.

 

روانشناسان به این مشکل شدنِ دوری از موبایل می گویند "نوموفوبیا" یا همون "No Mobile Phobia"

 

آمار و ارقام در این زمینه فراوان است.انگار ما به طور متوسط نزدیک به صد بار در روز(خواسته و ناخواسته) روی ماه موبایلمان را چک می کنیم(برخی منابع برای سنین هجده تا بیست و چهار سال رقم پانصد تا نه صد بار را ذکر کرده اند)، یا می گویند اگر موبایلمان در فاصله ای بیش از 1.5 متری ما قرار داشته باشد دچار نگرانی و اضطراب می شویم.  و آمارهای مختلف دیگر،که با یک سرچ ساده می توانید به همه آنها دسترسی پیدا کنید.

می فرمائید "خوب که چی؟"

عرض میکنم: هیچی.فقط خواستم بدانید.همین.

نه قصد نصیحت دارم(که دیگ به دیگ نمیگه روت سیاه) و نه قصد لیست کردن n تکنیک کم کردن وابستگی به موبایل.

می دانید "توجه" و "تمرکز" این روزها گوهر کمیابی شده است و من هم اسمی برای این خوبرو انتخاب کرده ام که گفتم اینجا هم بنویسمش:

قاتل التوجه فی کل امور.

 

خارج از این بحث ها شاید بد نباشد اگر چند روزی (در خانه و محل و کار و مترو و اتوبوس و تاکسی و مهمانی و ...) آمار تعداد و نوع استفاده و مدت زمان استفاده دیگران را (و نه خودتان را) از موبایلشان بگیرید(آخر شاعر میفرماید: خوشتر آن باشد که سرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران) شاید کمی در مورد رابطه تان با خوبروی خودتان هم به فکر فرو رفتید.(شاید هم نرفتید و بعد از آن بخاطر دو به هم زنی من در رابطه شما و خوبرویتان فحشی چند نثارم کردید)

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۵
سامان عزیزی
جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ب.ظ

این روزها...(شایدم شب ها!)

این روزها به هر جا سر میزنم(از بقالی سر کوچه گرفته تا جلسات کاری، از کانال های خبری گرفته تا وبلاگ های دوست و آشنا) صحبت از ریا و زندگی رو زمینی و زیر زمینی است. صحبت از فردی است که من شناختی از او ندارم.

 

عده ای موضع گرفته اند که آی ایهاالناس، چرا حریم خصوصی دیگران برایتان قابل احترام نیست؟

در مقابل عده ای هم فریاد برآورده اند که حریم خصوصی برایمان مهم است ولی طرف ادای واعظان زهد در می آورده و اکنون که صدای طبل رسوایی اش بلند است، باید درسی به او و همکیشانش بدهیم.

عده ای همیشه علاف هم این وسط هستند که تکلیفشان روشن است.اصل ماجرا و درس ماجرا کوچکترین اهمیتی برایشان ندارد.آنها فقط علاف بودن را می فهمند.

به قول معروف اما، نظر بنده به نظر گروه دوم نزدیکتر است.

ولی راستش را بخواهید در دلم ،هم به خودم و هم همگروهی هایم میخندم. چرا؟

زیرا تبی است زودگذر.می آید و بی آنکه درسی برای ما مردم دیر فهم و پر شور(شما بخوانید جَو گیر) داشته باشد،می رود و ما سراغ خبر داغ و بی اهمیت یا کم اهمیت بعدی می رویم...

مردمی که همیشه دو نوع ارزش و فضیلت داشته اند.یکی برای جلوت و دیگری برای خلوت. این فرهنگ چنان در گوشت و پوست و خونشان رسوخ کرده که همین ژست های روشنفکری هم از دسته جلوتشان است. دوستی میگفت در دنیای شیشه ای امروز، دیگر باید خود بود و بی ریا.زیرا که هر دورانی را فضیلتی است و فضیلت امروز خود بودن .

حرف آن دوستم را میفهمم، ولی این را هم می دانم که هیچ فضیلتی نمی تواند از بیرون به ما تحمیل شود اگر در گوشت و پوست و خونمان پرورشش نداده باشیم. اگر هم شد نتیجه ای جز نسخه ای پیشرفته تر  و پیچیده تر از خلوت و جلوت سابق نخواهد بود.

می خواهم بگویم که ظاهراً ما در هر دورانی باید بین نوع فضیلت تمایز قائل شویم: فضلیت های خلوت و فضیلت های جلوت!

 

اما این روزها فکر می کنم یک موضع بی سر و صدا را بیشتر از همه می پسندم که از جنس پرورش است برای گوشت و پوست و خونمان:

اینکه تنها راه شروع این پرورش ،از خودِ خودمان می گذرد.اینکه من برای بهبود این وضعیتی که به آن معترضم و با شور و هیجان خاصی دارم در موردش موضع میگیرم و اظهار فضل می کنم چه کار می توانم بکنم؟

 

پی نوشت کمی نامربوط و کمی مربوط:

از همه اینها گذشته یاد داستان عیسی و مریم مجدلیه افتادم که در آستانه سنگسار مریم، عیسی گفت: اولین سنگ را کسی بزند که گناهی مرتکب نشده است.

ترجمه آن می شود: اولین سنگ را کسی بزند که تا به حال در هیج جا خود را به چیزی غیر از آنچه هست نمایش نداده!

 

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۳
سامان عزیزی

پیش نوشت: منظور از کلید در عنوان این پست، کلید روشن و خاموش کردن است نه کلید باز و بسته کردن در!

ویکتور فرانکل، روانشناسی یهودی بود که در خلال جنگ  جهانی دوم به اسارت نازی ها در آمد و راهی اردوگاه های کار اجباری شد. طی سه سالی که زندانی بود بدترین و فجیع ترین شکنجه ها را تحمل کرد، دوستان و نزدیکانش جلو چشمش عذاب می کشیدند، یا از فرط درد و شکنجه می مردند یا از فرط رنج های غیر قابل تحمل، خودکشی می کردند و جان می دادند. اما او زنده ماند و پس از آزادی، حاصل تجربیاتش در اردوگاه را در قالب یک کتاب که پایه ای برای نظریه تجربه شده اش بود منتشر کرد. کتاب انسان در جستجوی معنا.

او که پایه گذار مکتب لوگوتراپی در روانشناسی است، معتقد بود که معنا بخشیدن به زندگی اش، راه نجاتش را فراهم کرده بود.

اما به نظر میرسد چیزی که بیشتر از همه چیز در قدرت بخشیدن به اراده او نقش داشته است، احساس کنترل بر افکارش بوده است. چنانچه خودش در کتاب انسان در جستجوی معنا هم اشاره می کند :

همه چیز را می توان از انسان گرفت مگر یک چیز را. آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایطی و گزینش راه خود.

 

سالها پیش محققان آزمایشی را ترتیب دادند که هدف آن سنجش ارتباط حساسیت شنوایی با درد بود. در مرحله ای از آزمایش ،آنها برخی افراد را در اتاقک های صوتی قرار می دادند و صدا را تا جایی زیاد می کردند که افراد علامت بدهند تا کار بلند تر کردن صدا متوقف شود.

آزمایشگران دو اتاق کاملاً مشابه داشتند که تنها در یک مورد تفاوتی بین شان بود. یکی از اتاق ها یک دکمه ی قرمز اضطراری روی دیوارش نصب شده بود تا شرکت کننده گان در صورت تمایل بتوانند خودشان صدا را قطع کنند (در اصل آن دکمه جنبه نمایشی داشت ولی شرکت کننده گان از نمایشی بودن آن آگاهی نداشتند).

نتایج بسیار هیجان انگیز بود. افرادی که در اتاق دکمه دار قرار می گرفتند به خاطر احساس کنترل ناشی از وجود دکمه قرمز، صداهای بسیار بیشتری را تحمل می کردند.

آزمایش های مشابهی توسط مارتین سلیگمن نیز انجام شده است . او با الهام از آزمایش های ریچارد سولومون از دانشگاه پنسیلوانیا روی سگ ها، و تکمیل و توسعه این سلسله آزمایشات، موفق به مطرح کردن مفهوم" درماندگی آموخته شده" شد که بر پایه احساس عدم کنترل بر خود و شرایط  شکل می گیرد.

 

از همه اینها می خواهم نتیجه بگیرم که، امید، بدون داشتن احساس کنترل ،شکل نخواهد گرفت. اگر شکل هم بگیرد سمت و سوی آن به طرف تقدیر و نیروهای ماورایی و برخی خرافه ها و توهمات خواهد رفت.

با وجود اینکه روانشناسان شناختی، داشتن احساس کنترل بیش از اندازه را جزء خطاهای شناختی ما انسانها طبقه بندی می کنند، ولی همزمان باید بدانیم که انگیزاننده بسیاری از رشد و پیشرفت های انسان، بر پایه همین خطا بنا شده است!

از طرفی، و بنابر گفته برخی روانشناسان دیگر، بخشی از احساس کنترل ما(نسبت به زندگی و محیط مان) در سال های کودکی مان شکل می گیرد، بنابراین نیاز است که والدین با نحوه رفتار و گفتارشان بتوانند در شکل دهی منطقی به این احساس نقش ایفا کنند. چنانکه همین احساس در بزرگسالی این کودکان، می تواند زمینه ساز باور آنها به "اختیار حداقلی" باشد که به نظر میرسد این باور می تواند دنیای متفاوتی را برای آنها رقم بزند. 

پی نوشت: مطالب مرتبط پیشنهادی

1-مطلب محمد رضا شعبانلی(معلم من) در مورد اختیار حداقلی

2-داستانی از اختیار حداقلی

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ب.ظ

نا یادگیری در عمل

ما و ما و نصف ما،نصفه ای از نصف ما،گر تو هم با ما شوی جملگی صدتا شویم!

 

احتمالاً این معما در دوران مدرسه به گوش شما هم رسیده باشد.در پاسخ به این معما، اکثر افراد (البته در جامعه آماری در دسترس من) درگیر پیدا کردن عدد مربوط به "ما" با تکیه بر حدسیاتشان می شوند و فراموش میکنند که می توانند به جای "ما"، "x" بگذارند و به سادگی به جواب برسند.

متاسفانه، این اِشکال ما انسانها فقط محدود به حوزه به کارگیری ریاضیات نیست.

همه ما چیزهای زیادی یاد گرفته ایم. از نخستین روزهای زندگیمان تا همین امروز. از فرو نکردن انگشتمان در خورشت قیمه در حال جوشیدن تا استفاده از نمودار های پیچیده برای تحلیل بازار.

اما خبر بد برای همه ما این است که این یادگیری ها در زمان و مکان مناسب به یاریمان نمی آیند. مثلاً ممکن است در جای دیگری درس انگشت و خورشت! را فراموش کرده باشیم و انگشتمان را در شیر در حال جوشیدن فرو کرده باشیم. چون فکر میکردیم آن یکی رنگش قرمز بود و این یکی سفید است!

یا ممکن است یکی از متخصصان آمار و احتمال که دکترایش را در بهترین دانشگاه دنیا گرفته و هم اکنون در حال تدریس نمودارهای پیچیده احتمالات به دانشجویانش است، بعد از دیدن سانحه سقوط یک هواپیما در تلویزیون، تا مدتها با خودرو شخصیش مسافرت برود. یعنی فراموش کند که احتمال مردنش در سانحه هوایی چندین برابر کمتر از احتمال مردنش در سوانح جاده ای است.

روانشناسان این ویژگی ما را "ویژگی میدان " می نامند(domain specificity)

در واقع می خواهند بگویند کلاس درس یک میدان است و زندگی واقعی میدانی دیگر. ما به اطلاعات، نه بر پایه بار منطقی اش،بلکه از روی چارچوبی که آن را در میان گرفته است، و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت می شود واکنش نشان می دهیم.

ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، سر کلاس یک جور برخورد کنیم، و در زندگی روزانه جور دیگر. (احتمالاً اگر معمای "ما و ما" را سر کلاس ریاضی از ما می پرسیدند ،سریعتر به جواب می رسیدیم)

 

سال 1971، دنیل کانمن و آموس تورسکی (روانشناسان شناختی)، استادان آمار را با پرسش های آماری ای که در گزاره های غیر آماری پیچیده شده بود به پرسش گرفتند.

یکی از آن پرسش ها هم سنگ این پرسش بود:

فرض کنید در شهری زندگی زندگی می کنید که دو بیمارستان دارد.یکی بزرگ.دیگری کوچک. در یک روز خاص،در یکی از این دو بیمارستان،شصت درصد نوزادانی که زاده می شوند پسرند. این رویداد در کدام بیمارستان محتمل تر است؟

بیمارستان بزرگ، پاسخ بسیاری از آمارگران بود.

در حالی که بنا بر مبانی بنیادین آمار (که همه آمارگران آنرا آموخته اند)، جامعه آماری بزرگتر پایدار است و در دراز مدت باید از جامعه آماری کوچکتر انحراف کمتری نسبت به میانگین (در اینجا پنجاه درصد برای هر یک از دو جنس دختر و پسر) داشته باشد.

 

این ویژگی میدان دوسره کار میکند، یعنی ما بعضی از مسائل را درزندگی روزانه درک می کنیم و در کلاس درس نه. مسائل دیگری را در کلاس و کتاب درک می کنیم ولی در زندگی روزانه کمتر می فهمیم.

خلاصه اینکه: گرایش ما(یا سوگیری ما) به این است که در حالت های متفاوت، مدل ذهنی متفاوتی را به کار اندازیم. مغز ما فاقد یک رایانه ی مرکزی همه کاره است که با قواعد منطقی به کار فتد و آن قواعد را در تمامی حالت ها،به یکسان، به کار گیرد.

 

ظاهرا طبیعت ما چنین است که "یاد نمی گیریم". به عبارتی آموخته هایمان در یک میدان خاص را نمی توانیم در میدان های دیگر به کار بگیریم. پس به نظر میرسد که در اینجا هم نیاز به تلاش و قیام و عصیان علیه طبیعتمان داریم!

فکر می کنم یکی از چالش های مهم همه کسانی که در مسیر یادگیری و رشد تلاش می کنند، کم اثر تر کردن این گرایش مغز باشد. تمرین برای استفاده از آموخته ها در زندگی عملی .

 

مطلب مرتبط:

یادگیری ما در عمل چقدر به کارمان می آید

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۰
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ

الکامپ، ویترین خلاقیت یا کپی برداری؟

بخاطر علاقه ای که به حوزه تکنولوژی و کسب و کار های مرتبط با آن دارم(البته از آن شیفتگان دو آتشه ی تکنولوژی نبوده ام و نیستم)،چند سالی است که برای بازدید از این نمایشگاه ،وقت می گذارم.

دیروز فرصتی دست داد و از هفت سالن از سالن های الکامپ بازدید کردم. در مجموع نمایشگاه امسال نظام مند تر و پر رونق تر به نظرم رسید. راستش را بخواهید الکامپ از معدود نمایشگاه هایی است که از بازدید آن به وجد می آیم. شاید یکی از دلایلش حضور پر شور و شوق نوجوانان و جوانان فعال یا علاقه مند به این حوزه باشد که از دیدن تلاش و جنب و جوش شان احساس سرزندگی میکنم. 

سالن استارت آپها از بقیه سالن ها برایم جالب تر و جذاب تر بود و ظاهراً در این موضوع با اکثریت بازدید کنندگان هم نظر بودم، چون شلوغ ترین سالن نمایشگاه هم همین سالن بود.

فکر میکنم برگزاری چنین نمایشگاه هایی بستر مناسبی برای توسعه این حوزه است و به نظر میرسید که تعداد شرکت های حاضر و استقبال آنها هم گویای این باشد.

 

در مسیر برگشت از نمایشگاه، داشتم به این فکر می کردم که چرا حتی یک شرکت فعال این حوزه یا یک استارت آپ هم ندیدم(حداقل از غرفه های زیادی که من بازدید کردم) که کپی برداری از نمونه های خارجی نباشد(با توجه به اینکه اخبار و اتفاقات این حوزه را در خارج از کشور از کانال های مختلفی پیگیری می کنم). تا حد زیادی احساس یاس کردم!. 

معتقدم که تقلید کردن از دیگران کار بدی نیست و اتفاقاً تقلید و بعد فراتر از آن رفتن، یکی از مقدمات و پایه های رشد و توسعه خلاقیت به حساب می آید و اصولاً هر رشد و توسعه ای بدون سوار شدن و فهمیدن آنچه تا به حال اتفاق افتاده است بعید و تاحدی ناممکن است،ولی بعید می دانم ماندن و درجا زدن در همین مرحله سرانجامی برای کشور داشته باشد.

بدیهی است که برخی از کسب و کار هایی که در هر کجای دنیا و بر اساس نیازهای مشترک شکل گرفته باشند، در ایران هم بر اساس همان نیاز ها کپی می شوند و این نه تنها چیز بدی نیست بلکه فکر میکنم اگر این اتفاق نمی افتاد به خطا رفته بودیم. هر چند در همین کپی برداری هم، بحث زیادی می تواند مطرح باشد. اینکه آیا مدل ها و استراتژی ها را به درستی فهم کرده ایم؟ آیا بر اساس جامعه و بازار مقصدمان نیازی به تغییراتی در آن نمی بینیم؟ کپی برداری ما یک کپی برداری سطحی و ناکارآمد نیست؟ و الی آخر.

اما بحث من بیشتر به این سوال مربوط است که آیا در جامعه خودمان و بر اساس تشخیص نیاز های آن (یا حتی تشخیص نیازهای آینده آن) کسب و کاری که کپی برداری صرف نباشد نمی تواند شکل بگیرد؟

البته آنقدر هم ساده لوح نیستم که فکر کنم این ضعف یا کمبود، صرفاً به این کسب و کارها و فعالان آنها مربوط می شود.بستر ها،قوانین، گرایش سرمایه گذاران به کپی کاری و نپذیرفتن ریسک های بیشتر، وضعیت فضای کسب و کار و رتبه نامناسب ایران در دنیا در این زمینه و موارد مختلف دیگر، سهم قابل توجهی دارند.

در فضای غیر دیجیتال هم کسب و کار های زیادی را می توان مثال زد که مصداقی از کپی برداری از نقاط مختلف دنیا هستند.از صنایع غذایی گرفته تا سایر صنایع. ولی فکر می کنم نوع و میزان تلاشی که در گذشته برای تقلید می شد با امروز تفاوت های زیادی کرده است. دنیای دیجیتال و ابزارهایش، مسیر تقلید و کپی برداری را بسیار سهل تر از گذشته کرده است. آیا این سرعت چیز بدی است؟ نه الزاماً. ولی تفاوت مهمی که ایجاد کرده است در این است که در گذشته، همین تقلید و کپی برداری هم مسیر کند تری داشت و این کندی ممکن بود در موارد زیادی(و نه الزاماً همه موارد) آموزه های مختلف و راه های تازه ای را برای انجام همان کار تقلیدی، پیش روی فعالان قرار دهد و کارشان را پخته تر کند. اما امروز و در این حوزه خاص دیگر اینگونه نیست.فاصله ظهور یک ایده در دیگر کشور ها تا کپی کردن سریع و ظاهراً ناپخته آن در کشور خودمان، به میزانی باور نکردنی کوتاه شده است.

شاید یکی از دلایلی که میوه های مرغوب و رسیده ی کمی بر درخت کسب و کارهای این حوزه میبینیم(با توجه نمود بیرونی و نتایج قابل مشاهده) به ناپختگی تقلید مرتبط باشد. 

شاید هم به کل اشتباه به موضوع نگاه کرده باشم و این موارد ،خامی های دوران اولیه شروع و رشد باشد(که امیدوارم اینگونه باشد) و شاید هم اگر به فضای کلی تر کسب و کار و سایر صنایع و فرهنگ و تاریخچه کسب و کار هایمان نگاه کنیم(که نمیتوان این حوزه را از کل مستثنی دانست)، تا حدی به بدبینی من حق بدهید.

 

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۶
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

محک پیش بینی کارشناسان

هر روز کارشناسان با پیش بینی هایشان ما را بمباران می کنند. اما آنها چه قدر قابل اعتمادند؟

تا چند سال قبل کسی به خودش زحمت نمی داد این پیش بینی ها را بررسی کند تا اینکه فیلیپ تت لاک دست به کار شد. او در یک دوره ی ده ساله 28361 پیش بینی را که از 284 نفر، که خود را متخصص و کارشناس می دانستند، ارزیابی کرد.

نتیجه:

متخصصان به لحاظ دقت، فقط اندکی بهتر از کسی که به صورت تصادفی پیش بینی می کند عمل کرده بودند.

به عبارتی اگر به صورت تصادفی یک نفر را در خیابان پیدا می کردید(مثلاً پیرمرد نجار سر کوچه که حتی مدرسه هم نرفته است) و از او می خواستید همان مسائل را پیش بینی کند، تفاوت چندانی در نتیجه پیش بینی او و پیش بینی متخصصان و کارشناسان پیدا نمی کردید.

التماس دعا دارم برای کسانی که در هر حوزه ای، به صورت روزانه نظرات و پیش بینی های ده ها کارشناس را با ولع خاصی می خوانند! (یا بدتر از آن، از طریق تلگرام و سایر شبکه های اجتماعی، به موبایلشان سرازیر می شود)

 

پی نوشت: تحقیق مذکور از کتاب هنر شفاف اندیشیدنِ رولف دوبلی نقل شده است.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۴
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۰ ب.ظ

مرگ

در پست قبلی کمی در مورد روان درمانی اگزیستانسیال و کسی که آنرا مدل کرد،یعنی اروین یالوم، صحبت کردیم. قرار شد که قسمتهایی از کتاب یالوم را اینجا با هم مرور کنیم . در این پست کمی در مورد مرگ و نحوه مواجهه با آن از دید مدل اگزیستانسیالی نقل هایی خواهم آورد.

 

-زندگی و مرگ به یکدیگر وابسته اند.همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید، مرگ مدام زیر پوسته ی زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تاثیر فراوان دارد.

-مرگ ،سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است و در نتیجه منشا اصلی ناهنجاری روانی است.

-وقتی بیاموزی خوب بمیری ،می آموزی خوب زندگی کنی.

-سنکا گفته: فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می برد که مشتاق و آماده دست کشیدن از آن باشد.

-آگوستین میگفت: تنها در رویارویی با مرگ است که خودِ انسان متولد می شود.

-اگر چه نفس مرگ، زندگی را نابود می کند، اندیشه ی مرگ نجاتش می دهد.

 

-وحشت مرگ، همه جایی است و چنان عظمتی دارد که بخش قابل توجهی ازانرژی زندگی صرف انکار مرگ می شود.

-ارنست بِکر گفته : طنز بشری در این است که ژرف ترین نیاز، رهایی از اضطراب مرگ و نابودی است، ولی چون خود زندگی برانگیزاننده ی این اضطراب است ناچاریم از به تمامی زیستن ابا کنیم!

-کیرکگور میگفت: وقتی خود را از زیستنی پرشور بر حذر می داریم، به دلیل هستی در خواب مانده و به عبارت دیگر زندگی نازیسته درونمان، احساس گناه می کنیم.

-ترس از مرگ با اینکه منشا اصلی اضطراب است و ممکن است به دفاع هایی از جمله انکار و جابجایی و ... بیانجامد، ولی همزمان می تواند رهایی بخش هم باشد.

-هرچه رضایت از زندگی کمتر، اضطراب مرگ بیشتر.

 

-زندگی ای که وقف کتمان واقعیت و انکار مرگ شود تجربه را محدود می کند و در نهایت در خود فرو میریزد.

-دانستن اینکه من هم بالاخره روزی میمیرم با واقعاً دانستن آن بسیار متفاوت است.

یالوم معتقد است یکی از راه هایی که به صورت اتفاقی! ما را به اضطراب مرگمان مواجه می کند، شکستن باور ما به مستثنی بودن است، مثلاً زمانی که با مرگ یکی از نزدیکانمان مواجهه می شویم و این باور مستثنی بودن ما فرو میریزد.

 

حدس میزنم از این چند خط چیزی دست گیرتان نشده باشد (اگر بگوئید که نه، چیزی دستگیرمان شده، باز هم میگویم آقا جان! چیزی دستگیرتان نشده است).ما معمولاً با خواندن چند جمله کوتاه ،فکر میکنیم که موضوع را متوجه شده ایم ولی حداقل در این یک مورد می توانم با اطمینان زیادی بگویم که بدون مطالعه دقیق کتاب –روان درمانی اگزیستانسیال- چیزی دستگیرتان نخواهد شد. والسلام

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی