زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ

مدل ذهنی اسکیمو

پیری سیاح: به چه فکر میکنی؟

اسکیمو: هیچ.

پیری سیاح: یعنی واقعاً به هیچ چیز فکر نمیکنی؟

اسکیمو: من به هیچ چیز فکر نمیکنم.گوشت فراوان در اختیار دارم.

 

توضیح یک: پیری سیاح از جهانگردان ترک بوده است و در سفر به قطب یک اسکیمو به عنوان راهنما او را همراهی میکرده است.(جهانگرد ها هم ظاهراً جیره غذایی زیادی همراه دارند)

توضیح دو: مکالمه فوق را از کتاب "تاریخ تمدن" اثر ویل و آریل دورانت نقل کردم.

پی نوشت یک: ویل دورانت،بعد از نقل داستان بالا میپرسد: "آیا فرزانگی واقعی آن نیست که ناچار نشویم فکر کنیم؟" !

پی نوشت دو: علامت تعجبِ بعد از جمله ی ویل دورانت را بنده به جمله اضافه کرده ام و مسئولیت آن با من است.

پی نوشت سه: ممکن است شما ی خواننده با خودتان فکر کنید که :دو خط نقل قول که این همه توضیح و پی نوشت لازم نداره بنده خدا". و من هم در جوابتان عرض میکنم که "به نظر من لازم داره!"

 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ

بدبخت ترین فقیر عالم

اگر سال ها پیش، فقط گمان میکردم که بدترین نوع فقر، فقر مغزی است(یعنی ناتوانی و کم توانی در فکر کردن)

امروز دیگر یقین دارم که بدترین است.

امروز دیگر با دیدن هر نوع فقری،قبل از هر چیز دیگر، دنبال نشانه های فقر مغزی میگردم.

 

ناشناس

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ق.ظ

مدل ذهنی لعنتی!

گفت: می خوام ماشینم رو بفروشم

گفتم: چرا؟

گفت: از همون اول که خریدمش،گفتم تا گارانتیش تموم شد می فروشمش.الان تموم شده

گفتم: مشکل پیدا کرده و میخوای مشکل رو بندازی روی دوش نفر بعدی؟

- نه مشکل خاصی نداره. ولی بالاخره که دچار مشکل میشه در آینده.پس الان بفروشمش بهتره.نمیدونم شایدم نفروختمش.

- باشه.

سه ماه بعد:

گفت: میخوام یه ماشین مدل بالا بخرم.

گفتم: چرا؟

- تا n تومن.(الان این جوابِ چرا بود!)

- خوبه.چی میخوای بخری؟

- چندتا گزینه خوب دارم. ولی اگه 4n تومن داشته باشی بهم قرض بدی ماشین دلخواهمو میخرم.

- فکر نمیکنی برای اشل من و تو کمی لقمه بزرگیه. لقمه بزرگ هم میدونی چکار میکنه!

- تا باهاش نرونی نمیدونی چی میگم. وقتی روندیش خودت هم بعید نیست بری سراغش.

- اگه انقدر احمقی که داری جدی میگی و میخوای 4n تومن قرض کنی برای خریدش، باشه 

- تا روزی بتونم و از عهده اش بربیام سوارش میشم.روزیم که نتونم برام مهم نیست چی سوار شم.

- باشه.

- چی باشه؟

- هیچی داشتم با خودم فکر میکردم (در واقع داشتم فکر میکردم، من اگه الان 4n  میلیون داشتم که همینجوری عاطل و باطل افتاده بود، ترجیح میدادم بدمش به یک اکیپ جراح مغز که مغزت رو بشکافن و ببینن توش چیه و عکسشو برام بفرستن تا اون لعنتی رو ببینم)

- به چی فکر میکردی؟

- هیچی.ولش کن. حالا بگو با این ماشین چه چیزی به زندگیت اضافه میشه؟

- ... (ببخشید دیگه حوصله ندارم چرندیاتشو براتون بگم!)

گفت: بالاخره چکار میکنی؟

گفتم: تو برو بخرش. اگه تا سه ماه بخاطر پس دادن بدهیت برای خریدش، ماشین رو نفروخته بودی بیا پیش من،هر جور شده برات جورش میکنم.

-راست میگی؟

-آره.

 

پی نوشت: حد اعتبار هر آدمی برای من، مغزشه (بخوانید: نگرش یا مدل ذهنی یا هرچی دلتون میخواد) نه میزان n ی که داره.

توضیح: منظور از "مدل ذهنی لعنتی" در تیتر این مطلب این نیست که مدل ذهنی یکی از طرفین این مکالمه، شایسته ی صفت "لعنتی" است، بلکه منظور این است که :لعنتی! این مدل ذهنی چقدر مهمه که در آجر آجر زندگی ما خودشو نشون میده.

 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۷
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ

در آن نفس که بمیرم

 در دوران دبیرستان،دو یا سه بار گلستان سعدی را خوانده ام.ولی خواندن غزلیات سعدی برایم دشوار بود و از طرفی زیاد نمی توانستم با غزلیاتش ارتباط برقرار کنم. اما زیباترین غزل سعدی برای من همیشه این غزل بوده است.همیشه با خواندنش احساس شور و لطافت می کنم که برای منی که از لطافت روحی کمی بهره برده ام غنیمتی است.این بود که گفتم آنرا اینجا هم به اشتراک بگذارم.امیدوارم شما هم همانقدر لذت ببرید.بلکم بیشتر.

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

 

 

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۹ ب.ظ

تنفیذ و تحلیف

تنفیذ به معنای "روان و اجرا کردن فرمان" است.معنای دیگر آن "نفوذ کردن و گذشتن از چیزی(مثل گذشتن تیر از نشانه)" است.

در ایران و طبق بند 9 اصل 110 قانون اساسی، پس از انتخاب رئیس جمهور توسط مردم و تائید این انتخاب توسط شورای نگهبان، حکم ریاست جمهوری باید به تائید و امضای مقام رهبری برسد. در واقع مشروعیت بخشیدن به حکم ریاست جمهوری بدون انجام این مرحله نهایی نخواهد شد.

 

تحلیف به معنای "سوگند دادن" است.

در ایران بعد از مراسم تنفیذ، رئیس جمهور منتخب باید در مجلس شورای اسلامی و در حضور نمایندگان مردم و رئیس دیوان عالی کشور و رئیس قوه قضائیه و اعضای شورای نگهبان، سوگند یاد کند که همه استعداد و صلاحیتش را در راستای مسئولیت هایی که برعهده گرفته به کار بگیرد و آن سوگندنامه را امضا نماید.

 

پ.ن: جهت یادآوری و اطلاعات عمومی خودم و شما!. باشد که در شرایط مختلف،تلاش کنیم کمی بیشتر در مورد قوانین جاری کشور (قوانین و حقوقی که به زندگی همه ما مربوط می شوند) اطلاع حاصل کنیم.

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۴ ق.ظ

دوباره اول و آخر انسان!

پیش نوشت: میدونم. اخیراً بند کردم به اول و آخرِ انسان!.اول و آخری که آنقدر مهم نیست، و آنچه مهم تر است وسط اوست! یعنی بین اول و آخرش.

 

معمولاً اولِ به دنیا اومدنمون ما گریه می کنیم(احتمالاً از غم به دنیا اومدنمون. یا شاید فقط می خوایم گلومون رو صاف کنیم!نمیدونم.) و دیگران خنده می کنند(احتمالاً از خوشحالی دیدن محصول بقا) اما آخرِ از دنیا رفتنمون میتونه خیلی متفاوت باشه  با دلایل متفاوت:

ممکنه ما خنده کنیم و دیگران گریه

که شاید بهترین حالت باشه.

 

ممکنه ما خنده کنیم و دیگران هم خنده

ممکنه ما گریه کنیم و دیگران هم گریه

 

ولی احتمالاً بدترین حالت اینه که

ما گریه کنیم و دیگران خنده.

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ

اول و آخر انسان

گاهی با دیدن برخی انسان ها، فکر می کنم که دانه ی ما انسانها را در عفونت و کثافت کاشته اند. چنانچه (به قول حضرت علی) اولِ انسان آبی گندیده و متعفن است و آخرش لاشه ای پوسیده و بو گندو.

و گاهی با دیدن برخی دیگر از انسان ها،فکر میکنم دانه ی ما را در باغی سرسبز و زیبا در کنار جوی آبی زلال و گوارا کاشته اند. چنانچه اول انسان شور زندگی است و ساختن و آخرش گذشتن و ایثار و سکوت.

 

اما این وسط ، سوالی که فقط خودمان می توانیم به آن جواب دهیم این است که:

به کدامشان نزدیک تریم؟

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۹
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ق.ظ

ما و فیل های درمانده

می گویند تعلیم دهندگان فیل ها ، فیل به آن بزرگی را با طناب کوچکی می بندند و با همین طناب کوچک ،آن فیل از جایش تکان نمی خورد! .همان فیلی که با کمی تلاش می تواند یک درخت را از جا برکند در مقابل طناب تعلیم دهنده اش، تسلیم و مطیع است.

می گویند که دلیلش این است که فیل را از دورانی که خیلی کوچکتر است با طناب می بندند و او هم که جوان است و جویای نام! تلاش زیادی برای رهایی می کند ولی از آنجا که هنوز بزرگ و قوی نشده، تلاشش ناکام می ماند و بعد از مدتی تسلیم می شود و دیگر تلاشی نمی کند.بچه فیل ما این ذهنیت را با خودش تا دوران بلوغ و بزرگسالی می برد و اینطور می شود که ما از دیدن فیلی به آن عظمت که با طنابی کوچک بسته شده است آنقدر تعجب می کنیم.

بگذریم.احتمالاً این داستان را بارها شنیده باشید و من فقط برایتان مرورش کردم.

از این داستان در حوزه های مختلفی استفاده شده است:

مثبت اندیشان بازاری با کمی پیاز داغ بیشتر در همایش هایشان تعریفش می کنند و بعد بر سر ما فریاد می زنند که "ذهنیتت را تغییر بده تا آزادی را تجربه کنی" (البته دیگر از این جلوتر نمی روند،چون بجز برانگیختن هیجانات ما،چیز بیشتری برای گفتن ندارند)

متخصصان حوزه پرورش عادت ها هم(به درستی) به عنوان داستانی از شکل گیری عادت از آن بهره می برند.(بند عادتها)

و الی آخر.

داشتم فکر میکردم که این داستان چقدر برای فهم مفهوم "درماندگی آموخته شده" که روانشناس برجسته آمریکایی -مارتین سلیگمن-مطرح کرد، مناسب و گویاست.

قبلاً به بهانه داستان زندگی ویکتور فرانکل و بحثِ داشتن احساس کنترل ،کمی درباره سلیگمن توضیح دادم و اینجا تکرارش نمی کنم. 

نکته قابل تامل برای من در این داستان این است که همه ما از شنیدن داستان فیل (درمانده شده) تعجب می کنیم ولی فراموش می کنیم که خودمان در زندگی مان چند تا از این طناب های فیل بند! داریم.تحت تاثیر محیط و جامعه و تربیتمان، و مهمتر از آنها تحت تاثیر تجربیات و افکار آگاهانه و ناآگاهانه خودمان.

به هر حال اگر من هم نخواهم مثل مثبت اندیشان بازاری این داستان را تمام کنم، فکر می کنم مناسب باشد اگر پیشنهاد کنم که کتاب معتبر و معروف "خوشبینی آموخته شده" را مطالعه کنید.بعید می دانم هیچ وقت از خواندنش پشیمان شوید.

این کتاب توسط فروزنده داورپناه و میترا محمدی به فارسی ترجمه شده و انتشارات رشد آنرا به چاپ رسانده است.

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ق.ظ

درباره سیاست خارجی-از دکتر محمود سریع القلم

برای آنکه یک کشور روابط خارجی داشته باشد، ابتدا باید استراتژی سیاست خارجی طراحی کند. روابط خارجی ما نیز مانند اقتصاد، در حالت رکود است زیراکه سیاست خارجی فعلی با فرمول‌های ۲۵ سال پیش عمل می کند. ابتدا باید به روز شد تا بتوان روابط خارجی داشت. روابط ما با اروپا و ژاپن در وضعیت Standby است. به جز شامات و عمان، تقریباً روابط ما با کل جهان عرب، قطع است. آسیای مرکزی و قفقاز باب احتیاط را با ما پیش گرفته اند. پاکستان خیلی با ما کاری ندارد. معلوم نیست با ترکیه در سیاست‌ گذاری بتوان به ثبات رسید. آسیایی ها هم در این شرایط اضطراری، در پی روابط پایاپای اقتصادی و افزایش کارمزد هستند.

پر واضح است ما دارای استراتژی امنیت ملی هستیم. در عمارت حکمرانی، امنیت ملی حکم فونداسیون را دارد ولی آیا نباید به فکر ساخت چند طبقه در این عمارت برای سکونت، آرامش و رشد باشیم؟ اینجاست که به استراتژی توأمان سیاست خارجی و توسعه اقتصادی نیاز داریم. در شرایط فعلی، سیاست خارجی ما همان امنیت ملی ما شده است. آخرین باری که یک گزارش یا سخنرانی که یکجا کلیّت روابط خارجی ما در منطقه و جهان را توضیح دهد چه موقع بود؟

 

سیاست خارجی فعلی ما در دو موضوع خلاصه می شود:

 

۱-تکذیب روزانه آنچه دیگران ما را بدان محکوم می‌کنند؛

 

۲-اتخاذ یک حالت تدافعی نسبت به نیات و اهداف کشور.

 

این راهبرد ما را به تعامل سازنده و سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی هدایت نمی‌کند. نظام بین‌الملل فعلی اولاً ماهیت تجاری، اقتصادی و تولیدی دارد و ثانیاً پر از فرصت است. دولت‌ها و بنگاه‌ها برای سرمایه‌گذاری در کشورهایی که ثبات در سیاست خارجی، سیاست‌ گذاری‌ها و نظام اداری نداشته باشند، ریسک نمی‌کنند. در سال گذشته میلادی، ۱٫۶۲۵ تریلیون دلار درجهان سرمایه گذاری شده است که ۷۳ درصد آن در کشورهای G20 بود. نکته حائز اهمیت اینست که تنها ۴ درصد از این سرمایه‌گذاری در سطح جهان در صنایع استخراجی مانند نفت، گاز و فلزات بوده است. عمدۀ سرمایه گذاری در IT، ارتباطات، خدمات و ساختار عمرانی بوده است. کشوری مانند سنگاپور که از شهر تهران کوچک تر است به تنهایی ۶۵ میلیارد دلار، سرمایه خارجی جذب کرده است. ظاهراً آمار دقیقی از میزان سرمایه‌گذاری خارجی در ایران در سال ۲۰۱۶ موجود نیست اما آمار ۲۰۱۵ عددی در حدود ۸۷۴ میلیون دلار را نشان می دهد.

با توجه به حساسیت‌های تاریخی و سیاسی، بهترین شرکای تجاری، اقتصادی و سرمایه‌ای برای ما، کشورهای غرب اروپا و ژاپن هستند زیرا که توان سیاسی و نظامی آن‌ها بسیار محدود است. اما برای اینکه این امر تحقق پیدا کند، بنظر می‌رسد کشور نیاز به فاصله گرفتن از کانون مدارهای حساسیت‌ آمریکا را دارد. در داخل کانون مدارهای حساسیت آمریکا بودن، کشور را در سطح حفظ امنیت ملی نگه می‌دارد؛ وضعیتی که بسیاری از کشورهای منطقه را خوشحال می‌کند زیرا فرصت پرداختن به اقتصاد ملی، تعامل سازنده و افزایش ثروت ملی را از ما می‌گیرد. بدون سرمایه و امکانات، فرهنگ و تمدن نیز رو به افول می روند. آحاد جامعه هم مجبور می‌شوند در حد بقا زندگی کنند.

یکی از نارسایی‌های جدی در راهرو‌های قدرت، کم بودن فوق العادۀ "متخصصین اقتصاد بین‌الملل" است؛ کسانی که پیچیدگی‌های مالی، تولیدی، بانکی، سرمایه‌گذاری و حتی تا اندازه‌ای سیاسی و حقوقی مسائل اقتصاد بین‌المللی را دقیق بدانند. فقدان این‌گونه افراد در سیاست گذاری باعث می‌شود دیالوگ‌ها در حد سیاست و امنیت متوقف شود و ما نتوانیم امنیت، اقتصاد و سیاست را همزمان و به صورت یک مجموعه حکمرانی (Synoptic) ببینیم.

آنقدر این نظام بین‌الملل متنوع و متکثر شده است که نیازی نداریم خود را به لحاظ سیاسی و امنیتی به قدرتهای بزرگ قفل کنیم. اتفاقاً با توجه به حساسیت‌ها، نظام بین‌الملل فعلی بهترین ساختار را برای رشد و توسعه اقتصادی کشور عرضه می‌کند. چهارپنجم دستگاه دیپلماسی کشور را باید متخصصین مالی، بانکی، سرمایه‌گذاری و اقتصادِ بین‌الملل دربر گیرد. سیاست خارجی مانند غلطک آسفالت کاری است تا بعد از اینکه سطح زمین هموار شد، آسفالت (اقتصاد) ریخته شود. سیاست خارجی مبتنی بر لحن تدافعی و گفتار درمانی ره به جایی نمی‌برد.

 

عمارت حکمرانی

 

طبقه دوم: اقتصاد بین‌الملل

طبقه اول: اقتصاد ملی (و سیاست خارجی که صرفا تسهیل می‌کند)

فونداسیون: امنیت ملی

 

حکمرانی نوین مقرر می‌کند که رشد اقتصادی یک کشور به اقتصاد بین‌الملل که در آن صدها کشور و هزاران شرکت حضور دارند قفل شود تا منافع دیگران به سرمایه گذاری گره بخورد. این قفل شدن باعث می‌شود تا دولت‌ها در نوع تعامل سیاسی و امنیتی با یکدیگر، ملاحظات چشم گیری داشته باشند. سیاسیونِ جامعه ما، اقتصاد بین‌الملل را در قالب کشورها می‌بینند در حالی که یک بنگاه آلمانی مستقر در هامبورگ ممکن است از ۵۰ کشور و ملیت صاحب سهام داشته باشد. نگاه ما به پیچیدگی‌های جهانی بسیار قدیمی است. جایی باید بزرگ بنویسیم: مهم‌ترین هدف مخالفین ایران، نگه داشتن کشور در فقر و انزواست. روش این کار نیز جلوگیری از فعالیت‌های اقتصادی و سرمایه‌گذاری است. در جایی دیگر نیز بزرگ بنویسیم: حکمرانی باید امنیت و اقتصاد را با هم ببیند و نه در دو ریل مستقل از هم. برای اینکه این راهبرد تحقق پیدا کند باید ذهن‌های خود را Format کنیم.

 

پی نوشت: این مطلب را از وبسایت دکتر محمود سریع القلم برداشته ام و حیفم آمد آنرا اینجا هم بازنشر نکنم.

 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی
دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ب.ظ

موتور محرک هر یک از ما

بچه که بودم خیلی به گله گوسفند ها علاقه داشتم! دوران جنگ بود و ما در یک روستا در غرب کشور زندگی می کردیم. تابستان ها برخی از اهالی روستا که گوسفند و بز داشتن، دامهاشون رو به یک چوپان معتمد می سپردند و حدود سه یا چهار ماه، دامها در کوهستان های اطراف زندگی می کردن.

هر روز نزدیک غروب، چوپان روستا ،گلّه رو می آورد روی تپه ای نزدیک رودخانه روستا و صاحبان دامها(اکثراً خانمها) به سمت آن تپه می رفتند تا هم دیداری با دامهایشان تازه کنند و هم شیرشان را بدوشند و اگر رسیدگی ای لازم بود انجام بدهند.

سن و سال کمی داشتم ولی هنوز تصویر آن تپه و گلّه را با وضوح بالایی در خاطر دارم. تقریباً هر روز از پشت بام خانه این منظره فوق العاده رو به تماشا می نشستم. بارها از مادرم خواستم اجازه بدهد نزدیک غروب به آن تپه بروم اما اجازه نداد تا اینکه یکی از دوستان مادرم که چند گوسفند و دو سه تا بزغاله داشت را راضی کردم که اجازه ام را از مادرم بگیرد و من را همراه خودش ببرد.

آن شب از شوق دیدار گوسفندان و بزغاله ها تا نزدیک صبح بیدار بودم و از صبح که بیدار شدم شال و کلاه کرده منتظر رسیدن زمان حرکت!

اولین چیزی که شگفت زده ام کرد این بود که بعضی بزها و گوسفند ها با چه شوقی از میان انبوه گلّه، راهشان را باز میکردند تا به دیدار صاحبانشان برسند و صاحبانشان که از این شوق به وجد آمده بودند چنان آنها را بغل می کردند که انگار فرزنداشان را دیده اند.

بگذریم.هدفم از تعریف این داستان چیز دیگری بود.

یکی از گوسفند ها بعد از ناز و نوازش و دوشیده شدنش، باید به سمت گلّه می رفت که با آن برود ولی چنان لج کرده بود که صاحبش هر چه زور داشت صرف هُل دادنش کرد ولی از جایش جُم نخورد. چوپان را هم صدا کردند و چند ضربه چوپ چوپان هم کارگر نیافتاد. ظاهراً بدجور لج کرده بود! تا اینکه آن دوست مادرم سر گوسفند را نوازش کرد و مشتی علف در دستش گرفت و آنرا جلو دهان گوسفند گرفت و راه افتاد سمت گلّه که کمی آنطرفتر بود. گوسفند هم خرامان خرامان به دنبالش!

 

با اینکه این تصویر را بارها و بارها در زندگیم مرور کرده ام، اما زیاد پیش آمده که درسِ آن داستان را فراموش کرده باشم. 

انگیزه ها و انگیزاننده های هر کس در زندگی موتور محرک اویند. اگر می خواهم خودم یا کس دیگری را راه بیاندازم، باید علف مناسب را تشخیص دهم!.

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۹
سامان عزیزی