زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۱ ب.ظ

از راست به چپ ما و از چپ به راست آنها!

 

گفت: زمانی که ما تمدن و فرهنگمون در دنیا زبان زد خاص و عام بود، این اروپایی آمریکایی ها در اوج توحش و سیاهی بودند.

گفتم: عزیزم داشتم داشتم مهم نیست دارم دارم مهم است!

گفت: آخه واقعاً چرا باید ما به اینجا برسیم و اونها به اونجا؟

گفتم: خوبه که به این چیزها فکر میکنی ولی این بحث ها اگر کمی سیستمی بهش فکر کنیم نهایتاً به اینجا میرسه که باید از خودمون شروع کنیم،پس بهتره به جای افتخار به زیر خاکی هامون، هر چه بهتر و بیشتر تلاش کنیم.

گفت: با این تحلیل ها به جایی نمیرسیم. ما انقدر عقبیم که با این کارهای کوچیک به هیچ جا نمیرسیم.

گفتم: من که شواهد زیادی ندیدم از اینکه ما آش دهن سوزی بوده باشیم ولی با فرض درستی این حرف، یکی از دلایل اینکه ما به اینجا رسیدیم و اونها به اونجا اینه که : اونها در طول تاریخشون ، تاریخ شون رو از چپ به راست نوشتن ولی ما از راست به چپ!

 

پی نوشت: به نظرم چنان دیدگاه آبکی ای، چنین تحلیل آبکی ای هم می خواهد! 

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۱
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ق.ظ

ده فرمان برند سازی هیجانی(خلاصه)

برای اینکه بهتر بتوانیم با این ده فرمان ارتباط برقرار کنیم، تصور کردن یک شرکت که برای آن برندسازی هیجانیِ موثری انجام شده است،کمک شایانی می کند. احتمالاً "اپل" نمونه مناسبی باشد.

ده فرمان برند سازی هیجانی:

 

1-تغییر تمرکز سازمان از مصرف کنندگان به مردم

مصرف کنندگان کسانی هستند که محصول را می خرند اما مردم کسانی هستند که با محصول زندگی می کنند.

2-تغییر تمرکز از محصول به تجربه

محصول،تنها نیازها را ارضا می کند اما تجربه،امیال و آرزوها را.

3-تغییر تمرکز از صداقت به اعتماد

صداقت سازمان یکی از ضروریات است و مصرف کننده از سازمان انتظار دارد اما اعتماد حسی درونی است که در بلند مدت ایجاد می شود و مردم را به سازمان نزدیک می کند.

4-تغییر تمرکز از کیفیت به مزیت

کیفیت یک ویژگی مفروض و مسلم است اما این کسب مزیت است که می تواند فروش را افزایش دهد.

5-تغییر تمرکز از سازمانی متمایز به سازمانی ایده آل

6-تغییر تمرکز از هویت به شخصیت

هویت برای برند به معنای شناسایی توسط دیگران است اما شخصیت فراتر از آن بوده و به معنای برخورداری از کاراکتر و گیرایی ذاتی است.

7-تغییر تمرکز از وظیفه به احساس

8-تغییر تمرکز از همه جا بودن به حضور حسی

9-تغییر تمرکز از ارتباط به گفتگو

10-تغییر تمرکز از خدمت به رابطه

ارائه خدمت بر فروش متمرکز است اما ایجاد رابطه،بلند مدت است و احترام و مزیت های دو طرف را در بلند مدت در نظر می گیرد.

 

پی نوشت: خلاصه شده از قسمتی از کتاب "مدیریت استراتژیک برند" اثر "کوین لین کلر" ترجمه عطیه بطحایی (انتشارات سیته)

 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۳
سامان عزیزی
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۲۷ ب.ظ

بصیرتی به نام "به من چه"

قبل از هر چیز لازم میدانم که توضیحی در مورد تیتر این مطلب جهت شفاف سازی بیشتر ،خدمتتان ارائه کنم و آن اینکه، "به من چه" ای که در اینجا به عنوان نوعی بصیرت از آن نام برده ام، با "به من چه" ای که در عرف و گفتگوهای روزمره مان از آن استفاده می کنیم، فرق مفهومی زیادی دارد. به عبارت دیگر، منظورم از "به من چه"،در این مطلب،  بی تفاوتی و بی مسئولیتی در مورد انسان های دیگر و مسائل اجتماعی نیست(که اتفاقاً این مسائل، خیلی هم به همه ما مربوط هستند و فکر میکنم کسی که نسبت به زندگی و سرنوشت انسان های دیگر(و سایر جانداران و بی جان های عالم) بی تفاوت است،نه تنها بصیرتی ندارد که  از انسان بودن هم فاصله زیادی دارد)، بلکه در مورد چیز دیگری است که در ادامه توضیح خواهم داد.

 

از شمس نقل شده است: به کسی گفتند: خانچه می برند.(خوانچه: طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی ، میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند.فرهنگ فارسی معین). گفت: به من چه. گفتند به سوی خانه تو می برند. گفت: به شما چه.

تلقی «به من چه؟»(که یکی از ارکان تفکر شمس است) مبتنی است بر این‌که هیچ چیزی در زندگی من جز کردار و عمل من (چه فعل بیرونی و چه درونی) موثر بر سرشت (وضع نسبتاً ثابت شخصیت) و سرنوشت من (تطورات شخصیت) نیست. و کردار یعنی دگرگونی‌هایی که در جهان درون و بیرون خودم پدید می‌آورم.

"آن‌چه به تو ربطی ندارد فرو بگذار ولو چیز زیبایی باشد." (از پیامبر اسلام(ص))

بنابراین خیلی چیزها را نباید آموخت. خیلی از دانسته‌های ما از مقوله‌ی زهر شیرین است. این‌ها علم ناسودمندند، بلکه زیان هم می‌رسانند. این دانسته‌ها بار خاطرند و حرکت من را به سمت ابتهاج درونی و شادی والا، کند می‌کنند. مزاحمند و آدمی را گران‌بار می‌کنند.

ما در زندگیمان با دانش ها و واقعیت ها و اعمال و اتفاقات زیادی مواجهه می شویم. بسیاری از آنها زیبا و جذاب به نظرمان می رسند. برخی اوقات وقت و انرژی زندگی مان را صرف بسیاری از آنها می کنیم بدون آنکه از خودمان پرسیده باشیم آیا به من (به کردار و عمل من) مربوط هستند، آیا به درد زندگی من می خورند، آیا تاثیری بر سرشت و سرنوشت من می گذارند؟

 

متفکرین زیادی در طول تاریخ بوده اند که توصیه مهم شان به ما این بوده است که : بیشترین تلاشتان را بکنید تا چیزهایی را که واقعاً نمی خواهید تشخیص دهید(به جای تشخیص آنچه می خواهید). اگر همین توصیه را به زبان استراتژیت ها ترجمه کنیم، شاید به هنر "نه" گفتن یا همان "حذف گزینه های نا مطلوب" برسیم.

هم در زندگی و هم در دنیای کسب و کار، ممکن است با گزینه ها و موارد زیادی برخورد کنیم که یا به خاطر تازگی یا جذاب بودن یا مد شدن یا هر دلیل دیگری، تمایل به داشتن شان داشته باشیم اما یکی از مهارت های بزرگی که باید در خودمان تقویت کنیم این است که مربوط بودن این موارد و گزینه ها را به خودمان و زندگیمان تشخیص دهیم.

به نظر میرسد این چالش همواره همراه انسان و زندگیش بوده است ولی بعید میدانم در هیچ دوره ای در طول تاریخ به اندازه دوران ما مهم بوده باشد. دوران بمباران اطلاعاتی. دوران وصل بودن همه چیز و همه کس به همه چیز و همه کس.دوران اوج گیری شبکه های اجتماعی.دوران ثبت و به اشتراک گذاری همه چیز برای همه کس.دوران ما.

 

فکر میکنم باید تمرین کنیم تا تشخیص آنچه نمی خواهیم و به ما مربوط نیست را در اولویت بالاتری نسبت به تشخیص سریع و بی فکر آنچه می خواهیم و احساس می کنیم به ما هم مربوط است، قرار دهیم.

از خداوند متعال تقاضا می کنم که هنر تشخیص آنچه را نباید بخواهیم به ما عطا کند(بخصوص برای نگارنده این سطور).آمین.

پی نوشت: در قسمت هایی از این نوشته، از توضیحات مصطفی ملکیان در یکی از سخنرانی هایش در سال1378 استفاده شده است.

 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۷
سامان عزیزی
شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۰۲ ب.ظ

در باب تفاوت انسان و حیوان!

در باب تفاوت های انسان با سایر حیوانات، بحث های زیادی در طووول تاریخ بوده است و همچنان هم ادامه دارد.

برخی قوه ناطقه را از اصلی ترین تفاوت های انسان و حیوان میدانند. قدرت تکلم که اساس فکر کردن ما را تشکیل میدهد.اما هنوز به درستی نمیدانیم که حیوانات دیگر این خصیصه را دارند یا نه.یا چقدر دارند.ممکن است برخی از حیوانات بهره کمتری از این ویژگی برده باشند ولی هیچ بعید نیست که برخی دیگر بیشتر از انسان از آن بهره برده باشند.نمیدانیم. به هر حال فعلاً تنها چیزی که از آن مطمئنیم این است که نمیتوانیم با اطمینان از این خصیصه به عنوان یکی از اصلیترین تفاوتهایمان صحبت کنیم.

برخی خلیفة الله را لقبی برای انسان در نظر گرفته اند، که بیشتر به داستانی انسان ساز میماند تا واقعیتی که بتوان روی آن حساب کرد.

برخی انسان را حیوان اجتماعی نامیده اند، که نمونه های اعلای زندگی اجتماعی را میتوانیم در برخی حیوانات پیدا کنیم که بهتر از انسانها زندگی اجتماعی را میفهمند.

برخی بر ویژگی ابزارسازی انسانها تکیه می کنند و الی آخر.

 

اما در این میان، ویژگی ای وجود دارد که می توانیم از آن به عنوان یکی از فاحش ترین تفاوت های میان انسان(که خود نوعی حیوان است) و سایر حیوانات از آن یاد کنیم.شاید یکی از مواردی ایست که می توانیم با اطمینان زیادی از آن صحبت کنیم :

انسان ،حیوان زباله ساز.

فکر میکنم لقب برازنده ای برای ما انسانهاست که به سادگی می توانیم مدارک و مستندات کافی برای تائید آن جمع آوری کنیم. بنابراین تصمیم گرفته ام از این به بعد که به تفاوت انسان و حیوانات فکر میکنم، این ویژگی را در ابتدای فهرست تفاوت ها بگذارم. اگر تفاوت دیگری یافتم که شواهد قوی تری برای تائیدش وجود داشت، حتماً در اینجا اطلاع رسانی خواهم کرد.

اگر شما وجه تمایزی بارزتر از این سراغ دارید، مدیونید اگر به من نگوئید و من را از این جهل خارج نسازید.

 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۵ ب.ظ

از کجا بدانم چیزی را فهم کرده ام؟

 

“If you can't explain it to a six year old, you don't understand it yourself” 

 

اگر نمی توانید چیزی را برای یک بچه شش ساله توضیح دهید (طوری که او بفهمد)، خودتان هم آن چیز را نفهمیده اید.

آلبرت انیشتن

 

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۵
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ

هفت دشمن زندگی عقلانی

قبلاً در دو مطلب (+) و (+) در مورد زندگی عقلانی و مولفه های آن صحبت کردیم. به نظر می آید برای اینکه ما بتوانیم عقلانی زندگی کنیم صرف داشتن آن مولفه های مورد اشاره، کفایت نمی کند و باید بتوانیم این هفت چیز را در وجود خودمان ریشه کن کنیم. این هفت مورد در واقع به نوعی، ریاضت های روانشناختی ای هستند که ما می کشیم تا بتوانیم عقلانی باشیم.


1. خودشیفتگی

اولین نکته این است که ما باید خودشیفتگی را در درون خودمان تضعیف کنیم. اینکه شیفته خودمان باشیم؛ عاشق خودمان باشیم، را باید در خودمان تا می‌توانیم ضعیف بکنیم. شخص خود‌شیفته نمی‌تواند عقلانی زندگی بکند. وقتی انسان خودشیفته است معنایش این است که عاشق خودش و هرچیز مربوط به خودش می‌باشد و یکی از چیزهایی که به خودش مربوط می‌شود، عقاید خودش است. طبعاً عاشق عقاید خودش می‌شود. اما چرا کسی که عاشق عقاید خودش و باورهای خودش می‌شود، نمی‌تواند عقلانی عمل کند؟ چون عقلانی عمل کردن یعنی من باید بتوانم آراء خودم را در معرض هرگونه نقادی قرار دهم اما اگر عاشق عقاید خودم باشم که نمی‌توانم تحمل نقد شما را بکنم.

2. پیشداوری

نکته دوم اینکه ما باید با خودمان بورزیم(ورزیدن به معنای "کار کردن" و تمرین کردن است) که پیش‌داوری را از خودمان ریشه‌کن کنیم. پیشداوری نیز خلاف عقلانیت است. پیشداوری - همانگونه که از اسمش پیداست - یعنی داوری پیش. یعنی داوری پیش از چه چیزی؟ یعنی داوری پیش از مواجه شدن با خود آن شی. هرگونه داوری که من درباب پدیده‌ای، انسانی و یا شئی داشته باشم قبل از آنکه با خود آن پدیده، خود انسان و خود شئ مواجه بشوم، پیشداوری است؛ خواه مثبت باشد، خواه پیشداوری منفی. هر دو خلاف عقلانیت است. اگرچه ما معمولاً پیشداوری را در معنای پیشداوری منفی بکار می‌بریم ولی پیشداوری مثبت هم داشته باشیم غلط است. فرض کنید من در عمرم یک یهودی ندیده‌ام ولی گفته‌ام که یهودی‌ها ممسکند این پیشداوری است، حال اگر عکسش را هم می‌گفتم یعنی می‌گفتم یهودی‌ها خیلی دست‌ و دلبازند باز هم پیشداوری بود. پیشداوری یعنی داوری پیش از تجربه و این خلاف عقلانیت است. در واقع ما اکثر داوری‌هایمان، پیشداوری است یعنی با خود آن پدیده اصلاً مواجهه پیدا نکرده‌ایم. چون شنیده‌ایم که می‌گویند آن پدیده این‌گونه است ما هم می‌گوییم پدیده این‌گونه است. این پیشداوری است.

3. تعصب

نکته سومی که ما در خودمان باید فروبمیرانیم، تعصب است. تعصب به این معنا است که انسان به یک گزاره‌ای التزام و وفاداری داشته باشد و معتقد باشد. خود وفاداری امری مقدس است. تعصب یعنی وفاداری‌ای که در آن خود وفاداری قداست پیدا کرده است نه چیزی که به آن چیز وفاداریم. دیده‌اید بعضی وقت‌ها می‌گویند «ما با این آقا دست دوستی داده‌ایم؛ ما یک روزی با آقا بیعت کرده‌ایم و چون با این آقا بیعت کرده‌ایم دیگر نمی‌توانیم برگردیم». این یعنی من به این شخص خاص، به این مراد خودم، مرشد خودم، به استاد خودم، روحانی، دانشگاهی، ... به این، من یک روزی دست بیعت داده‌ام و وقتی دست بیعت داده‌ام خود بیعت کردن، خود وفاداری به مقتضای بیعت، مقدس است؛ دیگر او هرچه تطور پیدا بکند ما فیکس می‌مانیم. در مقابل وقتی من متعصب نیستم که با شما دست دوستی یا دست وفاداری بدهم اما اگر شما نوسان کردید در زندگی‌تان، دوستی من هم نوسان کند هرچه شما نوسان به این‌سو و آن‌سو می‌کنید، وفاداری و التزام من هم نوسان بکند؛ یا شدیدتر شود و یا خفیف‌تر شود، یا ضعیف‌تر بشود و یا قوی‌تر بشود. اما اگر گفتم «آن مراد من، آن مرشد من، او هر نوسانی می‌خواهد بکند، من وفادرم و فیکس و ثابت می‌مانم»، این تعصب است. تعصب به تعبیر ویلیلیام جیمز وفاداری است که موضوعیت پیدا کرده است؛ وفاداری است که خودش قداست پیدا کرده است. این را هم ما باید در درون خودمان از بین ببریم.

4. جزم و جمود

نکته چهارم جزم و جمود است که آن هم خلاف عقلانیت است. جزم و جمود یعنی چه؟ یعنی من از دیدگاه خودم که به عالم نگاه می‌کنم، نتوانم گاهی از دیدگاه شما هم به عالم نگاه بکنم. فرض کنید که من از پنجره آپارتمان خودم به تهران نگاه می‌کنم، خوب البته از پنجره آپارتمان من اگر صد سال هم پشت این پنجره بایستم یک منظره خاصی بیشتر پیدا نیست و از این پنجره، تهران یک جور خاص دیده می‌شود. اگر در عین اینکه از پنجره آپارتمان خودم همیشه به تهران نگاه می‌کنم اما اولاً قبول بکنم که پنجره‌های آپارتمان‌های دیگری هم هست که از پشت آن پنجره‌ها هم می‌شود به تهران نگاه کرد و ثانیاً گاهی نیز از پنجره آپارتمان شما به تهران نگاه بکنم؛ اینجا اهل جزم و جمود نیستم، اما اگر معتقد بشوم که فقط یک پنجره وجود دارد که از آن پنجره می‌شود به تهران نگاه کرد و آن‌هم پنجره خانه من است یا پنجره‌های دیگری هم وجود دارند ولی آن‌ها تهران واقعی را نشان نمی‌دهند و تهران کج و معوج و مات و مبهوت را نشان می‌دهند، خوب من در اینجا دست‌خوش جزم و جمود شده‌ام. کسانی دست‌خوش جزم و جمود می‌شوند که نمی‌توانند در پوست دیگران بروند و گاهی از پنجره دیگران به جهان نگاه کنند. مثال خیلی ساده بزنم: شما فرض کنید به وجود خدا قائلید، خوب دست از اعتقادتان به وجود خدا برندارید اما گاهی به این هم فکر کنید که چرا تعدادی از انسان‌ها در عالم، در طول تارخ گفته‌اند خدا وجود ندارد؛ در پوست آنها بروید و به تعبیر زبان انگلیسی پایتان را در کفش آنها کنید تا بیابید که آنها چگونه به عالم نگاه کرده‌اند که خدا در عالم ندیده‌اند. اگر چنین کاری بتوانیم بکنیم ما درواقع توانسته‌ایم از جزم و جمود رهایی یابیم.

5. تعبد

نکته پنجم که ما باز باید با خودمان بورزیم این است که ما واقعاً تعبد را (به معنای خاصی که خواهم گفت) در نظر خودمان ضعیف کنیم. هرگاه «من بگویم الف، ب است و بعد شما بگویید چرا الف ب است؟ بگویم چون x می‌گوید الف، ب است»، به این تعبد می‌گوییم. «الف، ب است چون x می‌گوید الف، ب است» صورت تعبد‌گرایانه است. ما باید این را در درون خودمان تا می‌توانیم بورزیم و ضعیف بکنیم. ما باید بگوییم «اگر کسی به ما نشان دهد که الف، ج است و نیز نشان دهد ج، ب است آن وقت معتقد می‌شویم که الف، ب است». اما اگر شخص این دو را نتوانست به ما نشان دهد - هرکه می‌خواهد باشد - ما از او نمی‌پذیریم که الف ب است. ما فرم استدلالی «الف، ب است چون الف، ج است و ج، ب است» را قبول داریم اما فرم استدلالی «الف، ب است چون x می‌گوید الف، ب است» را قبول نداریم. این را باید با خودمان بورزیم تا بتوانیم عقلانی باشیم. البته تعبد یک معنای دیگری هم دارد که مورد نظر من نیست.

6. خرافه‌پرستی

نکته ششم که باز باید با خودمان بورزیم خرافه‌پرستی است. از شنیدن «خرافه» ذهن آدم بیشتر معطوف می‌شود به اساطیر و بعضی از چیزهایی که در ادیان و مذاهب آمده است اما خرافه به این معنا نیست. خرافه چیزی است که اعتقاد ورزیدن به آن گزاره هیچ رجحانی بر اعتقاد ورزیدن به نقیض آن گزاره ندارد. شما هروقت به یک گزاره‌ای اعتقاد ورزیدید ولی این گزاره طوری است که اعتقاد ورزیدن به آن گزاره هیچ رجحانی ندارد بر اعتقاد ورزیدن به نقیض و خلاف آن گزاره، در این صورت شما دست‌خوش خرافه‌اید. ما باید با خودمان بورزیم که همه وقت به گزاره‌هایی که رجحانی دارند بر رقبا، نقائض و اضداد خودشان دل بدهیم.

7. آمیزه‌ی حق و باطل

نکته هفتم که ما باید در خودمان بورزیم این است که ما باید واقعاً باور کنیم که هیچ انسانی حق مجسم نیست و هیچ انسانی هم باطل مجسم نیست وگرنه نمی‌توانیم عقلانی زندگی کنیم. کسانی می‌توانند عقلانی زندگی کنند که هیچ انسانی را حق مسلم ندانند و باطل مسلم هم ندانند؛ یعنی یکپارچه حق ندانند و یکپارچه باطل هم ندانند. شما اگر کسی را یکپارچه باطل بدانید نسبت به ادله‌ای که بر سخنش می‌آورد بی‌اعتنا می‌شوید چون اصل سخنش را باطل می‌دانید به ادله‌اش گوش نمی‌سپارید. از طرف دیگر هم اگر کسی را حق مجسم بدانید به ادله‌اش گوش نمی‌سپارید. چرا؟ چون می‌گویید سخن ایشان دلیل نمی‌خواهد، هرچه می‌گویند درست است. آدم برای اینکه علاوه بر مدعای کسی، به دلیل او هم گوش بدهد، نباید او را حق مجسم بداند و نه باطل مجسم. ما وقتی کسی را حق مجسم بدانیم دیگر به دلیلش گوش نمی‌دهیم چون می‌گوییم مدعایش درست است و دیگر احتیاج به دلیل نیست. وقتی کسی را باطل مجسم هم بدانیم باز به دلیلش گوش نمی‌دهیم چون می‌گوییم مدعایش نادرست است دلیلش هرچه می‌خواهد باشد. ما باید هرکسی را آمیخته‌ای از حق و باطل بدانیم و بگوییم درصدی از آنچه می‌گوید حق است و درصدی از آنچه می‌گوید باطل است. مولانا خیلی خوب می‌گفت (به تعبیر امروزی) هیچکسی نمی‌آید یک سکه «سه تومان و پنج هزاری» ضزب بزند چرا؟ چون آدم سکه را ضرب می‌زند و تقلب می‌کند که به‌جای سکه واقعی و اصیل از او بپذیرند. چون سکه واقعی «سه تومان و پنج هزاری» وجود ندارد هیچکس سکه سه تومان و پنج هزاری را ضرب نمی‌زند. هیچکس نمی‌آید یک اسکناس بیضی شکل چاپ کند چون اسکناس باید به مصرف برسد. این تمثیل معنایش چیست؟ معنایش این است اگر یک سخنی بخواهد باطل کامل باشد مشتری ندارد و آدم‌هایی هم که می‌خواهند حرف باطلی بزنند باید این حرف باطلشان را با کلی حق باهم بیامیزند تا مشتری پیدا بکند. و این یعنی «هیچ سخنی نیست الا اینکه جنبه حقی در آن وجود دارد» .وقتی فروید می‌گفت: آدم همه فعالیت‌هایش ناشی از غریزه جنسی است - البته مبالغه می‌کرد - ولی اگر غریزه جنسی هیچ نقشی در زندگی نداشت فروید می‌توانست بگوید همه نقش مال غریزه جنسی است؟ طبعاً باید غریزه جنسی یک نقشی در زندگی داشته باشد تا بعد فروید بیاید در این نقش مبالغه کند ولی اگر غریزه جنسی هیچ نقشی نداشت اصلاٌ فروید نمی‌توانست این را بگوید. در زمانی مارکس گفته است: منافع طبقاتی آدم‌ها در موضع‌گیری‌هایشان تاثیر دارد - ولو مبالغه داشت - اما در عین‌حال اگر منافع طبقاتی هیچ تاثیری در موضع‌گیری‌ها نداشت، مارکس نمی‌توانست این را بگوید. ما باید بپذیریم که سخنان همیشه آمیزه‌ای از حق و باطلند. وقتی این آمیزه‌بودن سخنان از حق و باطل را بپذیریم به ادله سخنان اعتنا نشان می‌دهیم.

علاوه بر این انسان باید قبول کند که خودش هم انسان است و ما این را قبول نمی‌کنیم. برترولد برشت یک نمایشنامه‌ای دارد به نام «آدم، آدم است». اول به نظر می‌آید این گزاره، یک گزاره تحلیلی است؛ آنالتیک است زیرا «هرچیزی خودش است»؛ آب، آب است؛ سنگ هم سنگ است و طبعاٌ آدم هم آدم است. ولی همانگونه که برترولد برشت در آن نمایشنامه می‌خواهد نشان دهد واقعاً گاهی وقت‌ها ما فکر می‌کنیم آدم، آدم نیست. نکته مرتبط با بحث من این است که ما گاهی وقت‌ها فکر می‌کنیم که خود ما انسان نیستیم چرا؟ برای اینکه حکم کلی می‌کنیم درباره اینکه هر انسانی ممکن است اشتباه بکند اما در مورد خودمان چنین حکمی نمی‌کنیم. پس لااقل ظاهراً در مورد خودمان معتقدیم که ما انسان نیستیم چون ما ممکن نیست اشتباه بکنیم. شرط عقلانیت این است که آدم به خودش بباوراند که من یک تافته جدابافته‌ای نیستم؛ من هم انسانم و هر انسانی جایز‌الخطا است بنابراین من هم جایز‌الخطا خواهم بود.

پی نوشت: منبع این نوشته، درسگفتارهای معلمم مصطفی ملکیان است.

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ق.ظ

جهت یادآوری به خودم

پی نوشت: این جمله ای ایست که معلم ما(محمد رضا شعبانعلی) بر روی کارت پستال گردهمایی متمم در مرداد 1396 برایمان نوشته بود.

 

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۵۵
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ق.ظ

ایجاد وجه تمایز با یک "واو"!

 

احتمالاً در تیتراژ برخی فیلم ها دیده اید که وقتی می خواهند یک بازیگر را در میان تعداد زیادی از بازیگران دیگر متمایز کنند، قبل از نام آن بازیگر یک "واو" می گذارند. به عنوان مثال بعد از اسم بردن از بازیگران ستاره و غیر ستاره یک فیلم، می نویسند: "و" رضا کیانیان.

در فضای کسب و کار، بارها دیده ام که یک تولید کننده کالا یا یک عرضه کننده خدمات، به متمایز کردن محصول خود  فکر هم نکرده است. حتی در حد یک "واو". آنوقت از وضعیت بازار و بی توجهی مصرف کنندگان ناله سر می دهد .از مافیای صنعتش می گوید از رانت دولتی می گوید و ده ها مورد دیگر که احتمالاً همه شنیده اید.

نمی گویم همه این موارد واهی هستند یا وجود ندارند، می گویم وقتی من هنوز پی و بنیاد درست و درمانی برای خانه ام مهیا نکرده ام، نباید منتظر مقاومت آن در برابر سیل و صاعقه باشم. احتمالاً آنها که به "واو" هم فکر نکرده اند که با نم بارانی شاهد ویرانی پای بست خانه شان خواهند بود.

خیلی اوقات فکر میکنیم همین که کالایی را تولید کرده ایم که در حد انبوه کالاهای مشابه بازار است ،کافی است و باید منتظر سیل مشتاقان باشیم، در صورتی که بعید به نظر میرسد که در دنیای رقابتی امروز ،بدون ایجاد تمایز بتوان زنده ماند. (یاد این جمله که از محمد رضا شعبانعلی شنیدم بخیر: یا متمایز باش یا بمیر )

ایجاد وجه تمایز پایدار (شاید بهتر باشد بگوئیم دراز مدت) باید ایده آل هر کسب و کاری باشد ولی من فکر میکنم یکی از مشکلات جدی کسب و کارهای کشور ما این است که گاهی به "واو" تمایز هم بی توجه اند چه برسد به ایجاد وجه تمایز پایدار.

 

 

 

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۶ ب.ظ

دوست داشتن ضروریات

 

زندگی کردن یعنی ابتدا آنچه را ضروری است اراده کنی، سپس آنچه را اراده کرده ای دوست بداری

نیچه

 

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۶
سامان عزیزی
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

چگونه عقلانی زندگی کنیم؟-بخش دوم

در مطلب قبلی عقلانیت را به دو بخش عقلانیت نظری و عقلانیت عملی تقسیم کردیم و مولفه های عقلانیت نظری را با هم مرور کردیم. در این بخش به مولفه های عقلانیت عملی می پردازیم.

ما اگر بخواهیم عقلانی زندگی کنیم، باید در مقام عمل و تصمیم گیری هم عقلانیت را پاس بداریم. برای پاس داشت عقلانیت عملی می بایست این سه مولفه را دارا باشیم:

1-عقلانیت در اهداف

اول مولفه‌ی عقلانیت عملی در باب اهداف زندگی است. یک انسان عقلانی همیشه باید این تأمل را داشته باشد که آیا اهدافی که من برای زندگی خود انتخاب کرده‌ام اهداف درخوری هستند؟ اهداف لایق و (مستدلی) هستند یا نه. چه هدفی اگر برای زندگی ام انتخاب کنم هدف درخوری نیست؟ هدفی که هزینه‌های رسیدن به آن، از سودی که از رسیدن به آن می‌پردازم بیشتر باشد. هروقت هدفی در زندگیم انتخاب کردم که مجموعه خسارتها و هزینه‌هایی که برای رسیدن به آن باید متحمل شوم بیشتر از سودی باشد که از رسیدن به هدف عایدم می‌شود، در این صورت من هدفم را عقلانی انتخاب نکرده‌ام. و این خیلی مهم است که اهداف بلندی که در زندگیمان داریم یعنی اهدافی که کل زندگی ما را تحت الشعاع قرار می‌دهند و کل زندگی ما دویدنی است در پی آنها، کل زندگی ما، سکوت ما، سخن ما، رفت و آمد ما، همه این حرکات و سکنات ما تحت‌الشعاع آن یک، دو یا n هدف است. این اهداف باید عقلانی انتخاب شوند.

برای اینکار میتوانیم از روشی که ارسطو پیشنهاد میکند استفاده کنیم. یعنی بیائید صد چیزی را که دوست دارید در زندگی داشته باشید لیست کنید. من سراغ یک‌یک اینها بیایم و بگویم شما این اولی را برای چه می‌خواهید؟ بگویید اولی را می‌خواهم برای اینکه به فلان چیز برسم، دومی را برای چه می‌خواهی؟ برای رسیدن به فلان چیز، سومی به همین ترتیب. ممکن است بعد از تأمل شما ببینید این صد چیزی که می‌خواسته‌اید برای این بوده است که از طریق این صد چیز به بیست چیز دیگر برسید، معلوم می‌شود آن بیست چیز دیگر مهم‌تر از این صدتاست. مثلاً ممکن است بگویم من پول می‌خواهم، بعد بگویید پول برای چی؟ برای اینکه می‌خواهم خانه و ماشین بخرم و مسافرت بروم. پس معلوم می‌شود خود پول هدف اصلی نبوده، خانه و ماشین و مسافرت هدف اصلی بوده. خوب، ممکن است این صدتا در یک تحلیل ثانوی به بیست تا برسند. حالا برویم سراغ بیست تای بعدی. بگویم این بیست تا را برای چه می‌خواهید؟ و شما ببینید که این بیست تا هم برای رسیدن به هدف دیگری است بنابراین ممکن است از تعداد بیست تا هم کم شود و در مرحله سوم مثلاً به هشت تا هدف برسد. ممکن است بعد ازتحلیل چهارم و پنجم به سه هدف، دو هدف یا یک هدف برسید.

 

2-عقلانیت در وسایل

 عقلانیت عملی در باب وسایل به این معنی است که وقتی انسان هدفی را انتخاب کرد فقط دنبال وسایلی برود که آن وسایل او را زودتر، مطمئن‌تر و بدون عواقب‌تر به هدف برسانند.

 این سه ویژگی باید در ناحیه وسایل وجود داشته باشد و گرنه اگر من هدفی را انتخاب کرده باشم ولی برای رسیدن به این هدف وسایلی را انتخاب کرده باشم که راه من را دور می‌کنند یا درجه اطمینان رسیدن به هدف در اینها کم است یا اگر هم مرا به هدف برسانند بعداً عواقب سویی به همراه خواهند داشت، این روش عقلانی نیست. هر هدفی که در زندگی فردی و زندگی جمعی هست از لحاظ این نوع عقلانیت باید کاملاً آزموده شود که آیا این، بهترین راه رسیدن به آن هدف است؟ یعنی زودترین و مطمئن‌ترین و بی‌عواقب‌ترین راه رسیدن.

 

3-عقلانیت در گفتار

آخرین نوع عقلانیت عملی به یکی از اعمال خاص ما مربوط می‌شود. یکی از اعمال خاص ما که شاید مهمترین عملی است که هر کس در زندگیش انجام می‌دهد، و آن عمل سخن گفتن است. سخن گفتن یک عمل است، مهمترین عملی هم هست که هر کس در زندگیش انجام می‌دهد. هیچکدام از ما، در کل زندگی‌مان کاری مهمتر از سخن گفتن انجام نمی‌دهیم. درواقع مهمترین کارها، سخن‌هایی است که ما می‌گوییم. پس اگر سخن یک نوع عمل است و اگر عقلانیت عملی اقتضا می‌کند که ما در همه اعمالمان عقلانی باشیم، در سخن گفتن هم باید عقلانی باشیم. حالا عقلانی بودن سخن به چیست؟ قبلاً در باب کل اعمال، عرض می‌کردم که عقلانی بودن هر عملی آن است که بتواند ما را سریع‌تر، مطمئن‌تر و بدون عواقب‌تر به هدف برساند. پس اگر می‌خواهیم ببینیم چه سخنی عقلانی است، باید ببینیم مراد ما از سخن گفتن چیست. از سخن گفتن می‌خواهیم به چه هدفی برسیم. واقعیت این است که سخن‌گفتن کارکردهای فراوانی دارد ولی مهمترین کارکرد سخن‌گفتن این است که من می‌خواهم آنچه را در ذهن و ضمیرم می‌گذرد به مخاطب خودم انتقال دهم، این مهمترین هدف سخن‌گفتن است. البته در سخن‌گفتن اهداف دیگری هم هست ولی مهمترینش این است که من می‌خواهم آنچه را در ذهن و ضمیرم می‌گذرد چه در ناحیه عقایدم، چه در ناحیه احساسات و عواطفم، چه در ناحیه خواسته‌ها و نیازهایم؛ در این سه ناحیه که شما در آن از درون من بی‌خبر هستید و نمی‌دانید من چه عقایدی دارم، چه احساسات و عواطفی دارم، چه خواسته‌ها و نیازهایی دارم، برای اینکه شما از این سه ساحت بی‌خبر هستید و برای اینکه من شما را باخبر کنم، شروع می‌کنم به سخن گفتن. بنابراین غرض مهم، و هدف ما از سخن‌گفتن این است که ما آنچه را در ذهن و ضمیرمان می‌گذرد به دیگران ابلاغ کنیم و اگر این طور باشد، عقلانیت در گفتار یعنی اینکه ما طوری صحبت کنیم که این انتقال دادن ذهن و ضمیرمان به دیگری را سریع‌تر، مطمئن‌تر و بدون عواقب‌تر انجام دهیم. اگر من طوری سخن بگویم که به سریع‌ترین و مطمئن‌ترین و بی‌عواقب‌ترین صورتی بتوانم مافی‌ضمیر خودم را به شما انتقال دهم، عقلانیت گفتاری دارم.

 

در اینجا به شش ویژگی گفتار عقلانی می پردازیم:

1-وضوح سخن و پرهیز از دشوار گویی

انسان برای اینکه عمیق باشد، نباید غامض سخن بگوید. جمع بین عمیق سخن‌گفتن و واضح سخن‌گفتن، هنر یک انسان است. هر انسانی که بتواند نه وضوح را فدای عمق کند و نه عمق را فدای وضوح کند، انسانی است به لحاظ گفتاری، عقلانی.

 

2-پرهیز از ابهام در سخن

باید سعی کنیم منظورمان را از واژه هایی که برای انتقال پیام به کار می بریم، شفاف بیان کنیم. مثلاً من به شما می گویم پسرم در امتحانش نمره خوبی گرفته است. بعد از مدتی شما متوجه می شوید که نمره پسر من 16 بوده است. به من می گوئید که "تو که گفتی پسرت نمره خوبی گرفته است". در اینجا ممکن است نمره 16 از نظر من نمره خوبی باشد ولی از نظر شما نه. در واقع اگر من از همان اول منظورم را شفاف بیان کرده بودم، دیگر چنین ابهامی در گفتارم پیش نمی آمد.

 

3-پرهیز از ایهام در سخن

ابهام و ایهام با هم متفاوتند. ابهام، به عدم شفافیت اشاره دارد ولی ایهام از دو پهلو سخن گفتن. یعنی من واژه یا جمله ای را به کار ببرم که دو معنای مختلف بتوان از آن برداشت کرد.

عقلانیت گفتاری اقتضا می‌کند که سخن دارای ایهام نگوییم. کسانی که سخن دارای ایهام می‌گویند، به این دلیل است که هروقت شما بخواهید بخاطر سخن‌شان گریبان‌شان را بگیرید فوراً بگویند ما آن معنای دیگر در ذهن‌مان بود، نه این معنایی که تو گفتی.

 

4-تناظر گفتار با موضوع سخن

به این معنا که اگر من قرار است در مورد عقلانیت سخن بگویم، باید فقط در مورد عقلانیت صحبت کنم و اگر از چیزی غیر از عقلانیت صحبت کنم، گفتارم با موضوع سخن تناظر ندارد.

وقتی شما یک سوال خاصی دارید، راجع به هر چیزی سخن می‌گویند غیر از آن موضوع. این سخنان هرچقدر درست باشد، هرچقدر متین باشد، هرچقدر قابل دفاع باشد، سخنی است که عقلانیت ندارد. سخن عقلانی، سخنی است که صرفاً درباره همان چیز باشد. ما به تعبیری باید همیشه ناظر به یک موضوع خاص سخن بگوییم. نه اینکه بخواهیم درباره هر چیزی، تحت آن عنوان سخن بگوییم. در رساله‌های دکترا و فوق‌لیسانس، مثلاً می‌گوییم مقایسه نظر «صدرای شیرازی» با «کانت» درباره ادله اثبات خدا. خوب این باید هرچه در این رساله می‌نویسد درباره همین باشد. اما اگر دقت کنید، اولش می‌نویسد شرح حال «صدرای شیرازی». مثل اینکه کتاب تاریخ است. یک فصل مفصل هم شرح حال «کانت». اینها عقلانیت گفتاری نیست و ما باید دقت کنیم.

 

5-اختصار و تطویل در حد هدف سخن

معنای پنجم عقلانیت گفتاری آن است که سخن، نه مفصل‌تر از حدی که برای هدف کافی است باشد و نه مختصرتر از آن. رعایت اختصار و تطویل در حد هدف

 

6-از تلقی خود از عالم سخن بگوئیم

عقلانیت در گفتار اقتضا می‌کند که انسان همیشه طوری سخن بگوید که این، رأی من است. نه اینکه عالم اینطوری است. همیشه آدم باید طوری صحبت کند که گویا دارد آراء خود را بیان می‌کند، نه اینکه در مورد عالم حرف می‌زند. هر چه ما در این جهت ورزیده‌تر عمل کنیم، یعنی طوری حرف بزنیم که داریم آراء خود را در مورد عالم می‌گوییم نه عالم را گزارش می‌کنیم. خیلی فرق است بین عالم را گزارش کردن و آراء خود را در مورد عالم گفتن. فرض کنید من به چراغی نگاه می‌کنم و می‌بینم سرخ است. دو جور می‌توانم حرف بزنم. یکی اینکه بگویم رنگ این چراغ سرخ است، یکی اینکه بگویم رنگ این چراغ به نظر من سرخ می‌آید. چه فرقی دارد؟ گزاره اول یک ادعایی درباره عالم است. گزاره دوم ادعایی است درباره تلقی من از عالم. نگفته‌ام عالم اینطور است. گفته‌ام به نظر من عالم اینطور است. اقتضای عقلانیت گفتاری این است که در عمل به این برسیم که چه تصریحاً و چه تلویحاً که ما «عالم به ماکون به مایکون» نیستیم. هر چه می‌گوییم رأی خودمان است درباره عالم.

 

پی نوشت: محتوای این پست از درسگفتارهای معلم خوبم مصطفی ملکیان و با  تغییرات بسیار مختصری در جزئیات آن دوباره نویسی شده است.

 

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۶
سامان عزیزی